3
قایق موتوری بزرگ به سرعت به طرف صخره هایی که جزیره در میان آنها واقع شده بود پیش میرفت .
باد جنوب غربی در بادبان ها می وزید و موتورِ کهنه می غرید .
کاپیتان و ملوانان بر روی عرشه ایستاده بودند و موانع را نگاه میکردند.
- چیزی می بینی؟
کاپیتانِ کِشتی لیام جیمز پین ، مردی بلند قد با اندام ورزیده ، با جدیتی که همیشه بر صورتش حک بود پرسید .
پانزده سال بود همراه پدرش و پس از او در این آب ها کشتی رانی میکرد و تمام صخره ها و گوشه کناره هایی را که حتی در نقشه هم نیامده بود به خوبی میشناخت .
اگر او اینطور چشم بر هم میزد نشانه این بود که قایقش را برای این کار مطمئن نمی دانست .
مجموعه کالا هایی که در حال حمل بود بسیار گرانبها و قیمتی بودند .
یک قسمتش از " اوگدونویل " پایگاه صحرایی که سفینه ها در آنها فرود می آمدند حمل شده بود .
مرد جوانی که در پهلوی او ایستاده بود جواب داد :
+ نه ، چیزی دیده نمیشه .
او با دقت سد طبیعی و سفید و عظیم را تماشا می کرد و به دنبال نقطه ی عبوری برای کشتی بود .
قبلا تعمیرکار تلویزیون در "سیدنی" بود ولی حالا دیگر ماجرا او را به دنبال خود کشیده بود .
با خود فکر میکرد که آیا کاپیتان دیوانه شده و میخواهد خود و کشتی اش را در این آبها با خودکشی باشکوهی غرق کند؟!!
+ هنوز چیزی نیست ، عمق آب زیاده .
کاپیتان به پشت سکان رفت و به ملوانی که کشتی را هدایت میکرد گفت :
- من سکان رو میگیرم .
+ فرمانده ، شاید بهتره باشه که دور بزنیم ؟
- اگه می خوایم از این صخره ها بگذریم نباید اینکارو بکنیم .
لیام کم کم ازینکه این کار را قبول کرده بود پشیمان میشد ...
ولی او قول داده بود که محموله ها را به شکارچیان گنج تحویل دهد و قول او یک دنیا ارزش داشت .
او کالا ها را از " رابول " خریده بود و مانند همیشه در " نیو جئورجی مالائتا " توقف کوتاهی کرده بود . وقتی این ها را تحویل میداد میتوانست به سمت " کالدونی جدید " بازگردد .
- ایناهاش!
یک خط نازک آبی رنگ در بین صخره ها ظاهر شده بود . سد سفید حالا دیگر در سی متری قرار داشت و کشتیِ کهنه با سرعت 18 گره دریایی به آن نزدیک میشد ...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
درست موقعی که کشتی داخل معبر میشد کاپیتان با یک حرکت سریع سکان را به چپ برگردانید . کشتی چرخی خورد و لرزید .
در اطراف بدنه کشتی لبه های تیز صخره ها از آب بیرون آمده بودند .
کشتی در حالی که به وسیله یک جریان دریایی با سرعت شش گره دریایی به طرف جلو کشیده میشد از معبر داخل دهانه شد .
جوان موتور را تا آخر روشن کرد و به طرف کاپیتان که با سکان مشغول بود دوید . کاپیتان با یک دستمال بزرگ آبی عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت : عجب غلطی کردم این کارو قبول کردم !
قایق موتوری سینه امواج را می شکافت و پیش میرفت . ملوانان بومی با سرعت مشغول جمع کردن بادبان ها بودند . کشتی بعد از مدتی در کرانه ساحل قرار گرفت .
یک مرد سفید با قدم های تند از جنگل بیرون آمد و به طرف قایق روان شد .
مردی با قد متوسط و لاغر بود که چشمان آبی اش از دور خودنمایی میکرد و آفتاب مالزی پوستش را تیره کرده بود . از دماغ و پیشانی اش عرق میریخت و موهای قهوه ای اش بهم ریخته و نامرتب پخش شده بود . بنظر مرد خوشحال و بی اندازه خوش قلبی می آمد .
لیام با خود فکر کرد : باز هم یکی از شکارچیانِ گنج .
مرد فریاد زد : از دیدن شما خوشحالم . ما فکر میکردیم در صخره ها گیر کنید !
کاپیتان پاسخ داد :
- هی ! درسته جوونم ولی بی تجربه نیستم .
آنگاه لبخندی زد و ادامه داد :
- آقای تاملینسون همکارمو به شما معرفی می کنم .
ملوان گفت : از آشنایی با شما خوشحالم ، پروفسور .
لویی خندید :
+ من پروفسور نیستم ... در هر حال از شما ممنونم .
کاپیتان پرسید : پس بقیه کجان ؟!
+ همه توی جنگلن بجز زین که الان میرسه . امیدوارم که مدتی پیش ما بمونین .
- متاسفانه فقط تا موقع تخلیه وقت داریم . باید از مَد دریا استفاده کنیم وگرنه خیلی دیر میشه .
سپس با خنده گفت :
- راستی کارِ شِکارچیانِ گنج چطور پیش میره ؟
+ ما که خیلی کَندیم ... و هنوز اُمیدواریم .
- امیدوارین ولی هنوز رنگ یه دوبلون* هم ندیدین .
+ روزنامه هارو آوردین ؟
- اوهوم . توی کابین کِشتی ان . میدونین یه سفینه ی دیگه به مریخ فرستادن ؟
+ ما جریانشو از رادیو شنیدیم . چیز مهمی نیاورده ، نه ؟
- نه چیزی نیاورده . ولی وقتی که آدم فکر میکنه ... سه تا سفینه به مریخ ... حالام دارن خودشونو آماده میکنن که یکی هم به زُهره بفرستن .
لیام تند تند گفت و سه مرد نگاهی با یکدیگر رد و بدل کرده و خندیدند .
+ البته زمان اکتشافات فضایی هنوز به این گوشه ء پرتِ اُقیانوس آرام نرسیده .
- در هر صورت این جزیره از آن خبری نداره ... بِجُنبین بیاین این جعبه ها رو خالی کنیم .
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
این جزیره که در جنوبی ترین عرض جغرافیای گروه جزایر ووآنوا قرار دارد "سالومون*" نامیده میشود .
این یک جزیره آتش فشانی است که سی کیلومتر طول و چند کیلومتر عرض دارد . قبلا در آن نیم دو جین دهکده بومی وجود داشت ولی از وقتی که بَرده فروشان به آن راه یافتند جمعیتش رو به نقصان گذاشته بود .
یک اپیدمی سرخک بقیه را تار و مار کرده بود و هر کسی که جانِ سالم به در برده بود به "نیوجئورجیا" نقلِ مکان کرده بود .
در جنگِ جهانیِ دوم یک برج مراقبت در آن کار گذاشته شده بود ولی هیچ کشتی ای هیچوقت در اطراف جزیره دیده نشد .
آنگاه ژاپنی ها " گینه نو " و شبه جزیره سالومون تا میکرونزس را اشغال کرده بودند .
در پایان جنگ ووآنوا هنوز خالی از سکنه بود .
نه پایگاه نظامی ای درآنجا باقی مانده بود و نه کابل های زیر دریائی ، مثل جزایر " کریس "، و نه یک پایگاه آذوقه مثل جزایر " کوکوکیلینک " ، در آنجا حتی بمب های آزمایشی هم منفجر نکرده بودند .
ووآنوا یک نقطه دور افتاده از تمدن بود . بدون هیچ ارزشی . مرطوب ، متعفن و پوشیده از جنگل .
لویی ویلیام تاملینسون مدیرِ کُلِ بانکِ یک سری فروشگاه در کالیفرنیا پنجه بر روی این جزیره انداخته بود .
او یک سرگرمی داشت : پیدا کردنِ گنج .
او گنجِ لافیت در لوئیزیانا و تگزاس و گنج هلندی گمشده را در آریزونا جست و جو کرده و موفق به یافتن هیچ یک از آن دو نشده بود .
لاشه کشتی های غرق شده در اطراف سواحلی که گلف استریم از آنها میگذشت برای او شانس بیشتری به همراه داشت .
در گراکی در دریای کارائیب توانسته بود دو مشت سکه اسپانیایی در یک کوزه شکسته در اعماق دریا به دست آورد .
تقریبا سه هزار دلار از آنها گیر آورده بود که خیلی کمتر از مخارجی میشد که برای اینکار متحمل شده بود ولی لویی راضی بود و خود را موفق میدانست .
سال ها بود که به گنج " سانتاترزا " فکر میکرد . تعریف میکردند که ناو جنگی اسپانیایی در سال 1689 از مانیل حرکت کرده بود مملو از طلا و جواهرات بود .
طوفان مسیرش را تغییر داده و بالاخره در جنوب در روی صخره های دریایی شکسته و غرق شده بود .
بعضی از سرنشینان کشتی که توانسته بودند جان سالم به در ببرند با گنجینه به زمین رسیده و گنج را در آنجا مخفی کرده بودند و سپس با یک کشتی فلیپینی به مانیل بازگشته بودند .
با این حال فقط دو نفر از آنها زنده به مانیل رسیده بود .
جزیره گنج را جزایر سالومون تشخیص داده بودند .
ولی گنج در کدام یک از آنها بود؟ هیچکس نمی دانست .
شکارچیان گنج جزیره " بوکتویل" و "بوگا " را گشته بودند .
شایعه شده بود که گنج در ماتالاست و حتی یک هیئت اکتشافی به جزیره لانتوگ جاوه رفته بود ولی هیچ چیز پیدا نکرده بودند .
لویی بعد از اینکه این قضیه را به خوبی مطالعه کرده بود به این نتیجه رسیده بود که کشتی سانتاترزا از جزیره سالومون گذشته و تقریبا سالم باقی می ماند ... اگه به صخره های ووآنوا نمیخورد .
آنگاه لویی ، زین را ملاقات کرد . زین هم یک شکارچی گنج آماتور بود . ولی از همه مهم تر این بود که زین یک کشتی 36 متری داشت .
دو مرد چندین نفر را استخدام کردند . کشتی هم آماده مسافرت بود . تمام وسایل و لوازم را آماده کرده بودند و هر کدام بعد از تلاش بسیار مرخصی گرفتند و به همراه سایرین حرکت کردند .
سه ماه بود که شکارچیان گنج در جزیره کار میکردند .
با اینکه آب و هوا بسیار گرم و طاقت فرسا و کار سخت و شدید بود باز مردان روحیه خود را نباخته بودند .
کشتی کاپیتان که غذا و آذوقه برای سیدنی و رابون میبرد تنها رابطه و تماس آنها با دنیای خارج بود ...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
دوبلون : واحد پول اسپانیایی قدیم .
جزیره سولومون : بهش سلیمان ئم میگن ، بخاطر گنجی که توش پیدا شده بوده و کاشفش فکر میکرده گنج حضرت سلیمانه .
پدرم دراومد این پارتو آپ کنممم
ی بار در عرض ی روز آپ میکنم ی بار ۴ روز طول میکشه 😐😂
نظرتون؟ سوالی هست ؟ 👀
نقش پسرا چطوره ؟ 😂
این پارت دِیموس حضور نداشت :"|
ولی از پارت بعدی پشم ریزون حضور داره 😂😂
پارت بعدی وارد قسمتای جالب میشیم :)
قضیه چیه ووت هاتون پارت قبل فقط ۸ تائه ؟ :|
اونم وقتی ۷۰ نفر سین کردنننن ؟
اگه میخونین ووت بدین خب 😑
لاو یو آل 😏💙
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro