▪ کافه ی یونیکورنی ▪
تاریک بود. زین با پاش جسد کارول پین رو کمی تکون داد. وقتی مطمئن شد کارش رو درست انجام داده، از پنجره پرید پایین. ماسک احمقانه ی مشکیش رو روی دهنش کشید. هر کس میدیدش فکر میکرد یه پسر معمولیه که بخاطر مریضی ماسک زده.
اما هیچکس اون نگاه مُرده رو تو چشماش نمیدید.
نگاهی که الان داشت برق میزد، چون کسی رو به "مرده ها" اضافه کرده بود.
عموی لیام پین.
شاید عجیب به نظر برسه. این که زین تو خونه ی عموی رئیسش بود و اون حتی یه لیوان قهوه یا نوشیدنی محبوب انگلیسی ها، چای بهش تعارف نکرد.
آه چی میگم، اون حتی سلامم نداد! البته، اون تقصیر زیادیم نداره...چون فرصت نکرد. تا خواست نفس بکشه و کلمات رو پرت کنه تو صورت زین، یا اینکه بتونه قیافه ی خوشگل زین رو تشخیص بده، یک هویی هر چی راه اکسیژن بود بسته شد. چشماش از حدقه زدن بیرون و بعد به جا گذاشتن کبودی های ردّ انگشت، خفه شد. مُرد.
زین خرخر کرد و گوشیش رو از جیبش درآورد. میخواست قبل اینکه برسه به محله ی آشغالشون به لیام پینِ خیرخواه بگه موفق شده.
"سلام آقای مالیک-" و بعد صدای لیام کمی اونطرف تر اومد، "همکارمه، معذرت میخوام." و بعد صداش واضح تر شد، "بله آقای مالیک؟"
"اولی تموم شد."
"اوه! انتظار نداشتم به این خوبی باشه...کارت رو میگم! خیلی سریع پرونده ها رو مرتب کردی." لیام با خنده ی مصنوعیش گفت. زین پوزخند زد، "میدونم کسی کنارته. فقط تاریخ و ساعت و آدرس قربانی بعد رو برام بفرست. حوصله م ته کشید، فکلی."
به همین ترتیب تماس قطع شد. زین قدمهای سنگینش رو تندتر کرد و بالاخره جلوی آپارتمانش ایستاده بود.
همین روزا بود که جک بره کالج...و بعد زین میشه تنهاترین آدم روی زمین.
"زین! های~" پسر کوچیکتر با لبخند بزرگش پرید جلوی زین و محکم بغلش کرد. زین خندید.
"پسر تو دیگه بزرگ شدی، منم مامانت نیستم."
"آو تو خیلی خبیثی!" جک غرغر کرد و لب پایینیش رو بیرون داد. اون رفت و برای زین یه ماگ پر از شیرقهوه آورد.
"ممنون~" زین آروم و کیوت گفت و جک خنده ی کوچولویی کرد.
"من تو اتاقم، فردا امتحان دارم. چیزی خواستی خبرم کن، خب؟" جک گفت و رفت تو اتاقش. زین موند و افکار کشنده ش.
قبل اینکه فکرهای کشنده ش، روحش رو زخمی کنن، صدای گوشیش دراومد. یه پیام بود؛ از لیام پین.
"یک هفتم پول رو زدم به حساب. بعدی هفته ی آینده ست. هر مُرده یه قسمت از پولته پس بهتره فکر احمقانه نکنی و همیشه موفق باشی."
"پسره ی..." همچین میگه همیشه موفق باشی انگار زین از اوناییه که کت چرمی مشکی میپوشن تا ادای گنگسترها و قاتلا رو دربیارن.
زین همونی بود که روح صداش میزدن. شاید بخاطر چشمای کاراملیش بود که بی روح و توخالی بودن، شایدم بخاطر این بود که پلیس از وجودش هم خبر نداشت.
°•♡•°
زین میلک شیک شیرین و شکلاتیش رو روی میز گذاشت. لیام بهش نگاه کرد و لبخند زد.
"لبخند بزن..." اون آروم زمزمه کرد و خندید.
روز سه شنبه بود. نُه صبح. یه زوج گِی خیلی کیوت و هات باهم تو این کافه ی یونیکورنی نشسته بودن. پسر قد بلندتر و هیکلی یه تیشرت سرمه ای با جین مشکی پوشیده بود. لبخندش دنیا رو نورانی میکرد. کمی ته ریش داشت و این ده برابر جذاب ترش میکرد.
اونطرف میز، پسری نشسته بود که تی شرت نیروانای طوسی پوشیده بود. مژه هاش به قدری پر و بلند بودن که روی گونه های بی نقصش سایه بندازن. نسبت به دوست پسرش لاغرتر بود. داشت میلک شیک شکلاتی ام اند ام میخورد و با چشمایی که برق...میزدن...برق میزدن، به حرفای پسر روبروییش گوش میداد.
"بعد که پیچیدی سمت راست، میرسی به یه خونه ی قهوه ای که باغچه ش پر از داوودیه." لیام با ذوق تعریف کرد. زین کمی خندید و سرش رو تکون داد.
اون دوتا خیلی خوب میدونستن دارن چه غلطی میکنن. فعلا که یه ماشین بنز سیاه که برقش زیر آفتاب چشم همه رو میزد، اونطرف خیابون نگه داشته بود. لیام که مطمئن بود اون پسر عمشه، سریع به زین پیام داده بود که وقتی به هم رسیدن بغلش کنه.
و این بود نقشه ی بچگانه ی لیام پینِ به اصطلاح مار.
"حالا چی؟ اون میره به خانواده ت میگه."
"خب بگه! خانواده ی من هیچ مشکلی با بای سکشوال بودن من ندارن. این پسره ی عوضی خودش گی ترینِ گی هاست. باید دوست پسرشو ببینی. یک دیلاق بی سر و تهیه که نگو!" لیام گفت و زد زیر خنده، اینبار خنده ش واقعی بود. زین هم خندید و سرش رو تکون داد.
اون از مسخره کردن دیگران خوشش نمیومد ولی لیام خیلی بامزه بود.
"وای! یه بار تو جشن سال نو این و دوست پسرش اومده بودن خونه ی عمه م، ما هم اونجا بودیم. دوست پسرش همه ی آتیش بازیا رو گذاشته بود جلو پنجره زیر پرده. شوهر عمم که سیگاریه رفته بود سیگار بکشه، از جرقه های روشن سیگار همه آتیش بازیا ترکیدن خونه عمم رفت رو هوا!" لیام با خنده تعریف کرد. زین بهش خندید.
اون هرگز جشن سال نو با خانواده ش نبوده، اگر هم بوده، چیزی به یادش نمیاد.
اهمیتی نداره، چون جک همیشه باهاشه.
"و میدونی این پسره عوضی چیکار کرد؟ کل سر و صورت دوست پسرشو بوسید و گفت،" لیام نفس عمیقی کشید تا بهتر بتونه ادای پسرعمه ش رو دربیاره، "عشق زندگی من! هر چی دارم مال توئه، و این تقصیر تو نبود، عسل من!" زین زد زیر خنده.
"منم میدونی چی بهش گفتم؟ گفتم یعنی میگی خونه ی عمه مال توئه؟" لیام گفت و زین اشکاشو پاک کرد. لیام بعد اینکه خنده هاش ته کشید، آهی سر داد.
"ولی یه جورایی خوبه که اون کسی رو داره." اون زمزمه کرد. زین نشنیدش ولی منتظر به لیام نگاه کرد.
"اونی که هدف بعدیه، قراره پوزه ی این یکی رو به خاک بمالونه، زین."
• هی هیووو بای
اوه و اینکه اگه میشه نظرتونو بگین، میدونین که من همیشه دوست دارم بدونم چه فکری میکنین، منظورم اینه که، کدوم نویسنده ای دوست نداره؟ •
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro