1
دِیموس بر زمین نشسته بود و به نوار نازک طلایی رنگ که پهنهء آسمان را میشکافت می نگریست .
در انتهای این نوار نازک ، شئی فلزس ، براق و آشنا قرار داشت .
دیموس سعی کرد به یاد آورد که این شئ فلزی چیست و چه نام دارد ، اما موفق نشد .
تمام خاطرات و افکارش ، مانند بدن خسته اش ، سال های طولانی به خواب فرو رفته بود و تنها چیزی که به یاد می آورد تصاویر مبهم و اشکال رنگارنگ بودند و او سعی میکرد همین ها را در ذهنش حفظ کند بار دیگر به مرورشان مشغول شد ...
و آنگاه پرده حوادثی که میلیون ها سال قبل اتفاق افتاده بود در جلوی چشمانش ظاهر شد :
شهر های مخروب ، جمعیت در حال مرگ ، کانال هایی که درونشان مایع بنفش رنگ جریان داشت ، قمر های دو قلو و بالاخره ! کشتی های فضا پیما ...
خودش بود ! حالا فهمید ان شئ براقی که از آسمان فرود می آید چیست . آن یک کشتی فضائی بود .
کشتی های فضاپیمایی در زمان اوج تمدنِ دِیموس فراوان بودند . اما آن دورانِ رویاییِ پیروزی و کامیابی زیر شن های صحرایی مدفون شده بودند .
فقط دِیموس باقی مانده بود و او هم ماموریتی داشت .
یادآوری ماموریتش او را وادار کرد تا تکانی به خود بدهد و به راه افتد .
در جلوی او کشتی عظیم به آرامی نزدیکِ سطح مریخ میشد و آماده فرود بود و از دُمَش نوار ضخیم انرژی را برای توقف ساطع میکرد .
هر چند فاصله دِیموس تا کشتی نسبت به ابعاد خود دِیموس زیاد بود ، اما دِیموس تسلیم نمیشد و از فکر رسیدن به آن منصرف نمیشد .
حرکاتش به قدری کُند بود که حتی محسوس نبود .
اگر موجود دیگری جای او بود ، در این مدت طولانی حتما مُرده بود .
اما او یک دِیموس بود و دِیموس ها با موجودات عادی فرق بسیاری دارند .
دِیموس ها زاده شده بودند تا ماموریت خود را انجام دهند و برای انجام آن در مقابل تمام موجودات جهان مسئول بودند !
بعد از سال هایی که در خواب گذرانده بود این کشتی فضایی میتوانست رابطی برای تماس او با دنیا های دیگر باشد تا دوباره تمدن دیموس اوج بگیرد .
دیموس هر سانتی متر را با زحمت فراوان طی میکرد و از خود می پرسید که آیا قدرت رسیدن به کشتی را دارد ؟
کاپیتان جِیسون فرمانده کیهان ناو " صلیب شمالی " از اینکه دوباره به مریخ آمده بود ناراحت بنظر میرسید . دَه روز بود که کِشتی بر خاکِ سرخ مریخ فرود آمده بود و در این مدت کارکنان کشتی هیچ مدرک جالب زمین شناسی و هیچگونه اثر حیات بدست نیاورده بودند .
اولین پرواز اکتشافی به سمت مریخ هفت سال قبل انجام شده بود و شور و هیجان بی سابقه ای به پا کرده بود ، اما با وجود تلاش فضانوردان این سیاره همچنان مجهول بود .
بجز صحراهای عظیم شن و کوه های گرانیتی ، هیچ چیز در آن دیده نمیشد . آن همه افسانه سازی و کانال های سبز رنگش بی پایه از کار درآمده بود .
هیئت اکتشافی دوم ، به کمک زلزله سنج ها که اعماق شن ها را معین میساخت مدتها کار کرده بودند تا شاید بقایای تشکیلاتی یا جانوری را پیدا کنند ، اما این کار نیز بی ثمر بود .
آنها از این سفر تنها یک نوع فسیل بسیار ساده و عجیب به همراه آورده بودند که عمر آن به دوره اول زمین شناسی در زمین میرسید . اما تشکیلات شیمیایی اش هیچ کمکی به اصل قضیه نکرد .
مریخ همچنان مجهول بود و تنها فسیل آن نیز جزو ترکیبات عجیب سنگی به شمار آمد . "آیا این شکل حیوانی بود ؟ حیوانی شبیه عقرب ؟ "
به همین دلایل بود که جیسون هیچ انگیزه ای برای کار نداشت . تا به الان بهترین کشفشان چند قطعه سنگ و نمک ها بودند . در این شن های روان کوچکترین حرکتی مشاهده نمیشد .
جیسون در حالی که کپسول اُکسیژنش را مرتب میکرد از دو تن از کارکنان کشتی پرسید :
- چیز جالب توجهی پیدا نکردید ؟
_ فقط یک قطعه سنگ آهکی !
و آن دیگری نیز مقداری عکس که از مناطق مختلف گرفته بود به او داد .
جیسون آنها را گرفت و نگاه سرسری کرد و گفت :
- خیله خب . تمام اینا رو به دستگاه تصفیه بدین . سوخت ، آب و غذا و سایر وسایل برای پانزده روز در کشتی ذخیره شده . حداقل تا امشب باید حرکت کنیم .
دو مرد سرهایشان را تکان دادند . آنها نیز روحیه شان را از دست داده بودند .
حتی نامشان نیز در تاریخ ثبت نمیشد چون قبل از آنها افراد دیگری این کارهارا به اتمام رسانده بودند .
تا کشتی بیست قدم فاصله بود ...
بالاخره به کشتی رسیدند ، دستگاه هایشان را داخل ضد عفونی کننده انداختند و در آن را با بی حوصلگی بستند .
سپس از روی نردبانی که به دریچه پایینی کشتی وصل میشد بالا رفتند . یکی از آن دو در بیرونی را بست . وقتی که صدای ورود هوا قطع گردید و لباس های فضائیشان دوباره به تنشان چسبید به طرف در داخلی رفتند تا آن را نیز باز کنند .
ناگهان یکیشان فریاد زد :
- باز نکن !!
_ چرا ؟ مگه چی شده ؟!
- مث اینکه یه چیزی تو چکمه ات دیدم . یه حشره بزرگ .
لیو دستش را روی کفش هایش مالید و هر دو به دقت لباس های یکدیگر را معاینه کردند .
- ویل تو چیزی میبینی ؟
_ نه اینجا که چیزی نیست .
- مطمئنی که چیزی دیدی ؟
ویلِکس جواب داد :
_ ولی من حاظرم قسم بخورم که چیزی آنجا بود ... در هر حال باید لباسامونو ضد عفونی کنیم .
و سپس به شوخی افزود :
_ هیچ دلم نمیخواد یه انگل مریخی رو با خودمون به زمین ببریم !
لباس هایشان را درآوردند و در اتوکلاو انداختند و با دقت از دریچه شیشه ایش نگاه کردند .
بالاخره ویلِکس گفت :
_ هیچی نیست . بریم .
وقتی که داخل کشتی شدند ، دستگاه شست و شو را به کار انداختند . جیسون به نوبه خودت داخل شد . دِیموس که چند دقیقه قبل توانسته بود با زحمت زیاد از در داخلی وارد شود وقتی صدای موتور های ناو را شنید ترسید و در پناهگاهی در قسمت تاریک انبار پنهان شد .
هیچکس نمی توانست موجودی را که در آنجا ، در زیر لبه فلزی که از دیوار بیرون آمده بود ببیند .
بعد از مدتی ، کشتی شروع به لرزیدن کرد و آماده حرکت شد .
________________________
اگه جایی مبهمه فقط صبور باشین 😐
اگه ووت ها یکی دو تا باشه این فف ئو ادامه نمیدم :"/
* حس میکنم با خودم حرف میزنم الان 😂 *
این لعنتی چجوری پر رنگ نوشته میشه ؟😐😂
باورم نمیشه که ۱۰۳۱ کلمه تایپ کردم .
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro