Ch. 3
جمعه شب، هری ساعت هفت و نیم دنبال لویی رفت و در زد. چند ثانیه بعد در باز شد و لویی در حالی که به هری لبخند میزد از خونه بیرون اومد. "هی"
"هی" هری خم شد و لویی رو بغل کرد. لویی دست هاش رو دور هری حلقه کرد و صورتش رو توی شونه اش پنهان کرد. "بیا بریم."
اون ها به سمت ماشین هری رفتند و نشستند. هری اجازه داد تا لویی توی مسیرشون به سمت خونه اش آهنگ ها رو انتخاب کنه، اون به لویی که در حال زمزمه کردن آهنگ ها بود لبخند زد و خیلی زود اون ها به خونه هری رسیدند.
هری در رو باز کرد و اجازه داد لویی اول وارد بشه. "میتونی کفش هات رو اینجا بذاری" هری به گوشه ای اشاره کرد قبل از اینکه کفش های خودش رو دربیاره، لویی سرش رو تکون داد و کفش هاش رو خیلی مرتب از پا درآورد و کنار گذاشت و به دنبال هری به سمت اتاق نشیمن رفت.
لویی با دیدن بالش های پفکی و پتوی نرم روی کاناپه لبخند گرمی زد، روی میز قهوه هم چند تا کاسه پر از اسنک های مختلف بود. هری دستش رو دور کمر لویی پیچید و اون رو جلوتر برد، پتو رو کنار زد و نشست و لویی رو کنار خودش نشاند.
"خب، برای اولین قرار، واقعا دلم میخواد بتونیم همدیگه رو بیشتر بشناسیم" هری گفت همونطور که پتو رو روی پاهاشون می انداخت. لویی سرش رو تکون داد و لبخند گرمی زد.
هری کنترل رو به دست لویی داد تا دنبال یه فیلم که خوشش میاد بگرده تا باهم ببینن، لویی لیست رو بالا و پایین کرد تا بالاخره یه فیلم رندوم انتخاب کرد و دکمه پخش رو فشار داد و کنترل رو روی میز گذاشت. هری دستش رو دور کمر لویی پیچید و اون رو توی بغلش کشید. "تو واقعا گرمی"
لویی به آرومی سرخ شد، سرش رو به شونه هری تکیه داد و هری گونه اش رو روی سر اون گذاشت. "من عاشق بغل کردن آدم های کوچولوام، حس خوبی داره"
"من اونقدر هم کوچولو نیستم" لویی چشم هاش رو چرخوند. هری عقب رفت و با ابروهای بالارفته بهش نگاه کرد، انگار که داشت میگفت 'فکر میکنی حرفت رو قراره باور کنم؟'
"جدی میگم! من خیلی هم کوچولو نیستم." لویی گفت اما وقتی هری نیشخند زد نتونست جلوی خنده ریزش رو بگیره.
" تو واقعا کوچولویی لو" هری با انگشت روی بینی لویی زد "هروقت که توی سالن مدرسه میبینمت، همه کنار تو مثل یه غول به نظر میرسن"
"خب پس بقیه غولن، من کوچولو نیستم"لویی دست هاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد و هری خندید، "قدت چقدره؟"
لویی در جواب چیزی رو زمزمه کرد، هری نیشخند زد و کمی به جلو خم شد، "ببخشید؟ متوجه نشدم"
" 5.6 و نیم"
هری خندید و لویی رو توی بغلش فشار داد." تو خیلی پرستیدنی ای" هری شقیقه اش رو بوسید. لویی لب هاش رو آویزون کرد "ببند"
"اووو بداخلاق نباش" هری هر دو لپ لویی رو کشید و روی بینیش ضربه آرومی زد. لویی با شیطنت روی دست هری کوبید و ریز خندید وقتی هری دستش رو گرفت و اون رو به سمت دهنش برد و با شیطنت انگشت هاش رو گاز گرفت.
لویی جیغ زد و انگشت هاش رو از دست هری درآورد. هری خندید و گونه لویی رو بوسید. "تو واقعا پرستیدنی هستی"
لویی سرخ شد و به تلویزیون خیره شد و سعی کرد حواس خودش رو پرت کنه تا سرخی گونه هاش از بین بره اما وقتی هری اون رو بیشتر به سمت خودش کشید و با وجود انگشت هاش که روی بازوش بالا و پایین میرفتند، این واقعا کار سختی بود.
هری به لویی نگاه کرد و لبخند زد، اون زیادی دوست داشتنیه، هری با خودش فکر کرد.
و برای اولین بار، به تام فکر نمیکرد.
~~
"امشب خیلی بهم خوش گذشت." هری به لویی که با لبخند بهش خیره بود، نگاه کرد. اون ها جلوی در خونه لویی ایستاده بودند. لویی به نرمی لبخند زد، "به من هم خوش گذشت"
هری پیشونی لویی رو بوسید، "دوشنبه تو مدرسه میبینمت؟"
لویی سرش رو تکون داد. جرأتش رو جمع کرد و خودش رو کمی بالا کشید و گونه هری رو به آرومی بوسید. "شب بخیر"
"شب بخیر لو" هری به گرمی لبخند زد و اون رو تماشا کرد که وارد خونه شد، هنوز گرمای لب های لویی رو روی گونه اش حس میکرد.
اون به خونه برگشت و لباس هاش رو با لباس های راحتیش عوض کرد و اون موقع بود که تلفنش زنگ خورد. تام بود.
اون سریع جواب داد. "بله؟"
" هی هز"
" هی تام، تو حالت خوبه؟"
"آره، فقط میخواستم یه خبری ازت بگیرم، از اونجایی که امشب یه قرار با لویی داشتی... چطور پیش رفت؟"
"واقعا عالی پیش رفت" هری لبخند زد. "لویی واقعا فوق العاده است. اون مدام میگه که من بامزه و فریبنده ام"
"خب آره هستی"
"مرسی" هری گفت و لبخند زد، یه حس پیروزی کوچیکی داشت." واقعا امیدوارم من و لویی رابطمون رو رسمی کنیم، اون واقعا کیوته"
" آره، منم امیدوارم "
" خب من یه روز طولانی داشتم و الان میخوام بخوابم، فردا صحبت میکنیم، باشه؟ "
" آره، حتما. شب بخیر هزا"
" شب بخیر تام"
تماس رو که قطع کردند، هری روی لبش لبخند بزرگی داشت، گرچه از درون حس خوبی نداشت. حس عجیبی داشت و سینه اش یه مقدار درد گرفته بود، اما اون فقط روی تخت دراز کشید و زیر پتو فرو رفت و ذهنش به آرومی به سمت لویی رفت.
***
خیلی بد سرماخوردم و رو به مرگم🤧
اگه دیگه نیومدم بدونید مردم:'|
ووت و کامنت یادتون نره.
دوستتون دارم ❤️
بوس بهتون نمیکنم که سرما نخورید😷
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro