5
نایل در حالی که بیلی بر روی شانه داشت از میان جنگل می گذشت .
خیلی سر حال بود . شب قبل کشتی بار دیگر لنگر انداخته و نه تنها ماشین و کلی وسایل مکانیکی بلکه مقداری هم سیگار و تنقلات و غذا از سیدنی آورده بود .
همان صبح هم نایل نیمرو خورده و حسابی سیر شده بود .
چیزی در داخل بیشه ها تکان خورد . او بدون اینکه به آن توجهی کند به راه خود ادامه داد .
نایل هوران مردی جوان و لاغر بود با چشمان آبی آسمانی و موهای بلوند .و صورتی که بی خیالی در آن موج میزد .
فک میکرد که خیلی شانس اورده که یکی از اعضای گروه شده .
البته رفتار و وظایفش طوری نبود که از لحاظ مالی _ از لحاظ تقسیم گنج _ با سایرین برابر کند و او از این موضوع احساس گناه میکرد .
او برای این انتخاب شده بود که یک شکارچی جوان و فعال بود و مخصوصا به مناطق جنگلی آشنایی داشت .
و در ضمن می توانست با اطلاعاتی که در زمینه کارهای فنی داشت در تعمیرات رادیو و فرستنده گروه کمک موثری باشد .
او فرستنده کشتی زین را با وجود رطوبت و خرابی هوا به خوبی نگهداری می کرد . البته حالا او میتوانست دِینش را بپردازد ولی همه خودشان را ثروتمند می دانستند و این موضوع ها دیگر زیاد مهم نبود .
می خواست وسیله دیگری پیدا کند که ...
دوباره آن صدای برگ های خشک ...
مرد جوان ایستاد و لحظه ای صبر کرد . علف ها تکان خوردند و یک موش ظاهر شد .
نایل تعجب کرد زیرا که مثل سایر حیواناتِ جنگل موش ها نیز از انسان ها می ترسیدند . با وجود اینکه بعضی مواقع از آشغال های کمپ می خوردند مواظب بودند تا انسان ها آنها را می بینند فرار کنند .
نایل به موش گفت :
- بهتره که تو به خونَت برگردی !
موش به نایل نگاه کرد . این یک موش زیبای کوچک بود که پوست قشنگی داشت و طولش بیشتر از دَه سانتی متر نمی شد . او به هیچ وجه حالتی رمیده یا ترسیده نداشت .
- خدافظ موش کوچولو ... من خیلی کار دارم .
نایل بیل را بر روی شانه اش جا به جا کرد و به راه افتاد .
در حالی که اولین قدم را بر می داشت در حد میدان دید خود متوجه یک جهش و برق خاکستری شد .
بدونِ اختیار خم شد . موش در چند قدمیِ او فرود آمد و در روی خودش جمع شد و آماده پرش دیگری گردید .
- مگه دیوونه شدی موشِ احمق؟
نایل خودش هم نمی دانست که چرا با یک موش مکالمه یک طرفه ای راه انداخته ، این فقط کاری بود که به هنگام تنهایی زیاد انجام می داد .
موش لب های کوچکش را کنار زد و یک ردیف از دندان های ریز و سفیدش هویدا شد و آنگاه جهید . نایل با دست آزادش او را پرت کرد و موش در چند قدمی افتاد .
- حالا دیگه برو گمشو !
کم کم داشت از خودش میپرسید که شاید این موش دیوانه است و شاید هار شده ! حیوان دوباره خود را جمع کرد .
نایل این دفعه بیل را بدست گرفت و منتظر شد . وقتی موش جهید او را با یک ضربه محکم به زمین انداخت و سپس با ناراحتی زیر پا لهش کرد .
- بیخیال ، نباید یه موش هار رو اینجا زنده نگه داشت .
ولی به نظرش نمی رسید که موش هار شده باشد . از رفتار حیوان دقت و پشتکار پیدا بود . نایل سرش را خاراند . چه اتفاقی برای این موش کوچک افتاده بود؟
آن شب در کمپ این ماجرا فقط رفقایش را به قهقهه وا داشت .
حمله یک موش به انسان ! این بلا فقط میتوانست بر سر نایل هوران بیاید !
برخی پیشنهاد کردند که او مسلح شود تا اگر اقوام موش نام برده به وی حمله کردند بتواند از خود دفاع کند .
نایل فقط با کم رویی لبخند میزد . در واقع ، این موضوع برای خودش نیز قابل درک نبود پس به آنها حق میداد .
دو روز بعد لویی و هری در سه کیلومتریِ کمپ کار میکردند . کار دستگاه فلزیاب در اینجا قابل ملاحظه بود .
حفره ای را کَنده بودند که به عمق یک متر و نود رسیده بود ولی جست و جوهایشان هنوز چیزی را مشخص نکرده بود .
زمین زرد و کثیف بنظر خالی می آمد .
هری با حرکت خسته ای موهایش را از روی صورتش کنار زد :
- این فلزیاب باید خراب شده باشه .
هری مرد چشم سبز و بلند قدی بود که اهمیت زیادی برای بدن خوش فُرمش قائل بود و از وقتی در ووآنوا به سر می برد احساس می کرد دَه کیلو لاغر شده و دیگر تا عمر دارد دنبال این کار ها نمی رود .
او زمانی را که در بالتیمور تجارت ماشین می کرد را به یاد میاورد و بعضی اوقات آن را به دوستانش توصیه می نمود .
لویی جواب داد :
+ فلزیاب درسته . ولی بدبختی اینجاس که زمین باتلاقی ئه . حتما هر چی که قبلا اینجا مخفی شده فرو رفته ...
هَری در حالی که با خشم کُلَنگ می زد گفت :
- حتما سی چهل متر باید بکَنیم .
+ فک کنم تخته سنگ های آتش فشانی تو عمقِ شیش متری باشن .
- اگه اینطوری باشه بیشتر از شیش متر کندن لازم نیست .
+ شیش متر ؟ یه بولدوزر لازم داریم !
لویی در حالی که مثلِ همیشه غُرغُر های هری را تحمل می کرد گفت :
+ بجنب ، بیا بیرون . وقتِ رفتنه .
آنگاه به هری کمک کرد که از گودال بیرون بیاید .
دو مرد وسایلشان را جمع کردند و در طولِ جادهء باریکی که از میانِ بیشه ها می گذشت به راه افتادند .
ناگهان ایستادند . یک پرندهء بزرگ با حالت خصمانه از علف زارها بیرون آمده و در وسطِ جاده ایستاده بود و راهشان را سد کرده بود .
هری پرسید :
- این دیگه چه کوفتیه؟!
+ این یه کاسوآره !
- جداً ؟ خوب پس با یه لگد فراریش بدیم و بریم ...
+ آروم باش ! کسی که می تونه لَگد بزنه اونه ! یواش ... بی سر و صدا برگردیم !
کاسوآر ( یک نوع شتر مرغ با پر های سیاه ) که تقریبا یک متر و نیم ارتفاع داشت بر روی پاهای عضلانی اش ایستاده بود .
پاهایش که سه انگشتِ درشت بیشتر نداشت به پنجه های قوی و خمیده ای ختم می شد و یک برآمدگیِ استخوانیِ بی مو بر روی سرش خودنمایی می کرد .
بال های کوچک و بیهوده ای در اطرافش آویزان بود و یک تاجکِ سرخ در زیر گلویش تکان می خورد .
هری پُرسید :
- خطرناکه؟!
لویی سرش را تکان داد و گفت :
+ تو گینه نو بومی هایی رو دیده بودم که به وسیله همین حیوون تا دمِ مرگ لگد مال شده بودن .
- عجیبه ! برا چی تا به حال ازینا ندیده بودیم ؟
+ در کل اینا همچین وحشی نیستن و تا جایی که ممکنه از انسان دوری میکنن ...
کاسوآر یک قدم به طرفشان برداشت .
- در هر صورت ، ای ..این یکی که زیادم وحشی نیست . بیا فرار کنیم ...
+ اون می تونه خیلی تند تر از ما بدوئه !! تو هفت تیر داری ؟ نداری؟
- البته که ندارم ... ای..اینجا به چی میخوای شلیک کنم ؟!
لویی و هری عقب رفتند و بیل هایشان را مانند تبر به دست گرفتند .
صدای خش خشی شنیده شد و یک مورچه خوار و یک خوکِ وحشی از میانِ بیشه ها ظاهر شدند .
سه حیوان به طرفِ دو مرد حرکت کردند و آنها را به طرفِ جنگلِ انبوه عقب راندند .
هری در حالی که از ترس نفس نفس می زد گفت :
- مِ.. مِثلِ گلهء گاو و گوسفند دارن ما رو جَ..جمع میکنن .
+ خودمونو نبازیم . فقط باید مراقبِ کاسوآر باشیم ... اون دوتای دیگه همچینم خطرناک نیسن .
- مورچه خور خطرناک نیست؟؟؟
+ چرا ! فقط برا مورچه ها !
- چی میگی لو !! حیوونای این جزیره دیوونه شدن . موشِ نایل یادت رفته ؟؟
+ هوفف نه ...
به انتهای جاده رسیده بودند . علف زار ها به پشتشان میسائید . پشتِ سرشان جنگلِ انبوهی بود .
لویی گفت :
- باید حمله کنیم !
+ نمی تونیم ! این پرنده لعنتی جلومونو گرفته .
- باید بی هوشش کنیم ! مواظب پنجه هاش باش .
آنگاه مکثی کرد و فریاد زد :
+ بریم !!
در حالی که بیل هایشان هوا را می شکافت به طرفِ کاسوآر حمله کردند .
پرندهء بزرگ نخست معطل شد زیرا نمی دانست به کدام یکی از آنها حمله کند .
آنگاه هری را انتخاب کرد و پای راستش را بلند کرد ...
در حالی که لویی بیل را بر روی پرنده فرود می آورد کاسوآر صدای گنگی از خود بیرون آورد و ضربه ای به هری وارد کرد ...
هری در حالی که با دستش پهلویش را گرفته بود به زمین افتاد .
لویی این بار ضربه را با قدرتِ کافی فرود آورد ، لبه تیر بیل تقریبا سرِ استخوانی کاسوآر را جدا کرد .
گراز و مورچه خوار حالا به طرف آنها حمله می آوردند . تیغه بیل آنها را کمی عقب راند ..
لویی ، هری را صدا میزد اما پس از آنکه دید او به هوش نمی آید خم شد و او را به سختی بر روی شانه اش انداخت و شروع به دویدن کرد .
لویی در حالی که از خود انتظار چنین قدرتی را نداشت تا مسافت چهارصد متر دوید و نفسش که بُرید مجبور شد توقف کند .
از عقبش هیچ صدایی نمی آمد . ظاهرا مورچه خوار و گراز دیگر تعقیبش نکرده بودند .
پس از اینکه هری به هوش آمد و توانست راه برود به سمتِ کمپ به راه افتادند .
همین که به کمپ رسیدند لویی همه را جمع کرد . اما یک نفر غایب بود ...
+ زین کجاس ؟؟
تام جواب داد :
- تو ساحل شمالیه ، داره ماهی میگیره . میخوای برم دنبالش؟
لویی فکری کرد و گفت :
+ نه ، بهتره من زودتر شما رو از جریان مطلع کنم . بعدا مسلح میشیم و همه با هم میریم دنبالِ زین .
- مگه چی شده ؟!
لویی برای همه افرادِ کمپ تعریف کرد که چطور در جاده موردِ حمله حیوانات قرار گرفته اند .
✿✿✿
قسمتِ پشم ریزون به این میگم 😂
ولی اگه من جای نایل بودم دهن همشون سرویس بود 😐
سوالی چیزی ؟
کامنت و ووت پلیز :')💙
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro