Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

1

دِیموس بر زمین نشسته بود و به نوار نازک طلایی رنگ که پهنهء آسمان را میشکافت می نگریست .
در انتهای این نوار نازک ، شئی فلزس ، براق و آشنا قرار داشت .

دیموس سعی کرد به یاد آورد که این شئ فلزی چیست و چه نام دارد ، اما موفق نشد .

تمام خاطرات و افکارش ، مانند بدن خسته اش ، سال های طولانی به خواب فرو رفته بود و تنها چیزی که به یاد می آورد تصاویر مبهم و اشکال رنگارنگ بودند و او سعی میکرد همین ها را در ذهنش حفظ کند بار دیگر به مرورشان مشغول شد ...

و آنگاه پرده حوادثی که میلیون ها سال قبل اتفاق افتاده بود در جلوی چشمانش ظاهر شد :

شهر های مخروب ، جمعیت در حال مرگ ، کانال هایی که درونشان مایع بنفش رنگ جریان داشت ، قمر های دو قلو و بالاخره ! کشتی های فضا پیما ...
خودش بود ! حالا فهمید ان شئ براقی که از آسمان فرود می آید چیست . آن یک کشتی فضائی بود .

کشتی های فضاپیمایی در زمان اوج تمدنِ دِیموس فراوان بودند . اما آن دورانِ رویاییِ پیروزی و کامیابی زیر شن های صحرایی مدفون شده بودند .

فقط دِیموس باقی مانده بود و او هم ماموریتی داشت .

یادآوری ماموریتش او را وادار کرد تا تکانی به خود بدهد و به راه افتد .
در جلوی او کشتی عظیم به آرامی نزدیکِ سطح مریخ میشد و آماده فرود بود و از دُمَش نوار ضخیم انرژی را برای توقف ساطع میکرد .

هر چند فاصله دِیموس تا کشتی نسبت به ابعاد خود دِیموس زیاد بود ، اما دِیموس تسلیم نمیشد و از فکر رسیدن به آن منصرف نمیشد .
حرکاتش به قدری کُند بود که حتی محسوس نبود .
اگر موجود دیگری جای او بود ، در این مدت طولانی حتما مُرده بود .
اما او یک دِیموس بود و دِیموس ها با موجودات عادی فرق بسیاری دارند .
دِیموس ها زاده شده بودند تا ماموریت خود را انجام دهند و برای انجام آن در مقابل تمام موجودات جهان مسئول بودند !

بعد از سال هایی که در خواب گذرانده بود این کشتی فضایی میتوانست رابطی برای تماس او با دنیا های دیگر باشد تا دوباره تمدن دیموس اوج بگیرد .

دیموس هر سانتی متر را با زحمت فراوان طی میکرد و از خود می پرسید که آیا قدرت رسیدن به کشتی را دارد ؟

کاپیتان جِیسون فرمانده کیهان ناو " صلیب شمالی " از اینکه دوباره به مریخ آمده بود ناراحت بنظر میرسید . دَه روز بود که کِشتی بر خاکِ سرخ مریخ فرود آمده بود و در این مدت کارکنان کشتی هیچ مدرک جالب زمین شناسی و هیچگونه اثر حیات بدست نیاورده بودند .

اولین پرواز اکتشافی به سمت مریخ هفت سال قبل انجام شده بود و شور و هیجان بی سابقه ای به پا کرده بود ، اما با وجود تلاش فضانوردان این سیاره همچنان مجهول بود .
بجز صحراهای عظیم شن و کوه های گرانیتی ، هیچ چیز در آن دیده نمیشد . آن همه افسانه سازی و کانال های سبز رنگش بی پایه از کار درآمده بود .

هیئت اکتشافی دوم ، به کمک زلزله سنج ها که اعماق شن ها را معین میساخت مدتها کار کرده بودند تا شاید بقایای تشکیلاتی یا جانوری را پیدا کنند ، اما این کار نیز بی ثمر بود .

آنها از این سفر تنها یک نوع فسیل بسیار ساده و عجیب به همراه آورده بودند که عمر آن به دوره اول زمین شناسی در زمین میرسید . اما تشکیلات شیمیایی اش هیچ کمکی به اصل قضیه نکرد .

مریخ همچنان مجهول بود و تنها فسیل آن نیز جزو ترکیبات عجیب سنگی به شمار آمد . "آیا این شکل حیوانی بود ؟ حیوانی شبیه عقرب ؟ "

به همین دلایل بود که جیسون هیچ انگیزه ای برای کار نداشت . تا به الان بهترین کشفشان چند قطعه سنگ و نمک ها بودند . در این شن های روان کوچکترین حرکتی مشاهده نمیشد .

جیسون در حالی که کپسول اُکسیژنش را مرتب میکرد از دو تن از کارکنان کشتی پرسید :

- چیز جالب توجهی پیدا نکردید ؟

_ فقط یک قطعه سنگ آهکی !

و آن دیگری نیز مقداری عکس که از مناطق مختلف گرفته بود به او داد .

جیسون آنها را گرفت و نگاه سرسری کرد و گفت :
- خیله خب . تمام اینا رو به دستگاه تصفیه بدین . سوخت ، آب و غذا و سایر وسایل برای پانزده روز در کشتی ذخیره شده . حداقل تا امشب باید حرکت کنیم .

دو مرد سرهایشان را تکان دادند . آنها نیز روحیه شان را از دست داده بودند .
حتی نامشان نیز در تاریخ ثبت نمیشد چون قبل از آنها افراد دیگری این کارهارا به اتمام رسانده بودند .
تا کشتی بیست قدم فاصله بود ...

بالاخره به کشتی رسیدند ، دستگاه هایشان را داخل ضد عفونی کننده انداختند و در آن را با بی حوصلگی بستند .

سپس از روی نردبانی که به دریچه پایینی کشتی وصل میشد بالا رفتند . یکی از آن دو در بیرونی را بست . وقتی که صدای ورود هوا قطع گردید و لباس های فضائیشان دوباره به تنشان چسبید به طرف در داخلی رفتند تا آن را نیز باز کنند ‌.

ناگهان یکیشان فریاد زد :

- باز نکن !!

_ چرا ؟ مگه چی شده ؟!

- مث اینکه یه چیزی تو چکمه ات دیدم . یه حشره بزرگ .

لیو دستش را روی کفش هایش مالید و هر دو به دقت لباس های یکدیگر را معاینه کردند .

- ویل تو چیزی میبینی ؟

_ نه اینجا که چیزی نیست .

- مطمئنی که چیزی دیدی ؟

ویلِکس جواب داد :

_ ولی من حاظرم قسم بخورم که چیزی آنجا بود ... در هر حال باید لباسامونو ضد عفونی کنیم .

و سپس به شوخی افزود :
_ هیچ دلم نمیخواد یه انگل مریخی رو با خودمون به زمین ببریم !

لباس هایشان را درآوردند و در اتوکلاو انداختند و با دقت از دریچه شیشه ایش نگاه کردند ‌.

بالاخره ویلِکس گفت :
_ هیچی نیست . بریم .

وقتی که داخل کشتی شدند ، دستگاه شست و شو را به کار انداختند . جیسون به نوبه خودت داخل شد . دِیموس که چند دقیقه قبل توانسته بود با زحمت زیاد از در داخلی وارد شود وقتی صدای موتور های ناو را شنید ترسید و در پناهگاهی در قسمت تاریک انبار پنهان شد .

هیچکس نمی توانست موجودی را که در آنجا ، در زیر لبه فلزی که از دیوار بیرون آمده بود ببیند .

بعد از مدتی ، کشتی شروع به لرزیدن کرد و آماده حرکت شد .

________________________

اگه جایی مبهمه فقط صبور باشین 😐
اگه ووت ها یکی دو تا باشه این فف ئو ادامه نمیدم :"/
* حس میکنم با خودم حرف میزنم الان 😂 *
این لعنتی چجوری پر رنگ نوشته میشه ؟😐😂
باورم نمیشه که ۱۰۳۱ کلمه تایپ کردم .

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro