12
این خزندگان که در مواقع عادی ترسو و خجالتی بودند حالا سر ها را بالا گرفته و آماده حمله میشدند .
مردان که ترس بر آنها غلبه کرده بود بدون اینکه به مارمولک هایی که از سر و صورتشان بالا می رفتند توجه کنند به این طرف و آن طرف می دویدند .
زین زانویش را روی زمین گذاشت و با هفت تیر به طرف کابوس های هولناکی که در زیرِ نورِ ضعیفِ لامپ به طرفش می آمدند تیر اندازی کرد .
تیر ها به هدف نخوردند و زین انتظار داشت که هر لحظه گزشِ مارها را حس کند ...
ولی آنها حمله نکردند ! برعکس ، به سرعت عقب نشستند و از سوراخ موشی که آمده بودند روان شدند .
اولی خارج شد ولی دومی در حالی که نصف تنه اش در سوراخ قرار گرفته بود صبر کرد .
لویی نشانه گرفت تا شلیک کند ولی زین مانعش شد و گفت :
- یه لحظه صبر کن !
مار باز هم صبر کرد . آنگاه از سوراخ بیرون آمد و دوباره به طرف مردان پیش رفت ...
رعد و برقی غرید . و آنگاه مار دوباره به طرف سوراخ برگشت و از آن خارج شد !
لویی گفت :
+ چه اتفاقی افتاد؟؟؟ مث اینکه صدای رعد اونارو ترسوند ...
زین جواب داد :
- نه ! این برقه که اونارو اذیت میکنه . دیموس واسه حمله کردن انقدر عجله داشت که به این موضوع توجهی نکرد !
+ منظورت چیه؟
- رعد و برق . برق ! طوفان الکتریکی که همین الان تو آسمون ایجاد میشه باعث خراب شدنِ علائم دیموسه و حیوانات هر لحظه که رعد وبرقی ایجاد می شه و دیموس کنترلش رو از دست می ده طبیعت اولیه خودشونو بدست میارن . برای دیموس یکم وقت لازمه تا کنترلش روی اونارو دوباره بدست بیاره !
+ ولی این طوفان که همیشگی نیست ...
- نه ، ولی برای مدتی که ما لازم داریم کافیه !
زین گونیامتر ها را برداشت و یکی از آنها را به لویی داد و گفت :
- بیا ، لو . باید سعی کنیم این حشره رو پیدا کنیم .
تام پرسید :
- هی ، کاری از دست من برمیاد ؟
ز : - اره . اگه تا یه ساعت دیگه برنگشتیم ، به هر قیمتی شده خودتو به آب برسون و شنا کن !
***
باران به طور مایل بر زمین می ریخت و باد خشمگین هر لحظه بر سرعتش می افزود . رعد و برق ها پشت سر هم می آمدند و هر دفعه جنگل انبوه و سیاه را روشن می کردند .
زین و لویی که از انبار خارج شده بودند و حالا در کناره جنگل ایستاده بودند بر خود لرزیدند .
زین رو به لویی گفت :
- بیا از هم جدا شیم ... اینطوری شانس بیشتری برای حمله و پیدا کردنش داریم !
+ درسته ، مواظب باش زی !
لویی به داخل جنگل دوید . زین در حدود پنجاه متر آن طرف تر داخل جنگل شد .
او در حالی که هفت تیری به کمر داشت و گونیامتر را در دست گرفته بود با چراغ قوه راهِ خود را در تاریکی می گشود و به تندی پیش می رفت .
مانند این بود که جنگلِ سیاه تماماً در اختیارِ دِیموس قرار داشت .
علف ها به پاهایش می پیچیدند و برگ ها به سر و صورتش می خوردند و به نظر می رسید که حتی درختان جنگل هم از دیموس اطاعت می کنند !
هر گاه برقی زده میشد زین دستگاه را همانطور که می دوید نگاه می کرد و راهش را تشخیص می داد .
او می دانست که این رعد و برق برای دیموس ناراحت کننده است .
هر چه بیشتر داخل جنگل میشد علائم با وضوح بیشتری روی دستگاه مشخص می شدند .
بعد از مدتی متوجه شد که رعد و برق ها دیگر مرتباً تکرار نمی شوند .
طوفان به طرفِ شمال می رفت و جزیره را تنها می گذاشت .
از خود می پرسید که تا چه مدتی دیگر از علائم دیموس اثری نخواهد بود ؟ تا دو دقیقه دیگر ، یا پانزده دقیقه دیگر؟
ناله ای شنید و چراغ قوه اش را برگردانید . دید که سگش ، تایسون به طرف او می دود .
سگِ او ... یا سگِ دیموس؟
- تایسون بیا اینجا ، ... پیش خودم پسر .
زین از خود پرسید که آیا بهتر نیست چراغ قوه را ول کند و هفت تیر را بردارد ؟
و آیا هفت تیر پس از این همه باران کار خواهد کرد؟
تایسون به او رسید و دستش را لیسید . سگِ خود او بود !
زین و تایسون راهِ خود را به طرف مرکز جنگل در پیش گرفتند . برقی جهید و راهشان کمی روشن شد .
علائمِ دستگاه دیگر به خوبی معین بود ، دیموس باید همین نزدیکی ها باشد .
نوار نورانی یک چراغ قوه به او پیوست .
این لویی بود که نزدیک می شد .
تمام تنش زخمی و خون آلود بود اما دستگاه ، چراغ قوه و تفنگش را به همراه داشت .
تایسون شروع به کندن زمین در مقابل درخت بزرگی کرد .
یک رعد و برق دیگر طنین افکند و دو مرد برای اولین بار در ان شب دیموس را مشاهده کردند ...
زین ناگهان متوجه شد که باران قطع شده است . دوباره تاریکی بر جنگل حکم فرما شده بود .
زین گونیا متر را بر زمین انداخت و هفت تیرش را از کمر برداشت ، با کمک چراغ قوه دیموس را مشاهده کرد و خواست به طرفش تیراندازی کند که دید دیموس جهید .
زین دید که دیموس بر روی شانه راست لویی فرود آمد .
و در آن هنگام ، لویی دستش را بالا آورد و تفنگش را به طرف زین نشانه گرفت ...
در چهره اش هیچ احساسی خوانده نمی شد و چشمان آبی مهربانش بی رحم تر از همیشه بودند ...
زین سریع تر از آنکه لویی حرکت دیگری کند ، به طرف او شلیک کرد .
لویی لرزشی کرد و به زمین افتاد . زین بر رویش خم شد و هفت تیر را آماده نگه داشت ...
چراغ قوه را به سمت او گرفت ... تیرش درست به هدف اصابت کرده بود !
تیر شانه راست لویی را سوراخ کرده بود ... زخمِ بدی بود .
ولی برای دیموس که درست در محلِ اصابت گلوله قرار داشت بدتر بود .
از او دیگر به جز یک مشت کثافت که در اطراف بدنِ لویی پخش شده بود چیزی باقی نبود ...
زین رفیقش را بلند کرد و در حالی که سگش به دنبالش می دوید به سمت کمپ به راه افتاد ...
در راه از خود می پرسید ؛ به راستی اگر حشره درست بر روی قلب دوستش قرار داشت ، چه می کرد؟!
پایان .
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro