Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

12

این خزندگان که در مواقع عادی ترسو و خجالتی بودند حالا سر ها را بالا گرفته و آماده حمله میشدند .

مردان که ترس بر آنها غلبه کرده بود بدون اینکه به مارمولک هایی که از سر و صورتشان بالا می رفتند توجه کنند به این طرف و آن طرف می دویدند .

زین زانویش را روی زمین گذاشت و با هفت تیر به طرف کابوس های هولناکی که در زیرِ نورِ ضعیفِ لامپ به طرفش می آمدند تیر اندازی کرد .

تیر ها به هدف نخوردند و زین انتظار داشت که هر لحظه گزشِ مار‌ها را حس کند ...

ولی آنها حمله نکردند ! برعکس ، به سرعت عقب نشستند و از سوراخ موشی که آمده بودند روان شدند .

اولی خارج شد ولی دومی در حالی که نصف تنه اش در سوراخ قرار گرفته بود صبر کرد .
لویی نشانه گرفت تا شلیک کند ولی زین مانعش شد و گفت :
- یه لحظه صبر کن !

مار باز هم صبر کرد . آنگاه از سوراخ بیرون آمد و دوباره به طرف مردان پیش رفت ...

رعد و برقی غرید . و آنگاه مار دوباره به طرف سوراخ برگشت و از آن خارج شد !

لویی گفت :
+ چه اتفاقی افتاد؟؟؟ مث اینکه صدای رعد اونارو ترسوند ...

زین جواب داد :
- نه ! این برقه که اونارو اذیت میکنه . دیموس واسه حمله کردن انقدر عجله داشت که به این موضوع توجهی نکرد !

+ منظورت چیه؟

- رعد و برق . برق ! طوفان الکتریکی که همین الان تو آسمون ایجاد میشه باعث خراب شدنِ علائم دیموسه و حیوانات هر لحظه که رعد وبرقی ایجاد می شه و دیموس کنترلش رو از دست می ده طبیعت اولیه خودشونو بدست میارن . برای دیموس یکم وقت لازمه تا کنترلش روی اونارو دوباره بدست بیاره !

+ ولی این طوفان که همیشگی نیست ...

- نه ، ولی برای مدتی که ما لازم داریم کافیه !

زین گونیامتر ها را برداشت و یکی از آنها را به لویی داد و گفت :
- بیا ، لو . باید سعی کنیم این حشره رو پیدا کنیم .

تام پرسید :
- هی ، کاری از دست من برمیاد ؟

ز : - اره . اگه تا یه ساعت دیگه برنگشتیم ، به هر قیمتی شده خودتو به آب برسون و شنا کن !

***

باران به طور مایل بر زمین می ریخت و باد خشمگین هر لحظه بر سرعتش می افزود . رعد و برق ها پشت سر هم می آمدند و هر دفعه جنگل انبوه و سیاه را روشن می کردند .

زین و لویی که از انبار خارج شده بودند و حالا در کناره جنگل ایستاده بودند بر خود لرزیدند .

زین رو به لویی گفت :
- بیا از هم جدا شیم ... اینطوری شانس بیشتری برای حمله و پیدا کردنش داریم !

+ درسته ، مواظب باش زی !

لویی به داخل جنگل دوید . زین در حدود پنجاه متر آن طرف تر داخل جنگل شد .
او در حالی که هفت تیری به کمر داشت و گونیا‌متر را در دست گرفته بود با چراغ قوه راهِ خود را در تاریکی می گشود و به تندی پیش می رفت .

مانند این بود که جنگلِ سیاه تماماً در اختیارِ دِیموس قرار داشت .

علف ها به پاهایش می پیچیدند و برگ ها به سر و صورتش می خوردند و به نظر می رسید که حتی درختان جنگل هم از دیموس اطاعت می کنند !

هر گاه برقی زده میشد زین دستگاه را همانطور که می دوید نگاه می کرد و راهش را تشخیص می داد .

او می دانست که این رعد و برق برای دیموس ناراحت کننده است .
هر چه بیشتر داخل جنگل میشد علائم با وضوح بیشتری روی دستگاه مشخص می شدند .

بعد از مدتی متوجه شد که رعد و برق ها دیگر مرتباً تکرار نمی شوند .
طوفان به طرفِ شمال می رفت و جزیره را تنها می گذاشت .

از خود می پرسید که تا چه مدتی دیگر از علائم دیموس اثری نخواهد بود ؟ تا دو دقیقه دیگر ، یا پانزده دقیقه دیگر؟

ناله ای شنید و چراغ قوه اش را برگردانید . دید که سگش ، تایسون به طرف او می دود .
سگِ او ... یا سگِ دیموس؟

- تایسون بیا اینجا ، ... پیش خودم پسر .

زین از خود پرسید که آیا بهتر نیست چراغ قوه را ول کند و هفت تیر را بردارد ؟

و آیا هفت تیر پس از این همه باران کار خواهد کرد؟

تایسون به او رسید و دستش را لیسید . سگِ خود او بود !

زین و تایسون راهِ خود را به طرف مرکز جنگل در پیش گرفتند . برقی جهید و راهشان کمی روشن شد .

علائمِ دستگاه دیگر به خوبی معین بود ، دیموس باید همین نزدیکی ها باشد .
نوار نورانی یک چراغ قوه به او پیوست .

این لویی بود که نزدیک می شد .
تمام تنش زخمی و خون آلود بود اما دستگاه ، چراغ قوه و تفنگش را به همراه داشت .

تایسون شروع به کندن زمین در مقابل درخت بزرگی کرد .

یک رعد و برق دیگر طنین افکند و دو مرد برای اولین بار در ان شب دیموس را مشاهده کردند ...

زین ناگهان متوجه شد که باران قطع شده است . دوباره تاریکی بر جنگل حکم فرما شده بود .

زین گونیا متر را بر زمین انداخت و هفت تیرش را از کمر برداشت ، با کمک چراغ قوه دیموس را مشاهده کرد و خواست به طرفش تیراندازی کند که دید دیموس جهید .

زین دید که دیموس بر روی شانه راست لویی فرود آمد .

و در آن هنگام ، لویی دستش را بالا آورد و تفنگش را به طرف زین نشانه گرفت ...

در چهره اش هیچ احساسی خوانده نمی شد و چشمان آبی مهربانش بی رحم تر از همیشه بودند ...

زین سریع تر از آنکه لویی حرکت دیگری کند ، به طرف او شلیک کرد .

لویی لرزشی کرد و به زمین افتاد . زین بر رویش خم شد و هفت تیر را آماده نگه داشت ...

چراغ قوه را به سمت او گرفت ... تیرش درست به هدف اصابت کرده بود !

تیر شانه راست لویی را سوراخ کرده بود ... زخمِ بدی بود .

ولی برای دیموس که درست در محلِ اصابت گلوله قرار داشت بدتر بود .

از او دیگر به جز یک مشت کثافت که در اطراف بدنِ لویی پخش شده بود چیزی باقی نبود ...

زین رفیقش را بلند کرد و در حالی که سگش به دنبالش می دوید به سمت کمپ به راه افتاد ...

در راه از خود می پرسید ؛ به راستی اگر حشره درست بر روی قلب دوستش قرار داشت ، چه می کرد؟!

پایان .

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro