10
"حتما یک رابطه بینِ رادیو و دِیموس وجود دارد"
ه : - فک میکنم وقتی که حیوونارو هدایت میکنه رادیوی ما ضعیف می شه و صداهای پارازیت میگیره ...
لویی :
+ می خوای بگی که یه نوع کنترل رادیویی روی اونا داره ؟
ه : - باید یه چیزی شبیهِ این باشه ... یا کنترلِ رادیویی و یا چیزی که در روی امواج رادیویی منتشر میشه .
ز : - پس در این صورت دیموس مانند یک فرستنده رفتار می کنه ، اینطور نیست ؟
ل : + اره ولی نتیجش چیه ؟
ه : - نتیجش اینه که ما الان می تونیم جاشو با یه گونیامتر پیدا کنیم !
زین با خوشحالی این کار را قبول کرد و فرستنده را باز کرد . آنگاه یکی از رادیو - گونیامتر ها را روی طولِ موج کنونیِ رادیو تنظیم کرد و با آن از انبار خارج شد .
هری و لویی با دقت او را زیر نظر گرفته بودند . زین عقربه را چرخاند و سریعاً جهتی را که از آن ماکسیممِ طول موج ها فرستاده می شد مشخص کرد . آنگاه بر زمین نشست و به مطالعه قطب نما و نقشه جزایر جنوب شرقی اقیانوسِ آرام پرداخت .
لویی پرسید :
+ این علائم مربوط به دِیموسه ؟
- جهتِ مخابره موج ها از جنوبه . یعنی از میون جنگل !
+ تو مطمئنی که این علائم و طول موج ها از جای دیگه ای نمیان؟
- مطمئنم . چون تنها جایی که بتونه این علائم رو مخابره کنه سیدنی ئه و اون جا هم که هزار و هفتصد مایل از ما فاصله داره و خیلی بعیده که از چنین فاصله دوری علائمش به اینجا برسه . این علائم رادیویی حتماً متعلق به دیموس هستن .
+ عالیه ! پس ما وسیله پیدا کردنشو داریم . کافیه دو مرد با یه گونیامتر برن به جنگل و ...
- و خودشونو به کشتن بدن ! ما میتونیم محلِ دیموس رو پیدا کنیم ولی حیوونا خیلی سریع تر از ما حرکت می کنن و ما هیچ شانسی تو جنگل نداریم !
لویی با ناراحتی پرسید :
+ پس ینی هیچ کاری از دستمون برنمیاد؟
زین به سرعت جواب داد :
- اوه چرا ! ما حالا یه سلاح علیه اون داریم .
+ چه سلاحی ؟
- دیموس روی حیوونا یه کنترل رادیویی داره و ما هم طولِ موجِ اونو داریم . پس می تونیم با فرستنده خودمون امواجی بر روی همین طول موج بفرسیم تا پیام های دیموس را خراب کنه .
+ فکر می کنی این کار شدنیه ؟
- البته مطمئن نیستم . ولی یه چیزیو می دونم ؛ دو تا فرستنده نمی تونن تو یه محل و با یک طولِ موج کار کنن .
اگه ما با رادیومون روی طول موج های علائم دیموس امواجیو بفرستیم حیوونا دیگه اون علائم رو به وضوح دریافت نمی کنن و ما به اندازه کافی صدا درمیاریم تا صدای اون دیگه شنیده نشه .
لویی گفت :
+ میفهمم . شاید این کار عملی باشه . شاید بتونیم فرکانس هایی رو تشکیل بدیم و همون موقع با گونیامتر محلشو پیدا کنیم .
- آره این تنها راه حل مائه . ولی اینم یادمون نره که فرستنده ما دیگه کار نمی کنه ! بدون اون که نمی تونیم علائمِ دیموس رو خراب کنیم .
+ میتونی درستش کنی ؟
- سعی خودمو میکنم ... ولی نباید زیاد امیدوار باشیم . فراموش نکن که مُتصدی تعمیرات و رادیو نایل بود ...
+ ما همه قطعات یدکی شو داریم ؛ لامپ ها ، شمع ها ، همه چی .
- میدونم . شاید با یکم وقت بتونم بفهمم چیش خراب شده . موضوع مهم اینه که بدونیم دیموس چقدر به ما فرصت میده .
آفتاب حالا دیگر غروب کرده بود و آخرین اَشعه خود را برای تزئین ابرهای زیبای پائیزی می فرستاد ... و آنگاه شبِ تاریکِ مالزی فرا رسید .
مردان در انبار سنگر گرفتند .
***
زین فرستنده را باز کرد . قیافه اش از دیدن آن همه سیم و لامپ در هم رفت .
حدس میزد این قوطی های کوچک فلزی سردکننده ها باشند . این لوله های کوچک سیلندری نازک می توانستند مقاومت ها باشند یا هر چیز دیگری .
همه چیز مثل یک معمای عجیب و یک سردرگمی شدید می ماند . و سوالِ اصلی اینکه از کجا باید شروع می کرد؟!
برق را وصل کرد و منتظر ماند . ظاهرا تمام لامپ ها سالم بودند و کار می کردند . بعضی روشنایی کمرنگی داشتند و برخی فقط چشمک می زدند .
تمام سیم ها بنظر می رسید به جای خودشان وصل شده اند . ولی میکروفون هنوز ساکت بود .
بعد از این بررسی اولین چیزی که به ذهنش آمد این سوال بود ، که آیا به قدر کافی شارژ و انرژی دارد؟
ذخیره باتری ها را با وُلت متر اندازه گرفت . باتری ها نیز کاملا پر بودند .
پیچ ها را یکی یکی باز کرد ، کمی پاک کرد و دوباره سر جایشان محکم کرد .
تمام اتصالات را معاینه کرد و دعایی خواند و دوباره رادیو را وصل کرد .
اما رادیو هنوز کار نمی کرد .
فحشی داد و جریان را قطع کرد .
تصمیم گرفت تمام لامپ ها را تعویض کند و از لامپ هایی که نورشان کم و ضعیف بود شروع کرد . اگر این روش جواب نمی داد همین کار را با سردکن ها و مقاومت ها انجام می داد و همه را تعویض می کرد .
با این فکر جعبه لوازم را باز نمود و شروع به کار کرد .
همه در انبار جمع شده بودند . در محکم بسته شده بود ولی درِ پنجره را باز گذاشته بودند از آنجایی که هوا خیلی گرم بود و کمیِ هوا اذیتشان می کرد .
دو تورِ سیمی را در جلوی پنجره بسته بودند و یکی از مردان از آنها مراقبت می کرد .
هیچ چیز از سقفِ گالوانیزه ایِ انبار نمی توانست عبور کند .
اما زمین از خاک نرم و در هم پر بود و از این لحاظ آنها در خطر بودند و تنها چاره اشان این بود که مرتباً مواظب باشند .
شکارچیانِ گنج خود را برای یک شب طولانی آماده کرده بودند . زین در حالی که یک دستمال بر سرش بسته بود تا نگذارد عرق به چشمانش سرازیر شود ، بر روی دستگاه خم شده بود و به سختی کار می کرد .
یک ساعت بعد دستگاهِ گیرنده صدایی کرد . لویی ناگهان تکانی خورد و پرسید :
+ چی میخواید؟
دیموس با صدای نایل پاسخ داد :
- میخواهم که شما دست از این مقاومت بیهوده بردارید . شما به قدر کافی وقت برای فکر کردن داشته اید . من می خواهم که شما همگی به ما بپیوندید . شما حتما می دانید که راه دیگری ندارید .
لویی گفت :
+ فکرشو هم از سرتون بیرون کنین .
دیموس اصرار کرد :
- باید به ما ملحق شوید !
+ شما فک می کنین کسی هستین که پیروز میشه ؟
- البته ما نیز مشکلاتی داریم . حیوانات را نمی توان به راحتی در یک عمل دسته جمعی به کار گرفت .
نایل یک مکانیسینِ خوب است ولی در این مورد زیاد به درد نمی خورَد . و به علاوه من هم نباید خودم را بیهوده در خطر بیندازم . ماموریت دِیموس ها نباید به هیچ عنوان با شکست روبرو شود .
+ پس شما هم گیر کردین !
- نه ! تنها مسئله ای که من با آن روبرو هستم این است که بر شما مسلط شوم . من راه دیگری نیز دارم ... می توانم شما را بُکُشم ، آنگاه این مسئله خود به خود برطرف می شود .
مردان با شنیدنِ این حرف با ناراحتی تکانی خوردند . زین که بر روی دستگاه خم شده بود حتی سرش را بلند نکرد .
- من ترجیح می دهم شما را نکُشَم ، ولی ماموریت دیموس دارای اهمیت فوق تصوری است . اگر شما مقاومت کنید به خطر می افتد .
اگر شما در این جزیره بمانید به سختی پیش می رود ، بنابراین من به شما پیشنهاد می کنم که ، یا به ما ملحق شوید و یا ... کشته خواهید شد .
لویی پاسخ داد :
+ موقعیت از نظر ما جور دیگه ایه . اگه شما ما رو کشتید - فرض می کنیم که تونستید - به هر حال هیچوقت موفق نمیشین که جزیره رو ترک کنین . نایل نمی تونه کشتی رو هدایت کنه .
- لازم نیست که ما جزیره را ترک کنیم . تا شش ماه دیگر کشتی کاپیتان به اینجا خواهد آمد و من و نایل با آن خواهیم رفت و شما در اینجا می مانید و می میرید .
+ بلوف می زنی ! از کجا انقدر مطمئنی که میتونی ما رو به راحتی بکشی و از بین ببری؟ امروز که انقدرهام موفق نبودی .
لویی توجه زین را بدون ایجاد صدا جلب کرد و رادیو را نشان داد . زین شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول به کارشد .
- من هنوز سعی نکرده ام که شما را از بین ببرم . امشب شروع به کار خواهم کرد . همین امشب . قبل از اینکه بتوانید خود را آماده کنید . اگر همین امشب به ما ملحق نشوید یک نفر از شما کشته خواهد شد .
+ فقط یک نفر؟
- بله . یک انسان در هر ساعت به این ترتیب شاید باقی ماندگان عقیده شان عوض شود . در غیر این صورت تا طلوع آفتاب همه شما می میرید .
***
چه پارتِ حوصله سر بری 😪😐
پارتِ بعدی بهتره :')💙
و متاسفانه باید بگم همش دو تا پارت مونده ...
کاورم کارِ سحر T_T @swhrlt a user
ووت و کامنت یادتون نره ...
و لطفا پارتای قبلو چک کنین و مطمئن شین ووت دادین چون بعضی پارتا ووتاش کمه بعضیا بیشتر :|
لاو یو آل 💛
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro