Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•آرورا•

لویی یه بچه گربه کوچولو رو بعد از رسیدنش به جنگل و توی مسیرش به خونه پیدا کرد. آشناییشون یکم شبیه سرنوشت به نظر می‌اومد. اون برای تعطیلات آخر هفته و همین‌طور تولد دوریس و ارنست به خونه برگشته بود که توی مسیر ایستاد تا به یه گلوله‌ی کوچک پشمالو و سیاه که کنار ریشه درخت کاج توی خودش جمع شده بود، سلام کنه.

انتظار نداشت جز چند لحظه‌ی شادی‌آور چیز بیشتری نصیبش بشه. درست مثل هر موجود عادی دیگه‌ای دستش رو دراز کرد و به نرمی گفت "سلام عرض شد." و امیدوار بود تا توجه اون بچه گربه رو به خودش جلب کنه. که البته موفق هم شد.

گوش‌های موجود کوچولو تکون خورد و به نرمی قدمی به جلو برداشت تا دست دوستی لویی رو بررسی کنه. زبون کوچولوش رو بیرون آورد و انگشت لویی رو لیس زد و از نظر پسر پری این حرکت به معنای پذیرفته شدن بود‌.

چشم‌های گربه به رنگ سبز بود و باعث شد لویی به یاد هری بیافته‌. لبخند ریزی روی لبش نشست.

اگر این تمام چیزی بود که لویی از این برخورد شیرین نصیبش می‌شد، پسر مشکلی نداشت. همین حالا هم روزش کمی درخشان‌تر شده بود. به هر حال فکر می‌کرد اون موجود کوچولو خیلی زود ازش خسته بشه و بره دنبال یه چیزی که حوصله‌اش رو داشته باشه.

اما مسئله این بود که این‌طور نشد. اون گربه دنبال لویی راه افتاد... وقتی که پسر پری توی تخت کتاب می‌خوند، کنارش می‌نشست. وقتی که لویی می‌رفت تا گشتی بزنه، اون گربه کوچولو با بابونه‌هایی که با هر قدم لویی رشد می‌کردند، بازی می‌کرد. لویی هر روز صبح با حس خز نرمی روی صورتش از خواب بیدار می‌شد.

اما لحظه‌ی تعیین کننده شب قبل از برگشتش به دانشگاه سه گانه بود‌. عصر و همین‌طور شب بدی بود. عصری پر از لرز و عرق سرد و تپش‌ قلب. لویی کنار آبشار نشسته و به آسمان زل زده بود و هوای خنک و تازه رو نفس می‌کشید و در تلاش بود تا به این فکر نکنه که سقفی نامرئی داره روی سرش خراب میشه‌. دست‌هاش که روی پاهای در هم گره کرده‌اش قرار داشت می‌لرزید و نمی‌دونست چطور باید خودش رو آروم کنه.

چشم‌هاش تار و خیس شده بودند که یه دُم نرم و گرم به نرمی روی بازوش کشیده شد. به خودش لرزید و نگاهش رو پایین انداخت و با اون بچه گربه چشم تو چشم شد. اون نگاه به شدت آگاه و با درک به نظر می‌رسید. بدون هیچ‌گونه تردیدی پنجه‌های کوچک گربه کوچولو روی ران لویی قرار گرفت، به نرمی بالا رفت و روی پاهای لویی لم داد. گرمای اون بدن کوچیک به استخوان‌های لویی نفوذ کرد.

با هق هقی بی‌صدا لویی انگشت‌هاش رو روی اون خز نرم کشید و گربه با رضایت خرخری کرد.
آسمان کمی واضح‌تر، لرزش دستش کمتر و راه نفسش باز شد. و وقتی که زمان رفتنش فرا رسید لویی ترجیح می‌داد بمیره اما از اون موجود کوچولو جدا نشه.

اسمش رو آرورا [شفق] گذاشت، درست هم‌نام رنگ‌های آسمان شمال که زمان تولد لویی پیداشون می‌شد. به هر حال رنگ یکسانی داشتند. سیاهی‌ای یک‌دست و سبز روشنِ چشم‌هاش و برق نگاهش که درست مانند ستاره‌ها بود. لویی باید اون گربه رو نگه می‌داشت. پس همین کار رو هم کرد. هیچ جوری ممکن نبود که ازش دست بکشه.
~~~

استن عاشق آرورا شد. چنان با شوق و آغوش باز و همین‌طور جیغی ذوق‌زده ازش استقبال کرد که لویی هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کرد که فان‌ها قادر به تولید چنین صدایی باشن. البته هر کس دیگه‌ای هم که گربه کوچولو رو بهش معرفی می‌کرد واکنش مشابه‌ای داشت، که خب لویی سرزنششون نمی‌کرد. آرورا خودش رو توی دل همه جا می‌کرد. دوست داشتنش آسون بود‌. توی روز دوم برگشتش به دانشگاه بود که لویی تصمیم گرفت آرورا رو با هری آشنا کنه.

وقتی که به جنگل می‌رفتند ندیده بود که هری اطراف حیوانات باشه، اون پسر جمع‌های آشناتر رو ترجیح می‌داد. البته لویی نگرانی‌ای نداشت، هری مطمئنا از گربه‌ها خوشش می‌اومد‌. خودش هم درست شبیه یه گربه در سایز انسانی بود. نرم و لجباز و گوشه‌گیر. البته توقع یه تردید اولیه رو داشت اما قطعا وقتی که هری توی چشم‌های آرورا زل می‌زد درست مثل لویی عاشقش می‌شد‌.
چیزی که لویی توقعش رو نداشت این بود که وقتی با اون گلوله سیاه رنگ میان دست‌هاش توی چهارچوب در خوابگاه هری ایستاد، ترسی خالص چشم‌های دوست پسرش رو پر کرد.

"لو..." صدای هری که روی تخت نشسته بود عجیب بود. "اون چیه؟"

به خاطر هری هم که شده لویی تظاهر کرد اون سوال احمقانه نیست چون کاملا واضح بود که آرورا چیه و می‌دونست که هری قبلا هم گربه‌ها رو دیده. اما پسر شبح کمی غیرعادی رفتار می‌کرد پس لویی تصمیم گرفت که بره سر اصل مطلب.
"این آروراست." لویی گفت. "گربه‌ی منه. توی جنگل پیداش کردم."

هری پلکی زد. "نه." تمام چیزی که پسر شبح گفت همین بود. لویی چشم‌هاش رو ریز کرد و سرش رو کمی روی شونه خم کرد. "...آره."

"لویی..."

"الان دیگه مال منه."

"لویی تو نمی‌تونی یه گربه‌ای که پیدا کردی رو برداری و نگه‌اش داری!"

"چرا می‌تونم. اون تنها بود... و از من خوشش میاد."

"البته که ازت خوشش میاد!" آشفتگی‌ای که توی صدای هری بود واقعا خنده‌دار بود و لویی نتونست جلوی کش اومدن کوچیک لب‌هاش رو بگیره. "نمی‌تونی هر موجودی که تنهاست و از تو خوشش میاد رو نگه داری!"

"چرا نه؟ با تو هم همین کار رو کردم!"

"خیلی خنده‌دار بود." لبخند لویی حتی از قبل هم بزرگ‌تر شد. "می‌دونم."

لحظه‌ای سکوت بینشون به وجود اومد. لویی پشت گوش‌های آرورا رو نوازش‌ می‌کرد و نگاه هری بین دوست پسرش و اون موجود کوچولو می‌چرخید.

حس تردید رسما ازش ساطع‌ می‌شد. دندون‌هاش توی لب‌ زیرینش فرو رفته و ناخن‌هاش روی پوست رنگ پریده مچش فشرده می‌شد اما لویی اجازه نداد که این‌ها تاثیری روی تصمیمش بذارن. این‌ها فقط به خاطر این بود که هری توی موقعیتی ناآشنا قرار گرفته بود‌. لویی دیگه تا حالا پسر رو شناخته بود. هری توی شرایط ناشناخته یه شبحِ به شدت مضطرب می‌شد و فقط کمی زمان نیاز داشت تا خودش رو وفق بده. با این حال به نظر می‌رسید به یه هُل کوچک از طرف لویی نیاز داره. "اون بهم کمک کرد." نگاهش رو از هری گرفت و با صدای آرومی گفت. "کمکم کرد آروم بشم."

در ابتدا هری چیزی نگفت. لویی نگاهش رو روی آرورا نگه داشت اما تونست پایین افتادن شونه‌های هری رو از گوشه چشم ببینه. چند لحظه‌ای در سکوت گذشت و بعد پسر شبح از روی تخت بلند شد و قدمی به سمتش برداشت. و بعد یه قدم دیگه.

وقتی که احساس کرد آمادگی نگاه کردن به هری رو داره اون پسر رو دید که با لب‌های جمع شده به آرورا خیره شده و داره ارزیابیش می‌کنه.

"به نظرم مشکلی نداره." و در نهایت با این جمله سکوت رو شکست و شونه چپش رو کمی بالا انداخت.

لبخند کوچیکی روی لب‌های لویی نشست و نفس راحتی کشید‌. البته که هری خودش رو مجبور می‌کرد تا چنین چیزی رو قبول کنه، این چیزی بود که باعث می‌شد لویی احساس خوبی داشته باشه. حالا تمام کاری که لویی باید می‌کرد این بود که کاری کنه هری هم نسبت به این موضوع احساس خوبی داشته باشه.

"می‌خوای بهش سلام کنی؟" به نرمی‌ پرسید.
شونه‌های پایین افتاده هری دوباره با استرس جمع شدند. پسر نگاه خیره‌اش رو به گربه‌ی توی بغل لویی دوخت. "سلام." پسر شبح با صدای ضعیفی گفت.

لویی چشم‌هاش رو چرخوند. اگر هری دوست داشتنی‌ترین موجود تمام دنیا نبود، بهش می‌گفت که این برخورد رقت انگیز بوده. "نه، منظورم اینه که... بیا. بغلش کن."

قبل از اینکه هری بتونه واکنشی به جز گفتن "چ- نه! صبر کن..." داشته باشه، لویی به آرومی گربه رو توی بغل هری گذاشت و قبل از اینکه پسر بتونه خودش رو کنار بکشه دست‌هاش رو عقب کشید.

هری جوری آرورا رو نگه داشته بود انگار که توی عمرش هیچ چیزی رو نگه نداشته. دست‌هاش از بدنش بیشترین فاصله رو داشتند و چشم‌های گرد شده از روی استرسش روی موجود بین دست‌هاش قفل شده بودند. آرورا خمیازه کوچولویی کشید.

"باید باهاش چیکار کنم؟" پسر جوری پرسید که باعث شد لویی به خنده بیافته. "تا حالا یه گربه‌ی زنده رو توی عمرت ندیدی؟"

"من رابطه‌ام با حیوانات خوب نیست لویی."

"این هم شبیه اون دفعه‌ایه که می‌گفتی کارت توی هدیه دادن خوب نیست؟"

"نه! من- من تا حالا زمان زیادی اطراف حیوانات نبودم. تجربه‌ای ندارم."

"خب پس این دقیقا شبیه همون دفعه‌ست که می‌گفتی توی هدیه دادن خوب نیستی."

هری زیر لب چیزی نامفهوم زمزمه کرد اما بحث رو ادامه نداد. پسرک باهوش!

در عوض با تردید آرورا رو به خودش نزدیک‌تر کرد و یکی از دست‌هاش رو زیر بدن اون موجود گذاشت تا راحت‌تر نگه‌اش داره. آرورا خودش رو بالا کشید تا چونه هری رو لیس بزنه و قیافه هری برای ثانیه‌ای جوری به نظر می‌رسید انگار که برق اون رو گرفته و بعد نفس حبس شده‌اش رو به نرمی بیرون داد. دم و بازدم. جوری به نرمی گربه رو نگه داشته بود انگار که می‌ترسید اگر کمی محکم‌تر اون رو بگیره موجود بیچاره له بشه.

"دیدی..." لویی با لبخند گفت. "اونقدرها هم بد نیست، مگه نه؟"

هری با بی‌میلی هومی گفت اما لویی به اندازه‌ای اون رو خوب می‌شناخت که بالا رفتن ریز گوشه لبش و جوری که چشم‌هاش زیر مژه‌های ضخیمش به نرمی گلبرگ‌های گل شدند رو ببینه. "می‌دونی آرورا یه الهه رومیه، درسته؟" هری بعد از مدتی پرسید.

"آره؟"

"و اینم می‌دونی که این گربه پسره؟ و تو هم اهل شمالی؟"

"هر دو رو می‌دونم و با کمال احترام باید بگم که من می‌تونم هرکاری که دلم می‌خواد بکنم."

و این حرف یه خنده ریز رو از گلوی هری بیرون کشید و قلب لویی با افتخار به خودش لرزید. طبق معمولِ همیشه دستش رو بالا برد تا پشت گوش گربه‌اش رو نوازش کنه‌."در واقع اسم کاملش آرورا بوریالیس‌ـه [شفق شمالی] اما فقط زمانی کاملش رو میگم که از دستش ناراحت باشم."

اون خنده کوچک از بین رفته اما لبخند عمیقی جایگزینش شده و باعث شده بود چال گونه‌های هری بیرون بزنه. لویی به خودش اجازه داد تا این رو یه موفقیت به حساب بیاره. "آرورا بوریالیس؟ درست مثل اون نورهای شمالی؟"

"آره، چون اون شبیه نورهای شمالیه. ببین، خزهایی به سیاهی شب و چشم‌های روشن. در واقع یکم منو یاد تو میندازه."

و آرورا همون موقع رو انتخاب کرد تا میوی ریزی بگه و سرش رو توی‌ گودی گلوی هری فرو کنه. این حرکت به شدت شیرین بود.

"دوست دارم تصور کنم که از یه بچه گربه ترسناک‌ترم." هری زمزمه کرد و اجازه داد آرورا سرش رو روی ترقوه‌هاش‌ بکشه.

"نخیر." لویی با خوشحالی آهی کشید."نه حتی یه ذره."

"اما اگر بخوام می‌تونم ترسناک باشم!"

"هممم... فکر نکنم بتونی."

دست‌های هری آزاد نبود اما پسر‌ با بدخلقی لب‌هاش رو روی هم فشرد و لویی نیشگون ریزی رو روی بازوش احساس کرد. پسر پری در حالی که بازوش رو می‌مالید چپ چپ به هری نگاه کرد.

"شبح درد احمق." زیر لب غر زد و لبخند هری روی لبش‌ برگشت. "عاشقتم."

"کاری می‌کنم از کف اتاقت ماری‌جوانا رشد کنه." لویی بالاخره آرورا رو از بغل‌ هری‌ گرفت. "و منم عاشقتم."

و با توجه به همه چیز، از نظر لویی این ملاقات کاملا خوب پیش رفته بود.
~~~

یکم طول کشید تا هری با آرورا صمیمی بشه. در واقع آرورا خیلی سریع‌تر از اون پسر باهاش صمیمی شده بود. یکم خنده‌دار بود چون واضح بود که بچه گربه از هری خیلی خوشش میاد، دنبالش راه می‌افتاد و وقت‌هایی که توی یه اتاق بودند، بهش می‌چسبید. (لویی یه‌جورایی بهش برخورده بود که این رفتار فقط مخصوص خودش نیست اما نمی‌تونست اون گربه کوچولو رو سرزنش کنه.) و هر دفعه که آرورا توی بغل هری می‌پرید یا کنارش می‌خوابید هری به طرز دوست داشتنی‌ای معذب به نظر می‌رسید.

این‌طور نبود که هری از آرورا خوشش نیاد چون مشخص بود حس بدی موقع نزدیک شدن اون گربه کوچولو بهش دست نمیده. اون پسر فقط احساس ناامنی داشت. لویی می‌دونست این تنها مشکلیه که مانع پسر میشه چون هر دفعه که آرورا اون اطراف بود هری درست مثل بچه گنجشکی بود که از توی لونه به بیرون سرک می‌کشه و جوری که لمسش می‌کرد بی‌نهایت نرم و آروم بود‌. یکم شبیه مواقعی بود که وقتی به لویی حمله دست می‌داد باهاش برخورد می‌کرد، انگار که نمی‌خواست به چیزی آسیب بزنه اما نمی‌دونست چطور باید انجامش بده.

لویی مطمئن بود که فقط یکم زمان می‌بره. آرورا و هری بالاخره با هم کنار می‌اومدند که البته مسئله مهمی هم بود چون آرورا از چنان راه‌هایی به لویی کمک کرده بود که پسر حتی فکرش رو هم نمی‌کرد بهش نیاز داشته باشه. آرورا عادت داشت وقت‌هایی که لویی روی تختش به شکم دراز کشیده بود، درس می‌خوند و مطالعه می‌کرد یا هر کار دیگه‌‌ای، کنار شونه‌‌اش خودش رو جمع کنه و همین‌طور دوست داشت همراهش به کلاس‌هاش بره و روی پاهاش لم بده. حضورش یه گرمای مطبوع و آرامش‌بخش بود که از پارچه نازک لباس‌هاش عبور می‌کرد و کمک می‌کرد سرعت گرفتن نبضش رو قبل از اینکه حتی بتونه تشخیصش بده آروم کنه.

به نظر می‌رسید آرورا از موهبتی مثل شفابخشیِ ذاتی برخورداره، انگار که اون بدن کوچولو هر موقع که لویی مضطرب یا ناراحت بود حسش می‌کرد و خودش رو به پسر می‌رسوند. پشت دستش رو لیس می‌زد یا روی پاهای برهنه‌اش می‌نشست تا اون‌ها رو گرم‌ کنه یا فقط خیلی ساده خودش رو توی بغلش جا می‌کرد. لویی انقدر این موجود کوچولو رو دوست داشت که حس می‌کرد از شدت علاقه بهش می‌تونه بمیره!
~~~

راحت‌تر شدن هری با آرورا دو هفته و نیم بعد از به سرپرستی گرفتنش اتفاق افتاد و لویی یه‌جورایی قرار نبود شاهدش باشه.

هری اون روز زمانی که لویی سر کلاس بود از آرورا مراقبت می‌کرد- گاهی این کار رو قبول می‌کرد چون آرورا با بودن کنارش خیلی خوشحال می‌شد- و گاهی اوقات که لویی بال‌هاش همراهش بود تصمیم می‌گرفت مسیر برگشتش از طریق‌ پنجره اتاق‌ هری باشه. در هر حال هری همیشه پنجره اتاقش رو باز میذاشت. و خب، این دقیقا همون کاری بود که اون روز انجامش داد. وقتی که نگاهش به درون اتاق افتاد از حرکت ایستاد.

می‌دونست که نباید این کار رو بکنه اما کنجکاوی بهش غلبه کرد و به جای اینکه مستقیم وارد اتاق بشه با احتیاط لبه پنجره نشست و از پشت پرده نگاهی به آرورا و هری انداخت. هیچ‌کدومشون متوجه لویی نشده بودند چون هر دو روی تخت هری نشسته بودند و پشت هری به دیوار بود و آرورا هم کنارش دور خودش جمع شده بود.

هری جوری با آرورا صحبت می‌کرد انگار که با یه انسان بالغ مکالمه می‌کنه. "-شاید از اول برخورد خوبی با هم نداشتیم. البته تقصیر منه. قدرت اینو ندارم که خودمو توی دل موجوداتی که نمی‌تونم گولشون بزنم، جا کنم. تقصیرش به گردن منه. تو خیلی رُک و راستی، فکر کنم به خاطر همین هم هست که با لویی خیلی خوب کنار اومدی."

آرورا سر گرد و کوچولوش رو کمی بلند کرد، انگار که داشت بهش گوش می‌داد. هری همون موقع نگاهش رو به انگشت‌هاش دوخت، درست مثل هر وقت دیگه‌ای که غرق در فکر بود با انگشت‌هاش بازی می‌کرد.

"می‌فهمم چرا ازش خوشت میاد..." پسر ادامه داد. "منظورم لوئه. دوست داشتنش خیلی راحته. اصلا بابتش‌ سرزنشت نمی‌کنم. اما باید برای خوابیدنمون به یه توافق جدید برسیم چون این تخت برای دو تا فرد بالغ خیلی کوچکه و اگر تو هم بخوای اینجا بخوابی احساس می‌کنم ممکنه یه روز لهت کنیم و خوب می‌دونی که این قلب لویی رو می‌شکنه و من واقعا این رو نمی‌خوام اما قرار هم نیست من اون کسی باشم که روی فرش‌ می‌خوابه. من برای جای خوابم کنار لویی جنگیدم، با تلاش‌هام به دستش آوردم! و خب... تو یه گربه‌ی لعنتی‌ای! پس فکر کنم بهتر باشه که تو فرد بزرگ‌تر توی رابطه ما باشی و جای منو نگیری."

آرورا به زل زدن به هری ادامه داد و هری هم با جدیت بهش زل زد. لویی با خودش فکر کرد که اون پسر خیلی بچه‌ست.

و در نهایت هری آهی کشید و دستی توی موهاش‌کشید. "تو خیلی کیوتی، می‌دونی؟"

با تردید دستش رو به سمت گوش‌های آرورا برد و سر سیاهش رو نوازش‌ کرد. آرورا خرخر ریزی کرد و خودش رو توی بغل هری انداخت. این واقعا دوست داشتنی بود. آرورا از جاش تکون نخورد و هری هم همین‌طور. چند لحظه‌ای در سکوت به همون حالت نشستند. هری محتاطانه آرورا رو نوازش می‌کرد و آرورا هم ناآگاه از تردید هری توی بغلش سرخوش بود. لویی تقریبا مطمئن بود که به خاطر دیدن اون صحنه قلبش‌ ممکنه از شدت محبت منفجر بشه.

"من کیوت‌ترم." هری به آرومی‌ زمزمه کرد. "لویی فکر می‌کنه من کیوت‌ترم."
~~~

اون دو یه احترام متقابل نسبت به همدیگه پیدا کرده بودند و این باعث خوشحالی لویی و همین‌طور آشفتگیش بود. البته بعضی اوقات! مثلا گاهی که لویی خیلی حوصله نداشت و یه حرف تند و تیز می‌زد یا کار عجولانه‌ای انجام می‌داد با دو جفت چشم سبز و سرزنش‌گر مواجه می‌شد. و هر موقع این اتفاق می‌افتاد آرورا به طرز عجیبی همیشه روی شونه هری‌ نشسته بود، انگار که هری یه جور جادوگری چیزی بود!

لویی نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره و فکر می‌کرد توسط گربه خودش بهش خیانت شده... قرار نبود آرورا طرف هری رو بگیره. به علاوه هری فکر می‌کرد هر موقع که آرورا جامدادی لویی یا گلدون‌های کوچولوش رو از روی میز هل میده خیلی بانمکه! و این خودش یه نوعِ دیگه از خیانت بود. اون دو تا قرار نبود علیه لویی با هم تیم بشن!

پس آره قطعا گاهی اوقات آشفته می‌شد اما به غیر از اون، هر موقع که هری، آرورا رو بغل می‌کرد و آرورا هم بهش این اجازه رو می‌داد یا هر موقع که مچ هری رو با سری‌ خم روی شونه می‌گرفت که انگشتش رو دراز‌ کرده بود تا آرورا اون رو بو کنه یا لیسش بزنه یا دماغ کوچولوش رو بوپ کنه یا گاهی اوقات که با خجالت باهاش بازی‌ می‌کرد، دیدن تمام این‌ها باعث می‌شد احساس شیفتگی عظیمی قلبش‌ رو پر کنه.

(لویی قرار نبود با صدای بلند بهش اعتراف کنه اما هر موقع که رفتار محتاط و نرم هری با آرورا رو می‌دید، تصاویری از جوری که هری ممکن بود اطراف بچه‌ها باشه ذهنش رو پر می‌کرد. که البته خواسته‌ای بود که خیلی خیلی براشون زود بود. و متاسفانه دونستن این حقیقت که براشون زوده هیچ کمکی بهش نمی‌کرد. هر دفعه که هری به سمت آرورا نگاه می‌کرد، لویی مجبور بود مشتش رو گاز بگیره تا به هری نگه "من همه چیز رو با تو می‌خوام.")

در هر حال... تمام این‌ها خوب بود. خیلی خیلی خوب بود.
~~~

یه شب آروم که مثل همیشه توی رصدخانه‌ واحد نجوم مشغول تماشای ستاره‌ها بودند و آرورا هم روی پاهای لویی نشسته بود تا اون‌ها رو گرم کنه، هری پرسید. "تو گفتی هر وقت احساس بدی داری آرورا متوجه میشه، درسته؟"

"آره." لویی به آرومی گفت. "توی اون مواقع خیلی بغلی‌ میشه." و بعد لحظه‌ای سکوت به وجود اومد.

"به نظرت برای همینه که هیچ‌وقت تنهام نمیذاره؟" صدای هری ضعیف بود و قلب لویی با شنیدن جمله پسر ترک خورد. نمی‌دونست منظورش به اینه که احساسات بد رو متوجه میشه یا اینکه خودش بی‌وقفه احساس ناراحتی می‌کنه. اگر مورد دومی درست بود لویی ممکن بود از شدت غصه بمیره.

چند لحظه‌ای طول کشید تا لویی بتونه پاسخ درستی پیدا کنه. یکم به حرف آوردن هری سخت بود، پسر مواقعی که می‌خواست سفره دلش رو باز کنه درست مثل یه گل خجالتی بود، باز شدن هر گلبرگش کلی زمان می‌برد و لویی نباید بیش از حد بهش فشار می‌آورد.

و در نهایت چیزی که گفت این بود."فکر می‌کنم برای این دائم کنارته چون ازت خوشش میاد. موجودات گاهی اوقات از این کارها می‌کنن، می‌دونی؟"

هری به نرمی نفسی‌ کشید. لویی نگاهی به چهره هری انداخت. پسر لب‌هاش رو کمی‌ جمع کرده بود اما چیزی در جواب‌ نگفت.

"تو ناراحتی؟" لویی محتاطانه و آروم پرسید.

پلک‌های هری به نرمی به هم خوردند و پسر سرش رو برگردوند تا به لویی خیره بشه. به آرومی لبخندی روی صورتش نشست، نرم و ملایم... و اون لبخند باعث شد نگاهش کمی روشن‌تر بشه. قبل از اینکه جوابی بده سرش رو به طرفین تکون داد. "نه، نه وقتی که پیش توام." هری به نرمی گفت. "هیچ‌وقت کنار تو چنین حسی ندارم."

لویی لبخندش رو پاسخ داد و دستش رو توی موهای هری فرو برد. این حرکتش همیشه کمک می‌کرد هری آروم بشه و این بار هم استثنا نبود!
"منم از آرورا خوشم میاد، می‌دونی..." پسر شبح گفت. "اون خوبه." لویی سرش رو تکون داد، اون اعتراف باعث شد کلی گل آفتابگردان خوشحال توی دلش رشد کنند. "اون خیلی خوبه." لویی با خوشی موافقت کرد.

لویی بود و هری و ستاره‌ها و گربه‌ی کوچولو و خوشگل و به رنگ نورهای شمالیش. همه چیز خوب بود.

○●○●○
این قسمت شاهد آشنایی سه تا پیشی با همدیگه بودیم🥹🐈‍⬛
یکی یه آرورا به من بده😭

امیدوارم از این قسمت لذت برده باشید.

مرسی که میخونید💛
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro