Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

5

نایل در حالی که بیلی بر روی شانه داشت از میان جنگل می گذشت .

خیلی سر حال بود . شب قبل کشتی بار دیگر لنگر انداخته و نه تنها  ماشین و کلی وسایل مکانیکی بلکه مقداری هم سیگار و تنقلات و غذا از سیدنی آورده بود .

همان صبح هم نایل نیمرو خورده و حسابی سیر شده بود .

چیزی در داخل بیشه ها تکان خورد . او بدون اینکه به آن توجهی کند به راه خود ادامه داد .

نایل هوران مردی جوان و لاغر بود با چشمان آبی آسمانی و موهای بلوند .و صورتی که بی خیالی در آن موج میزد .

فک میکرد که خیلی شانس اورده که یکی از اعضای گروه شده .

البته رفتار و وظایفش طوری نبود  که از لحاظ مالی _ از لحاظ تقسیم گنج _ با سایرین برابر کند و او از این موضوع احساس گناه میکرد .

او برای این انتخاب شده بود که یک شکارچی جوان و فعال بود  و مخصوصا به مناطق جنگلی آشنایی داشت .

و در ضمن می توانست با اطلاعاتی که در زمینه کارهای فنی داشت در تعمیرات رادیو و فرستنده گروه کمک موثری باشد .

او فرستنده کشتی زین را با وجود رطوبت و خرابی هوا به خوبی نگهداری می کرد . البته حالا او میتوانست دِینش را بپردازد ولی همه خودشان را ثروتمند می دانستند و این موضوع ها دیگر زیاد مهم نبود .

می خواست وسیله دیگری پیدا کند که ...
دوباره آن صدای برگ های خشک ...

مرد جوان ایستاد و لحظه ای صبر کرد . علف ها تکان خوردند و یک موش ظاهر شد .

نایل تعجب کرد زیرا که مثل سایر حیواناتِ جنگل موش ها نیز از انسان ها می ترسیدند . با وجود اینکه بعضی مواقع از آشغال های کمپ می خوردند مواظب بودند تا انسان ها آنها را می بینند فرار کنند .

نایل به موش گفت :
- بهتره که تو به خونَت برگردی !

موش به نایل نگاه کرد . این یک موش زیبای کوچک بود که پوست قشنگی داشت و طولش بیشتر از دَه سانتی متر نمی شد . او به هیچ وجه حالتی رمیده یا ترسیده نداشت .

- خدافظ موش کوچولو ... من خیلی کار دارم .

نایل بیل را بر روی شانه اش جا به جا کرد و به راه افتاد .

در حالی که اولین قدم را بر می داشت در حد میدان دید خود متوجه یک جهش و برق خاکستری شد .

بدونِ اختیار خم شد . موش در چند قدمیِ او فرود آمد و در روی خودش جمع شد و آماده پرش دیگری گردید .

- مگه دیوونه شدی موشِ احمق؟

نایل خودش هم نمی دانست که چرا با یک موش مکالمه یک طرفه ای راه انداخته ، این فقط کاری بود که به هنگام تنهایی زیاد انجام می داد .

موش لب های کوچکش را کنار زد و یک ردیف از دندان های ریز و سفیدش هویدا شد و آنگاه جهید . نایل با دست آزادش او را پرت کرد و موش در چند قدمی افتاد .

- حالا دیگه برو گمشو !

کم کم داشت از خودش میپرسید که شاید این موش دیوانه است و شاید هار شده ! حیوان دوباره خود را جمع کرد .

نایل این دفعه بیل را بدست گرفت و منتظر شد . وقتی موش جهید او را با یک ضربه محکم به زمین انداخت و سپس با ناراحتی زیر پا لهش کرد .

- بیخیال ، نباید یه موش هار رو اینجا زنده نگه داشت .

ولی به نظرش نمی رسید که موش هار شده باشد . از رفتار حیوان دقت و پشتکار پیدا بود . نایل سرش را خاراند . چه اتفاقی برای این موش کوچک افتاده بود؟

آن شب در کمپ این ماجرا فقط رفقایش را به قهقهه وا داشت .

حمله یک موش به انسان ! این بلا فقط میتوانست بر سر نایل هوران بیاید !

برخی پیشنهاد کردند که او مسلح شود تا اگر اقوام موش نام برده به وی حمله کردند بتواند از خود دفاع کند .

نایل فقط با کم رویی لبخند میزد . در واقع ، این موضوع برای خودش نیز قابل درک نبود پس به آنها حق میداد .

دو روز بعد لویی و هری در سه کیلومتریِ کمپ کار میکردند . کار دستگاه فلزیاب در اینجا قابل ملاحظه بود .

حفره ای را کَنده بودند که به عمق یک متر و نود رسیده بود ولی جست و جوهایشان هنوز چیزی را مشخص نکرده بود .

زمین زرد و کثیف بنظر خالی می آمد .

هری با حرکت خسته ای موهایش را از روی صورتش کنار زد :
- این فلزیاب باید خراب شده باشه .

هری مرد چشم سبز و بلند قدی بود که اهمیت زیادی برای بدن خوش فُرمش قائل بود و از وقتی در ووآنوا به سر می برد احساس می کرد دَه کیلو لاغر شده و دیگر تا عمر دارد دنبال این کار ها نمی رود .

او زمانی را که در بالتیمور تجارت ماشین می کرد را به یاد میاورد و بعضی اوقات آن را به دوستانش توصیه می نمود .

لویی جواب داد :
+ فلزیاب درسته . ولی بدبختی اینجاس که زمین باتلاقی ئه . حتما هر چی که قبلا اینجا مخفی شده فرو رفته ...

هَری در حالی که با خشم کُلَنگ می زد گفت :
- حتما سی چهل متر باید بکَنیم .

+ فک کنم تخته سنگ های آتش فشانی تو عمقِ شیش متری باشن .

- اگه اینطوری باشه بیشتر از شیش متر کندن لازم نیست .

+ شیش متر ؟ یه بولدوزر لازم داریم !

لویی در حالی که مثلِ همیشه غُرغُر های هری را تحمل می کرد گفت :
+ بجنب ، بیا بیرون . وقتِ رفتنه .

آنگاه به هری کمک کرد که از گودال بیرون بیاید .
دو مرد وسایلشان را جمع کردند و در طولِ جادهء باریکی که از میانِ بیشه ها می گذشت به راه افتادند  .

ناگهان ایستادند . یک پرندهء بزرگ با حالت خصمانه از علف زارها بیرون آمده و در وسطِ جاده ایستاده بود و راهشان را سد کرده بود .

هری پرسید :
- این دیگه چه کوفتیه؟!

+ این یه کاسوآره !

- جداً ؟ خوب پس با یه لگد فراریش بدیم و بریم ...

+ آروم باش ! کسی که می تونه لَگد بزنه اونه ! یواش ... بی سر و صدا برگردیم !

کاسوآر ( یک نوع شتر مرغ با پر های سیاه ) که تقریبا یک متر و نیم ارتفاع داشت بر روی پاهای عضلانی اش ایستاده بود .

پاهایش که سه انگشتِ درشت بیشتر نداشت به پنجه های قوی و خمیده ای ختم می شد و یک برآمدگیِ استخوانیِ بی مو بر روی سرش خودنمایی می کرد .

بال های کوچک و بیهوده ای در اطرافش آویزان بود و یک تاجکِ سرخ در زیر گلویش تکان می خورد .

هری پُرسید :
- خطرناکه؟!

لویی سرش را تکان داد و گفت :
+ تو گینه نو بومی هایی رو دیده بودم که به وسیله همین حیوون تا دمِ مرگ لگد مال شده بودن .

- عجیبه ! برا چی تا به حال ازینا ندیده بودیم ؟

+ در کل اینا همچین وحشی نیستن و تا جایی که ممکنه از انسان دوری میکنن ...

کاسوآر یک قدم به طرفشان برداشت .

- در هر صورت ، ای ..این یکی که زیادم وحشی نیست . بیا فرار کنیم ...

+ اون می تونه خیلی تند تر از ما بدوئه !! تو هفت تیر داری ؟ نداری؟

- البته که ندارم ... ای..اینجا به چی میخوای شلیک کنم ؟!

لویی و هری عقب رفتند و بیل هایشان را مانند تبر به دست گرفتند .

صدای خش خشی شنیده شد و یک مورچه خوار و یک خوکِ وحشی از میانِ بیشه ها ظاهر شدند ‌‌‌.

سه حیوان به طرفِ دو مرد حرکت کردند و آنها را به طرفِ جنگلِ انبوه عقب راندند .

هری در حالی که از ترس نفس نفس می زد گفت :
- مِ.. مِثلِ گلهء گاو و گوسفند دارن ما رو جَ..جمع میکنن .

+ خودمونو نبازیم . فقط باید مراقبِ کاسوآر باشیم ... اون دوتای دیگه همچینم خطرناک نیسن .

- مورچه خور خطرناک نیست؟؟؟

+ چرا ! فقط برا مورچه ها !

- چی میگی لو !! حیوونای این جزیره دیوونه شدن . موشِ نایل یادت رفته ؟؟

+ هوفف نه ...

به انتهای جاده رسیده بودند . علف زار ها به پشتشان میسائید . پشتِ سرشان جنگلِ انبوهی بود .

لویی گفت :
- باید حمله کنیم !

+ نمی تونیم ! این پرنده لعنتی جلومونو گرفته .

- باید بی هوشش کنیم ! مواظب پنجه هاش باش .

آنگاه مکثی کرد و فریاد زد :
+ بریم !!

در حالی که بیل هایشان هوا را می شکافت به طرفِ کاسوآر حمله کردند .
پرندهء بزرگ نخست معطل شد زیرا نمی دانست به کدام یکی از آنها حمله کند .

آنگاه هری را انتخاب کرد و پای راستش را بلند کرد ...

در حالی که لویی بیل را بر روی پرنده فرود می آورد  کاسوآر صدای گنگی از خود بیرون آورد و ضربه ای به هری وارد کرد ...

هری در حالی که با دستش پهلویش را گرفته بود به زمین افتاد .

لویی این بار ضربه را با قدرتِ کافی فرود آورد ، لبه تیر بیل تقریبا سرِ استخوانی کاسوآر را جدا کرد .

گراز و مورچه خوار حالا به طرف آنها حمله می آوردند . تیغه بیل آنها را کمی عقب راند ..

لویی ، هری را صدا میزد اما پس از آنکه دید او به هوش نمی آید خم شد و او را به سختی بر روی شانه اش انداخت و شروع به دویدن کرد .

لویی در حالی که از خود انتظار چنین قدرتی را نداشت تا مسافت چهارصد متر دوید و نفسش که بُرید مجبور شد توقف کند .

از عقبش هیچ صدایی نمی آمد . ظاهرا مورچه خوار و گراز دیگر تعقیبش نکرده بودند .

پس از اینکه هری به هوش آمد و توانست راه برود به سمتِ کمپ به راه افتادند .

همین که به کمپ رسیدند لویی همه را جمع کرد ‌. اما یک نفر غایب بود ...

+ زین کجاس ؟؟

تام جواب داد :
- تو ساحل شمالیه ، داره ماهی میگیره . میخوای برم دنبالش؟

لویی فکری کرد و گفت :
+ نه ، بهتره من زودتر شما رو از جریان مطلع کنم . بعدا مسلح میشیم و همه با هم میریم دنبالِ زین .

- مگه چی شده ؟!

لویی برای همه افرادِ کمپ تعریف کرد که چطور در جاده موردِ حمله حیوانات قرار گرفته اند .

✿✿✿

قسمتِ پشم ریزون به این میگم 😂

ولی اگه من جای نایل بودم دهن همشون سرویس بود 😐

سوالی چیزی ؟

کامنت و ووت پلیز :')💙

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro