..30.. (the end)
هری زود پیرهنش رو درست کرد. لویی هُلش داد کنار
"الان برو کنار که کینگ تاملینسون میخواد خودشو ببینه..."
"ازخودراضی"
هری با خنده گفت و محکم لویی رو از پهلو بغل کرد
"ولی بازم مال منی"
لویی خندید و کمی سرخ شد. هری هم خندید و کراوات لویی رو درست کرد
"خیلی رویایی شدی"
"بایدم باشم...هرچی باشه مراسم ازدواج-"
"لووووووووییییییییییییی"
فیزی جیغ کشید. همش ده دقیقه بود که پایین منتظر بود ولی همش غرغر میکرد. هری زود کتش رو برداشت و لویی رو هل داد بیرون اتاق
"اومدیم عزیزم"
لویی گفت و فیزی با قیافه ی کلافه ش به برادر و دوست پسرش نگاه کرد
"اوه مای گاد! نامزدی خودتون نیستا!"
هری خندید و لویی دوباره سرخ شد
"خفه شو فیزی! بریم دیر شد"
لویی گفت و اونا از خونه بیرون اومدن و سوار ماشین لویی شدن. هری موهای کوتاهش رو درست کرد...لویی بهش گفته بود همینطوریش هم خوبه و برای همین هری فکر میکرد همینطوریشم خوبه
اونا رسیدن به کلیسا...تو ژاپن کلیسا زیاد نبود مثل اروپا، ولی بود...فیزی زودتر از اون دوتا وارد کلیسا شد و رفت ردیف جلویی نشست. هری و لویی هم کنار فیزی نشستن. لویی دست هری رو گرفت. هری لبخند زد. خب همه چیز عالی بود
لوتی توی اون پیرهن سفید پر از مروارید و یه تور نازک روی سرش، خیلی خوب شده بود...یعنی...اون خوشگل تر شده بود. داماد که هاجیمه بود، روبروی لوتی ایستاد. چون لوتی مسیحی بود، هاجیمه هم مسیحی شد تا بعضی مشکلات پیش نیاد...
"خدای من"
لویی زمزمه کرد و اشکشو پاک کرد. هری دستشو محکمتر گرفت و لبخند زد. به حرفای کشیش گوش نکرد چون محو زیبایی چشمای لویی وقتی پر اشک شوق بودن شده بود...اونا آبی واقعی بودن...یه جور آبی شگفت انگیز
"بله"
هری فقط همینو شنید...و بعد همه ایستادن. هری هم ایستاد...مراسم اجرا شد و بزودی همه رفتن خونشون...هری و لویی آخرین کسایی بودن که مونده بودن تو کلیسا. دست تو دست هم، داشتن میرفتن بیرون که لویی ایستاد
"میدونم نباید اینجا بگم ولی...کجا بهتر از کلیسا برای اینکار؟"
"چه کاری؟"
هری پرسید. لویی لبخند زد و روبروی هری ایستاد
"هری استایلز، تو همون پسری هستی که من، لویی تاملینسون مغرور نتونست جلوش ایستادگی کنه. تو همون کسی هستی که با هر لمس، منو زنده میکنی، تو، همون هری هستی که به خاطر حماقتهای من تا مرز مرگ پیش رفتی و الان، دوساله که با من از خونه و خانواده ت زدی تا باهم باشیم...پس...میدونم که خیلی اذیتت کرده م...اما..."
لویی جلوی هری زانو زد و از جیبش یه جعبه ی مخملی زرشکی درآورد و جلوی هری بازش کرد
"اما نمیتونم بدون خوردن نفسهات به پوستم وقتی میخوابی بخوابم، نمیتونم بدون اینکه بهم نگاه کنی کاری رو انجام بدم، میدونم یه احمقم، ولی اینو هم میدونم که این احساسم عشقه...پس...هری استایلز، لبخند من میشی؟"
لویی با التماس به چشمای هری نگاه کرد. هری که تمام این مدت رو اشک میریخت، اشکاشو پس زد...لبخند زد و حلقه رو برداشت
"البته، لویی تاملینسون..."
اون گفت و لویی بلند شد. اونا همدیگه رو بوسیدن و لویی بعد اینکه حلقه ی هری رو تو دستش کرد، یه حلقه ی دیگه درآورد و توی انگشت خودش انداخت...اونا انگشتاشونو به هم گره زدن و از کلیسا بیرون اومدن
"تو توی کلیسا این پیشنهادو بهم دادی با اینکه این کلیساست که با ما مخالفه؟"
"آه...به اینش فکر نکرده بودم واقعا"
لویی گفت و به هری چشمک زد. هری خندید و همراه لویی سوار ماشینش شد. فیزی پشت ماشین خواب بود...هر دو به خواهر لویی نگاه کردن و لبخند زدن...
بهتر از این نمیشد...اما...
فهمیدیم که بعضی رازها باید توی قلبمون بمونن تا زندگی مطابق میلمون پیش بره
اما نباید دروغ گفت...
فقط...رازهای خاص رو نگه داشت
(:
حالا، هری برای همییییییشههههه لبخند لوییه و لویی برای همیییییشههههه دلیل خوشحالی هری
پس، همه چیز عالیه مگه نه؟
آره همه چیز عالیه...
***خب اینم با کمک شما تموم شد (:
ممنون که این همه مدت تحملم کردین (:
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro