..2..
بارون شدیدی میبارید...صدای رعد و برق هر آن بلند تر میشد و دیوار پنت هاوس هری رو می لرزوند
هری از خواب پرید...
گوشیش داشت زنگ میزد
"بله؟"
اون با صدای گرفته جواب داد ولی زیر پتوش با چشمای بسته موند
"هری ادوارد استایلز! الان تو باید سرکارت باشی احمق!"
جما بود که داد زد...هری غلتی توی تختش زد
"اوه جمی خواهش می کنم شروع نکن...لیم به اون گندگی"
اوه لیم واقعا گنده بود!
"خفه شو و بیا اینجا همین الان"
جما بعد از این که کلمات رو پرت کرد، گوشی رو گذاشت سرجاش و هری خمیازه کشید
خیلی بد بود که خواهر بزرگترت رئیست باشه...و تو معاونش
به هر بدبختی و مشقتی که بود هری خودشو بلند کرد...کمی گیج میزد چون دیشب نخوابیده بود. اون داشت به راه فراری از دست دوست دخترش فکر میکرد
وقتی پتو رو کنار زد، سوز شدیدی تنشو لرزوند. این یادآور عادت بد هری بود که لخت می خوابید. ان پتو رو دور بالا تنه ی پر از تتوش پیچید و به سمت کمدش رفت...
بارون شدت گرفت
اون لباساشو برداشت و هرچه زودتر اونا رو تنش کرد...یه کراوات کافی بود تا سن هری رو از 22 به 25 برسونه...و هری از این متنفره
اون به دیوار شیشه ایش نگاه کرد...
اون الان تو طبقه ی بیستمه و یه دیوار از جنس شیشه ی نشکن داره...درسته خطرش خیلی زیاده ولی به زیباییش می ارزه
هری کت بلندشو پوشید که 3 سال دیگه به 25 اضافه کرد...اون فقط چند تا سبیل و کمی ته ریش لازم داشت تا بشه نمونه ی کاملی از یه مرد 40 ساله
اون نفسو فوت کرد و هول هولی یه تست سوخاری نشده برداشت و از خونه زد بیرون. سوار ماشینش شد و تا نیم ساعت دیگه در جلوی آفیس جما بود
اون وارد آفیس شد و لیم رو مثل همیشه اکتیو دید
اون داشت به یه کارمند دستور میداد...
"من گفته بودم پرونده ها رو جدا کنین"
"بله آقای پین...من همشو جدا کردم ولی نمی دونم بعدا کی به اونا دست زده و--"
"برو سر کارت...بهانه ی الکی هم نگیر خانم"
اوه اون عصبیه
"هی، پینو"
هری سلام داد. لیم با یه اخم بزرگ به سمتش برگشت
"منو اونطوری صدا نکن...چرا دیر کردی؟"
اون هری رو بازپرسی کرد
"خب...آمممم...دیشب نخوابیدم"
هری جواب داد...اون می دونست یه چیزی شده
"زین چیزی گفته؟"
هری پرسید...این مقدمه ی فوران آتشفشان پین بود
لیم یقه ی هری رو گرفت طوری که نفساش به صورتش می خورد
"دیگه اسمشو نیار"
اون نفسشو محکمتر داد بیرون و چشمای هری گرد شد
"و...ولی تو-تو لیم از اون خوشت میومد!"
هری ناباورانه زمزمه کرد و لیم یقه شو ول کرد. اون رفت به اتاقش و در رو محکم کوبید...طوری که چند تا از کارمندا از جا پریدن...بزودی زمزمه ها همه جا رو فرا گرفت
"به کارتون برسین"
هری بلند گفت و نجواها قطع شدن
"هری!"
جما هم عصبیه...اه امروز چرا اینطوریه؟
"هری تو هم دیر اومدی، هم دعوا راه انداختی!"
"جم! به من چه؟"
"ساکت...تو که دیدی لیم عصبیه چرا عصبانی ترش کردی؟"
"ولی جما--"
"هاش! برو تو اتاقت هری و کارهایی رو که عقب مونده انجام بده. منکارمند کم کار تو شرکتم نمی خوام"
"جما--"
"اه برو دیگه!"
جما به بحث خاتمه داد و به سمت اتاقش رفت...هری دهنشو برای جما کج کرد و وارد اتاقش شد
عالی شد هری استایلز! کم مشغله ی فکری داشتی، یه پسر شرقی هم روش!
اون امشب مهمونه خونه ی مادر دوست دخترش...و نمی خواد که بره...ولی می خواد که بره! نمی خواد چون اصلا از دوست دخترش خوشش نمیاد و می خواد چون خیلی دوست داره برادر تیلور رو ببینه
بله برادر تیلور بعد چند سال از ژاپن اومده و تیلور هری رو برای شام دعوت کرده خونه ی مامانش
هری سعی کرد به بدبختی ای که داره فکر نکنه و تمرکزش رو به کارش به کارش بگیره...شاید بعدا تونست با لیم حرف بزنه
لیم پسر خیلی خوبی بود و اون...آممم...یه گیه
درسته هری اینو بد میدونه ولی لیم رو خیلی دوست داره. لیم از یه پسر که پسر یکی از مشتریای دائمیشونه خوشش اومده بود...و الان هری نمی دونه بین لیم و زین چی پیش اومده
(#Ziam-Feels)
هری نصف پرونده ها رو بررسی کرد و نصف دیگه رو برای فردا گذاشت چون کم کم داشت دیر میشد. اون اگه دیر میرسید باید ناز تیلور لوس رو میکشید که اوففففف چندش آور ترین کاریه که هری میتونه انجام بده...اون باید لبخندای مهربون بزنه، موهاشو نوازش کنه، گونه شو ببوسه و...
هری بخاطر فکراش عق زد و خودش از کار خودش خنده ش گرفت و بعد بیشتر خندید وقتی دید واقعا کم کم داره عقلشم از دست میده! :|
اون بدون توجه به غرغرای جما از شرکت زد بیرون و سوار ماشینش شد...وقت نداشت لباساشو عوض کنه و همینطورشم خوب بود...اون همیشه خوبه!
هری به جلوی خونه ی مادر دوست دخترش رسید و آه کشید...
سلام تیلور سوئیفت لوس!
***سلوم
همونطور که دیدین این یه ف ف ضد سوئیفته...اگه سوئیفتی هستین و به تیلور بیشتر از لری اهمیت میدین نخونینش...
راستی من خیلی ناراحت شدم چون آهنگ وان دی، پرفکت رو به تیلور نسبت دادن...آخه یعنی چی؟ می خوام از عصبانیت داد بکشم ولی نمیتونم :( (دلداریم بدین خو x( ) ممنون
مـریـلـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro