9
از درون تاریکیِ جنگل ، چند موش صحرائی خارج شدند . هنوز به تیررس تفنگ ها نرسیده بودند . یک پرنده عشق مانند هواپیمای اکتشافی در بالای منطقه سکونت مردان پرواز می کرد .
مردان ، موش های صحرایی را دیدند که در حالی که مرتبا به چپ و راست می دویدند به طرفشان حمله می کردند .
زین فریاد زد :
- آتش ! فقط سعی کنین مهمات را بیخودی مصرف نکنین .
دوستانش شروع به تیراندازی کردند ولی مشکل بود که بر روی زمین موش ها را تشخیص دهند .
در همین موقع در حدود یک دو جین سمور به موش ها پیوستند . آنها به تندی می دویدند و ناگهان در پشت برآمدگی های زمین پنهان می شدند .
نایل به نوبه خود از میان درختان جنگل هویدا شد .
هری تفنگش را به سمت او گرفت و فریاد زد :
- ای خائن کثیف !
لویی با یک حرکت سریع لوله تفنگ را برگردانید و گفت :
+ داری چیکار میکنی؟ ولش کن !
- ولی آخه اون به حشره کمک میکنه !
+ اون که تقصیری نداره ... حتی مسلح هم نیست ! راحتش بذار .
نایل صحنه نبرد را برای مدتی تماشا کرد و آنگاه به جنگل بازگشت و ناپدید شد .
موش ها و سمور ها حالا به وسط راهشان رسیده بودند .
حالا که نزدیک تر بودند بیشتر هدف گلوله قرار می گرفتند .
موش ها خود را از پیمودن بیست متر آخر عاجز دیدند .
وقتی تام پرنده عشق را هدف قرار داد حیوانات به جنگل بازگشتند .
زین گفت :
- فکر کنم دیگه تسلیم شن ... نمی تونن اینطوری کاری از پیش ببرن .
لویی جواب داد :
+ شاید ! نمیدونم دیموس چه هدفی داره . اون میدونه که اینطوری نمی تونه ما رو شکست بده . شاید حُقه ای تو کارشه ...
- هی !!! کِشتی !
مردان برگشتند و متوجه شدند که دلیل این حمله دیموس چه بوده .
در موقعی که حیوانات به نبرد مشغول بودند تایسون ، سگِ زین با شنا خود را به کشتی رسانیده و با دندانِ خود طنابِ لنگر را جویده بود .
حالا کشتی که به وسیله باد تکان میخورد به طرف سدِ صخره ها حرکت می کرد ...
بعد از مدتی به آنها برخورد کرد و در همان جا ایستاد .
صدایی از دستگاهِ فرستنده - گیرنده بلند شد .
لویی آن را نزدیک گوشش برد و شنید که دِیموس می گوید :
× کشتی صدمه زیادی نخورده . فقط در آنجا متوقف شده است .
زین دوباره با خشم گفت :
- از اینجا می تونیم ببینیم . بدنه اش سوراخ شده . چطوری میخوای از این جزیره خارج شی ، دیموس؟ مگه اینکه قصد داشته باشی همینجا بمونی !
دیموس جواب داد :
× من وقتی موقعش رسید اینجا را ترک خواهم کرد ... و به شما اطمینان می دهم که همگی با هم خواهیم رفت .
***
باد دیگر نمی وزید . ابرهای سیاهِ زیادی در جنوب شرقی جزیره جمع شده بودند . آفتاب حرارت خود را از دست داده بود و کم کم به سمت سطح دریا پایین می آمد .
در آسمان ،در ارتفاع زیادی ، جائی که گلوله های مردان به آنجا نمی رسید یک پرندهء عشق دور میزد .
او ده دیقه بعد از اینکه تام هم جنسش را کشته بود سر رسید .
جوردی در کنار جنگل ایستاده بود و تفنگی در دست داشت . قرعه اول به او خورده بود . و او باید اولین کِشیک را می داد .
دوستانش در انبار غذا میخوردند . در بیرون زین و لویی موقعیت را یک بار دیگر بررسی می کردند .
زین می گفت :
- همین که شب شد تو انبار قایم می شیم . نمیتونیم این ریسک رو بکنیم که تو تاریکی شب و فضای آزاد قرار داشته باشیم ... در حالی که دِیموس همین دور و برها پرسه میزنه .
لویی با تکان داد سرش تصدیق کرد . به نظر می رسید او در طی این یکی دو روز به اندازه ده سال پیر شده بود .
زین ادامه داد :
-فردا میتونیم نقشه جدیدی طرح کنیم ... چی شده لو؟
+ دارم فک میکنم که چقد شانس داریم تا از این مهلکه جون سالم به در ببریم .
- البته شانس زیادی داریم .
+ واقع بین باش . هر چی زمان بگذره دیموس حیوونای بیشتریو تسخیر میکنه و علیه ما شورش میکنن . در مقابل اونا چیکار میتونیم بکنیم؟
- باید دنبالش بگردیم و بکشیمش !
+ این لعنتی بزرگتر از انگشت شست ما نیست ! چطور میخوای پیداش کنی؟
- بالاخره یه راهی هست !
لویی کم کم زین را مضطرب می ساخت . حال روحی مردان تعریفی نداشت و رئیسش داشت آن را خراب تر میکرد .
پرنده عشق نقریبا هر پانزده دقیقه یک بار ارتفاعش را کم می کرد و کمپ را بازرسی می کرد و قبل از اینکه نگهبان بتواند تیراندازی کند دوباره اوج می گرفت و دور میشد .
- دیگه داره اعصابمون رو بهم میریزه . شاید هم قصدشون همین باشه . بالاخره یه موقعی میرسه که همه ...
ناگهان ساکت ماند . از انبار صدای وز وز رادیو بلند شد . آنگاه دو مرد صدای هری را شنیدند که میگفت :
- الو ، الو ... اینجا ووآنوا ... ما احتیاج به کمک داریم ... الو ...
زین و لویی به یک باره از جایشان پریدند و به طرف انبار هجوم بردند .
هری در مقابل فرستنده نشسته بود و میکروفون را در دست داشت و میگفت :
- اینجا ووآنوا ... ما احتیاج به کمک داریم ...
زین فریاد زد :
- داری چه غلطی میکنی؟!
هری به طرف آنها برگشت . صورت سفیدش خیس از عرق بود :
- چه غلطی میکنم؟ کمک میخام ! فک کنم این حقو داشته باشم ... یه طول موج معین پیدا کردم ولی هنوز جوابی ندادن .
آنگاه دُکمه را کمی چرخاند . زین جلو رفت و میکروفون را از دستش گرفت :
- ما نمیتونیم کمک بخوایم !
سپس میکروفون را به آرامی سر جاش گذاشت .
هری فریاد زد :
- چی میگی؟ باید کمک بخوایم . تو این وضعیت ...
زین حالت خسته ای به خود گرفت و گفت :
- گوش کن ، هز ... اگه یه S.O.S بفرسیم یکی فورا میاد اینجا .ولی نمیتونه با این وضعیت روبرو بشه چون تا حالا همچین چیزی واسه کسی پیش نیومده .
دیموس به راحتی اونارو هم در اختیار میگیره و علیه ما به کار میبره !
ه : - ما میتونیم به کسایی که میان اینجا توضیح بدیم .
ز : - چی چی رو توضیح بدیم؟ که یه حشره کوچیک حاکم جزیره شده؟ کی حرف ما رو باور میکنه ؟ اونا فکر میکنن دیوونه شدیم یا در بهترین حالت حتما فکر میکنن یکی از بیماری های اینجارو گرفتیم و تب شدیدی داریم و هذیون میگیم و بجای کمک فورا یه دکتر میفرستن !
لویی گفت :
+ زی راست میگه . هیچکس نمیتونه چنین چیزی رو قبول کنه . مگه اینکه با چشمای خودش اونو ببینه .
زین افزود :
- بهرحال مسافت هم زیاده و اونا خیلی دیر به اینجا می رسن .
نایل قبل از اینکه اسیر دیموس بشه این موضوع رو فهمیده بود بخاطر همین بود که گفت پیامی نفرستیم .
هری چند لحظه آنها را نگاه کرد و پرسید :
- اگه میخواست پیامی نفرستیم پس چرا از ما خواست که فرستنده رو به جزیره بیاریم؟
ز : - برای اینکه خودش نتونه وقتی اسیر شد از اون استفاده کنه . هر چی انسان تو این جزیره بیشتر باشه دیموس بهتر میتونه نقشه اش رو عملی کنه . اگه دیموس تا الان فرستنده رو داشت حتما پیامی فرستاده بود و عده ای رو به اینجا می کشوند .
هری آهی کشید :
- حق با شماست ... ولی آخه پس بگین چجوری تنهایی میخوایم از این جزیره خارج بشیم؟
ز : - باید بالاخره این کار رو بکنیم . اگه دیموس به ما هم تسلط پیدا کنه دیگه وای به حال مردم ! نه جنگی ، نه بمب اتمی ، نه تشعشُعات مرگبار و نه مقاومتی ، تمام مردم به انجمن دیموس خواهند پیوست .
هری با لجاجت گفت :
- باید به هر وسیله که شده کمک بگیریم و فرار کنیم . ما اینجا تنها و دور افتاده ایم . اصلا میتونیم درخواست کنیم یه کشتی این اطراف لنگر بندازه ..
زین جواب داد :
- حتی کشتی هم هیچ دردیو دوا نمیکنه .. نایلو چیکار میکنیم؟
دیگه کمک هم نمیتونیم بگیریم ... حتی اگه بخوایم !
ه : - چرا؟
ز : - برای اینکه فرستندهء تو دیگه کار نمیکنه ! میکروفون ساکت شده ... ولی دستگاه گیرنده هنوز خوبه .
زین دوباره رادیو را بررسی کرد و افزود :
- آره گیرنده هنوز سالمه ... ولی فرستنده از کار افتاده .
هری چند بار با بلندگو ور رفت و آنگاه آن را زمین گذاشت . فقط صدای جیر جیر از گوشی بلند بود .
ناگهان صدای جیرجیر رادیو به وسیله سه پارازیت تند قطع شد !
لویی پرسید :
+ این دیگه چی بود؟
زین شانه هایش را بالا انداخت :
- احتمالا یه طوفان داره به ما نزدیک میشه و رو رادیو اثر گذاشته . و یا شاید ...
زین ناگهان خاموش شد . او در کنارِ درِ انبار ایستاده بود . در لحظه ای که پارازیت ها بار دیگر از رادیو صدا ایجاد کردند ، مرغِ عشق را دید که به طرف زمین نزدیک شد و صدای وقتی که پرنده اوج گرفت قطع شد .
زین گفت :
- عجیبه ! تو هم توجه کردی هری؟ درست موقعی که به ما نزدیک شد صدای پارازیت ها بلند شد .
ه : - راست میگی ! منم متوجه شدم . فک میکنی معنی ای داشته باشه؟
زین دوربین هایش را درآورد .
صدای رادیو را تا آخر زیاد کرد و سپس در جلوی انبار قرار گرفت و حرکات پرنده را زیر نظر گرفت .
صدای جیر جیر رادیو همچنان ادامه داشت . ناگهان صدای پارازیت ها بلند شد و زین دید که چهار گراز در همان لحظه از جنگل بیرون آمدند و به آهستگی به طرف آنها جلو آمدند .
مثل این بود که دشمن یک دستهء اکتشافی برای بررسی وضع آنها فرستاده بود . وقتی که گُراز ها ایستادند پارازیت ها هم قطع شد .
جوردی که نگهبانی می داد به طرف یکی از آنها شلیک کرد .
گراز ها برگشتند و صداها از رادیو بلند شد .
صدا ها وقتی که مرغ عشق بار دیگر از نزدیکی کمپ گذشت شنیده شدند .
زین دوربینَش را پایین آورد و به انبار برگشت :
حتما یه رابطه بینِ رادیو و دِیموس وجود داره .
***
عکس تام و جوردی به پارت معرفی شخصیتا اضافه شده 💙
ووت و کامنت یادتون نره :)
لاو یو آل 💛
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro