Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

▪ سه دروغگو ▪


در واقع، لویی هیچ انتظار نداشت صبح زود هری بیاد خونش. اونم با این سر و وضع. موهای پریشون، چشمای خیس، لباسای خونه، و از همه مهمتر دستای لرزون و خون آلود.

"عزیزم..؟"

اون سریع هری رو راه داد تو خونش. هری روی زانوهاش افتاد.

"کار خودشه." اون زمزمه کرد و لویی سریع براش یه لیوان آب آورد. "عزیزم؟ چی شده؟" پسر موقهوه ای پرسید. چشمای آبیش گرد بودن و حتی خودش هم متوجه دستای لرزون خودش نشد.

"یکی- یکی دیشب دوستمو کشته.." هری شمرده شمرده گفت و آب رو سر کشید. نفسهاش به شماره افتاده بودن. خیلی ترسیده بود. همه جای اتاقش پر خون بود. خون دوستش.

اونا بخاطر شغلشون، رشته شون و از همه مهمتر موهاشون با هم دوست شده بودن.

موهای فرفری، نرم و قهوه ای روشن، که یه کمی هم بلند بود. مردم میگفتن اونا شبیه اینن که برادر باشن، اُلیور برادر خوش تیپ تر بود.

و الان چی؟ مغزش پخش شده بود روی همون مانیتورایی که شب تا صبح جلوش کار میکرد تا بتونه پولی دربیاره.

"اُلیور مرده؟" لویی جیغ کشید، ولی صداش مثل یه خروسی که داره خفه میشه از دهنش بیرون پرید. هری که الان داشت گریه میکرد سرشو سریع تکون داد و لیوان رو محکم تر توی دستش فشار داد. فین فینی کرد و نفس عمیقی کشید. "گوش کن لویی، " با آستین خونیش بالای لبش رو پاک کرد، "کار خودشه، من مطمئنم هدفش من بودم." اون گفت و دوباره آستینش رو کشید روی صورتش تا اشکاش رو پاک کنه.

بزودی کل صورتش خونی بود. خیلی وحشتناک به نظر میرسید. با اون چشمایی که الان به جای غم، آتش انتقام رو تو خودشون داشتن. صاف نشست. حالش عوض شد. "پشیمون میشی." زمزمه کرد و بعد مستقیم تو چشمای لویی خیره شد؛ "مطمئن میشم که پشیمون شه." بلند تر گفت و لویی فقط کمی لرزید. دروغ چرا، از اینجوری بودن هری میترسید.

طوری که پسر به هیچ آغوشی نیاز نداشت تا بتونه از پس غمش بربیاد.

طوری که خیلی زود نگاه توی چشماش عوض شد.

لویی میترسید. آخرین چیزی که میخواست تو زندگیش انجام بده، عصبانی کردن هری بود.

"چشم برای چشم. جسد برای جسد."


[ + !! ]


لیام زین رو بغل کرد، خوشحال بود. 

"خب، الان میتونیم جشن بگیریم! ناهار رو مهمون منی! و بعد میتونیم بریم جایی که بهمون خوش بگذره، عین یه کاپل واقعی" اون با سرخوشی گفت و زین فقط چشماشو تو حدقه چرخوند. "کافیه اینو جلوی جک بگی." و لیام خندید.

"منتظرم لویی زنگ بزنه و شروع کنه گریه زاری" لیام با دهن کجی و مسخره بازی گفت و اینبار زین خندید.

موقع آماده شدن، جک تازه از خواب بیدار شد؛ اونم با صدای بلند زنگ خونه. زین پرید داخل اتاق جک و هاشش کرد. "صدات درنیاد." اون آروم گفت و در رو قفل کرد. جک روی تختش نشست و خمیازه آرومی کشید.

نمیفهمید چه خبره.

"لیام پین عوضی!!!" داد لویی تو خونه پیچید و زین دستشو روی دهنش گذاشت تا خنده هاش رو قایم کنه. مطمئن نبود این اثر لیام روی خودش بود یا چی که اونم کم کم داشت از دیدن عصبانیت لویی لذت میبرد.

"چه خبرته!" لیام هم متقابلا فریاد زد، "دیوونه شدی؟ هر چند وقت یه بار میای تو خونه ی من شلوغ بازی درمیاری"

"دیوونه؟ دیوونه تویی که داری هممونو به کشتن میدی!" لویی فریاد زد و یه چاقو دراورد. لیام یه قدم به عقب برداشت. "نمیفهمم داری چی میگی.."

"نمیفهمی هاه؟ اول خونوادم و بعد هری؟" لویی با گریه داد کشید و با چاقو به لیام حمله کرد. لیام اما قوی تر بود و با یه حرکت چاقو رو از دست لویی قاپید و پرت کرد اونور، و با حرکت بعدیش پسر عمه ی عزیزش رو نقش زمین کرد.

"روانی احمق! این تویی که میخوای منو به کشتن بدی!" لیام فریاد زد، نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره. کات ثروت یه بار دیگه براش موفقیت آورده بود.

"چه مرگته لویی؟" زانو زد و یقه ی پسر گریون رو محکم گرفت. "بهم بگو پسر.." 

"هری.. هری رو کشتن!" لویی گفت و ضجه ی بلندی کشید. لیام اخم کرد. لویی واقعا ناراحت به نظر میرسید، خب البته، هری پسر خوبی بود. کم مونده بود لیام بزنه زیر خنده که لویی اشکاش رو پاک کرد.

"دیگه هیچ امیدی ندارم.." اون نالید و لیام بیشتر اخم کرد. "به خودت بیا لویی" 

"لیام، اگه دوست پسر خودت بمیره چیکار میکنی؟"

"دوست پسرم-"

"اره همون پسره."

"خب.." لیام لبش رو گاز گرفت، نمیدونست چرا ولی یه چیزی خیلی مشکوک بود. "تو که اسلحه ای چیزی نداری؟ نمیخوای که بهم شلیک کنی؟" لویی سرش رو تکون داد و پسر دیگه سریع لباساشو گشت. نمیدونست چرا ولی لویی یه جوری بود.

لویی که اون میشناخت میتونست به راحتی یه اسلحه رو تو دستش بگیره و بدون اینکه به لیام فرصت توضیح بده، دخلشو بیاره. لویی از پدرش یه جورایی متنفر بود، همه اینو کم و بیش میدونستن؛ و وقتی اونا مرد، اونجوری واکنش نشون داد، بماند اگه هری مرده باشه. لیام زنگ خون رو هیچ جای لویی نمیدید. بوی خون رو نمیفهمید.

ولی اون مطمئنه.

"گوش کن. تو حالت خوب نیست. چرا نمیری خونه؟"

"یاد هری میفتم، هری هنوز هم تو اون خونه ی لعنتیه." لویی گفت و لیام سرشو کج کرد. مستقیم تو چشمای پسر زل زد.

دروغی در کار نبود.

لویی راست میگفت.

"میخوای امروز رو با من و زین بگذرونی؟" لیام پرسید و دستشو روی شونه ی پسرعمش گذاشت. برای یک لحظه چشمای لویی لرزیدن و از تمرکز روی لیام بیرون اومدن. "نمیدونم.." 

"ما میخواستیم بریم بیرون که تو اومدی. بیا بریم بگردیم شاید همه چی برای مدتی یادت رفت."

"به تو یکی نمیتونم اعتماد کنم."

"مگه من چیکارت کردم؟" لیام اخم کرد و قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت. لویی نفسش رو آه کشید و سرش رو تکون داد تا بگه آره. با خودش فکر کرد، این یه فرصت طلاییه که بیشتر با زین آشنا شه.

"باهاتون میام." لویی آروم گقت و لیام بالاخره لبخند شلی که تو خودش نگه داشته بود رو بیرون ریخت.

"عزیزم، عسلم! اگه آماده ای بریم" لیام صدا زد و زین توی اتاق دوباره برگشت سمت جک. انگشتاش رو روی لباش کشید که یعنی دهنت رو زیپ کن.

"خوب گوش کن جک." اون زمزمه کرد، "پاتو از این خونه بیرون نمیذاری، من به این محله اعتماد ندارم." منظور زین از این حرفش اون بود که فعلا تو این محله بپا نداره.

جک فقط سرشو تکون داد و لبخند زد، زین هم لبخندش رو برگردوند و بعد از اتاق بیرون رفت؛ در رو بست و به سمت لیام رفت. "من آماده م." با صدای آروم و خجلی گفت و چشمای لیام قلب شدن.

"عسلم، پسر عمم لویی اینجاست که همراهمون بیاد" اون با ذوق گفت و زین فقط لبخند کوچولویی زد، به دوتا پسر نزدیک شد و هئی کرد. "خدای من آقای لویی حالتون خوبه؟"

"من خوبم. لویی صدام کن." پسر گفت و اشکاش رو پاک کرد. چشمای زین واقعا مهربون و الان نگران بودن. حداقل این یکی دروغگو نست.

اگه یکی از این سه نفر صادق میبود، اون باید زین از آب درمیومد.

و لویی میخواست بهش بفهمونه با چه هیولایی درافتاده.

لویی میخواست زین رو از دست لیام نجات بده؛ در حالی که یه نفر باید خود لویی رو از دست زین نجات میداد.


چقدر جدی :)))

مریلا.

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro