•Prologue•
سلام عشقای من.
ببینید چی آوردم براتون♡-♡
خب اول اینکه پیام اجازه از نویسنده رو میتونید مشاهده کنید. (چه سختیها که برای گرفتن این اجازه کشیدم🥲)
و دوم هم اینکه این بوک یه سری اصطلاحات و اسامی خاصی داره که اصطلاحات رو تا جای ممکن ترجمه کردم تا راحت بشه اما اگر هر جایی سوالی بود حتما توی کامنتها بپرسید.
لطف کنید اگر بوک رو قبلا خوندید به هیچ عنوان چیزی رو اسپویل نکنید... حتی اشاره نامحسوس هم قابل قبول نیست🥲 اگر چیزی ببینم میوت میکنم با عرض معذرت💚
خب امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. ترجمه این بوک فوق العاده کار سختیه مخصوصا که تنهایی دارم انجامش میدم پس بدونید که کامنت+ووت ازتون به تعداد بالا توقع دارم🥺 تا جایی که میتونید لطفا بوک رو به بقیه هم معرفی کنید. ممنونم🌻
○●○●○
وقتی لویی از نظر انسانی سیزده ساله شد، مادرش اون رو به گوشهای کشوند تا بهش در مورد جهان بگه.
بعد از اینکه توی چشمه، به همراه چند تا پری و اِلف حمام کرد، مادرش اون رو همراه خودش برد. روز فوق العادهای بود. هوا صاف و تمیز بود و نور خورشید، گرمای لذت بخشش رو روی پوست عسلی رنگ لویی و بالهای حساسش میتاباند.
لویی واقعا فصل بهار رو دوست داشت. عاشق جوری بود که بعد از یه زمستون سرد، همه چیز رنگینتر و چشم نوازتر میشد. عاشق جوری بود که با آب شدن برفها، چشمهای پریها و اِلفها با شور و شوق برق میزد و گونههاشون درست به رنگ شکوفههای گیلاس میشد و گل میانداخت. عاشق صدای آبشارها و آواز پرندگان بود که سکوت دلنشین عصر رو میشکست. همچنین دوست داشت که به جنگل انسانها، که سمت دیگهی حفرهی روی درخت بلوط بود، بره و سر به سر انسانهای زودباور بذاره؛ ولی خب قطعا قرار نیست راجع به این افکار و علایقش جلوی افراد بالغتر حرفی بزنه.
و حالا دقیقا زیر همون درخت بلوط نشسته بودند و مادرش در مورد دنیاشون براش توضیح میداد... یا در واقع دنیاها.
"ما و انسانها تنها موجوداتی نیستیم که وجود داریم." مادرش شروع به توضیح دادن کرد. "حوریها و اِلفها، پریها و پیکسیها، ترولها و گابلینها*، تمام موجودات خوب و بدی که توی جنگل زندگی میکنند... جدای از انسانها، ما تنها موجودات جهان نیستیم. دنیای ما تنها دنیایی نیست که وجود داره."
و خب، لویی طبیعتا گیج شده بود، از اونجایی که تا حالا چیزی در موردشون نشنیده بود یا حتی اونها رو ندیده بود. مادرش با دیدن اخم گیجِ روی صورتش، لبخند مهربونی زد و با لحن آرومی به توضیحش ادامه داد.
لویی یاد گرفت که چندین جهان مختلف و موجودات متفاوت وجود دارند که هر کدوم وظایف متفاوتی دارند.
اول از همه، خدایان المپوس، خدایان ازگارد و خدایان پانتئون... اما خب برای راحتی کار، ازشون به عنوان خدایان سه گانه یاد میشد. میلیونها سال پیش، اونها به این نتیجه رسیدند که توی جهانشون تنها هستند؛ پس وقتی که خدایان از تنهاییشون خسته شدند و تصمیم گرفتند تا قدرتشون رو گسترش بدن و جهان جدیدی رو به وجود بیارند، متوجه شدند نیروهای دیگهای هم در گوشه و کنار کهکشان وجود دارند که قدرت و خواستههایی مشابه با اونها دارند و بعد از اون، همه چیز به سرعت پیش رفت.
مادر لویی به داستان اولین جنگ بزرگ اشاره کرد و توضیح داد که چطور اون سه، اون زمان عنوان خدا رو نداشتند و فقط سه نیروی قدرتمند از جهانهای متفاوت بودند که درست مثل هم، به شدت کم حوصله و همینطور مشتاق حکومت بودند. اینکه چطور رهبران دنیاها، ژوپیتر، زئوس و اودین راه دیگهای رو به جز جنگ بیرحمانه پیش روشون نمیدیدند؛ پس انجامش دادند.
جنگیدند و سلاخی کردند و مجروح شدند. دورهای بود که حتی روز و شب هم خود رو کنار کشیدند و از شرارتی که در حال رخ دادن بود، پنهان شدند و اینگونه بود که جنگجویان، مفهوم زمان رو فراموش کردند. بدون خوردن و خوابیدن جنگیدند و حتی متوجه نبودند که هر چه زمان بیشتری میگذشت، به جای کشتن دشمن، نیروهای خودی رو میکشتند.
دو نفر از کسانی که به جنگ پایان دادند، ایرنه از المپوس و پاکس از روم بودند. اون دو به این نتیجه رسیدند که جنگ و خشونت چیزی جز وحشت و اختلاف به ارمغان نمیاره، پس دانش و استدلالات خودشون رو با هم به اشتراک گذاشتند و به درک مشترکی رسیدند. اونها به این نتیجه رسیدند که باید جنگ رو متوقف کنند؛ چون اگر کسی متوقفش نمیکرد، احتمالا هیچوقت قرار نبود پایانی براش باشه.
ایرنه و پاکس برای یافتن راهی برای پایان بخشیدن به جنگ، به دنبال ایدون، الههی زیبا و خوش قلب ازگاردی رفتند که متولی درختان سیب طلایی ازگارد بود. ایدون که مشتاق کمک بود، به اونها در مورد چاهی به نام میمیر گفت که توی دنیای خودش قرار داشت و به اونها اصرار کرد که عجله کنند، چون برخلاف خدایان المپوس و روم، خدایان ازگارد نه تنها کشته میشدند بلکه به خاطر کهولت سن هم از دنیا میرفتند و خب، زمان به سرعت در حال گذر بود.
چاه میمیر مکانی برای ارواح ناآگاه بود و تنها عنوان ساده برای توصیفش، چاه حکمت بود. گفته شده بود که اگر از آب چاه بنوشی صاحب دانش تمام دنیاها میشی. منظور ایدون این بود که اگر رهبران سه گانه رو مجبور به نوشیدن از اون آب کنند، به خودشون میان و به صلح میرسند.
فقط یه مشکل وجود داشت. استفاده از چاه میمیر به همین آسونی نبود، چون چاه در عوض چیزی رو ازشون میخواست؛ در واقع، چشم پادشاه ازگارد رو میخواست.
ایرنه و پاکس و ایدون تصمیم گرفتند کاری که لازمه رو انجام بدن؛ پس، از شب کمک خواستند تا در برابر جنگجویان ازشون محافظت کنه. وقتی که شب فرا رسید، هر کسی که در میدان جنگ بود به خواب عمیقی فرو رفت. انگار که تازه متوجه خستگی بینهایتشون شده بودند.
سه الهه به آرامی به اودین غرق در خواب نزدیک شدند و مطمئن شدند تا چیزی اون رو از خواب بیدار نکنه. وقتی که خیالشون از بابت امنیتشون راحت شد، پلک اودین رو از روی حدقه چشمش کنار زدند و با احتیاط چشمش رو از جا درآوردند. اونها با موفقیت به چاه میمیر برگشتند و در عوضِ اون چشم، جامی پر از آب قدرتمند چاه رو درخواست کردند.
اونها جام آب رو به میدان نبرد برگردوندند و مقداری ازش رو در دهان زئوس، ژوپیتر و اودین ریختند. همونطور که انتظار میرفت، وقتی که روزِ بعد رسید و همگی از خواب برخواستند، دیگه میلی به ادامه جنگ نداشتند و به بی هدفی اون پی برده بودند. حالا ذهنشون از ایدههایی برای رسیدن به صلح پر شده بود.
و بعد از اون، ایدون به نمادی از دانش و جوانی تبدیل شد و ایرنه و پاکس هم عنوان الهههای صلح دو جهان المپوس و روم رو گرفتند و از هر سهی اونها به درستی تقدیر شد.
و اون موقع بود که زمین به وجود اومد.
خدایان سه گانه تصمیم گرفتند تا زمین رو به دو کشور ،که بعدها یونان و ایتالیا نام گرفتند، محدود کرده و به صورت مساوی بین المپوس و رومیان تقسیم کنند. این مکانها همچنین به عنوان خاستگاه جهانهای خدایان نام گرفتند. مسئولیت زمین و آسمان به زئوس و ژوپیتر، مسئولیت دریاها به پوسایدن و نپتون و مسئولیت دنیای مردگان به هادس و پلوتون سپرده شد.
اونها نمیخواستند که انسانها از قدرت جادو برخوردار باشن، چون میترسیدند که بیش از حد لازم قدرتمند بشوند... پس دنیای دیگهای به اسم دهکده گریم به وجود آوردند. جایی که افسانهها از اونجا سرچشمه میگرفتند و جادو در اونجا مجاز بود.
تصمیم این بود که افسانهها روی زمین شناخته شده باشند و انسانها، با اینکه جادویی نداشتند، با داستانها و افسانههای مختلف بزرگ بشوند و از کودکی بهش باور داشته باشند و مشتاقش باشند؛ چون جادو دقیقا همونجوری کار میکرد... برای وجود داشتن جادو باید بهش باور داشت.
گریم درست مثل سرزمین عجایب، جایی که رویاها و تصورات انسانها رو به واقعیت تبدیل میکرد، به مالکیت خدایان ازگارد در اومد. همچنین اونها سرزمینهای یونان، روم و اسکاندیناوی رو جدا کردند تا مکان مشترکی بینشون وجود نداشته باشه و از درگیریهای مجدد جلوگیری کنند.
لویی همونطور که چونهش رو به دستش تکیه داده بود با چشمهای گرد به حرفهای مادرش گوش میداد. تمام اون حرفها درست شبیه داستانهای تخیلی بودند. یه عالم داستان ماجراجویانه در مورد قهرمانان و جنگ و ماموریتهای مختلف و لویی حسابی شیفتهشون شده بود.
"خب پس ما چی هستیم؟" وقتی که صحبتهای مادرش در مورد خدایان تموم شد، لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و پرسید. "ما برای کمک به خدایان سهگانه اینجا هستیم اما به خدایان ازگارد تعلق داریم. ما طبیعت رو تمیز و شکوفا نگه میداریم، کمک میکنیم که فصلها توی دهکده گریم تغییر کنند و اگر لازم باشه به تغییرات بخشهای شمالی سرزمین انسانها هم کمک میکنیم. ما روی زمین اسطورههایی هستیم که از مسافرانِ دهکده گریم استقبال میکنیم. این درخت بلوط..." زن اشارهای به درختی که کنارشون بود، کرد."این درخت یه دروازه برای ورود به گریمه. وقتی که مشغول به کار بشی، اینجا جاییه که ازش رفت و آمد میکنی. یکی دیگه درست مثل این، طرف دیگه جنگل وجود داره که به زمین منتهی میشه."
"اما... ما نمیتونیم به دنیاهای دیگه بریم؟ جدای از گریم و زمین؟"
"خب... منظورم اینه که... فکر کنم بتونیم." مادرش مردد به نظر میرسید."اما عبور از دروازهها برای رفتن به سرزمینهایی که قرار نیست اونجا حضور داشته باشیم چیزی جز دردسر نیستند. این دروازهها یه مسیر یه طرفهان... وقتی که از یه دروازه عبور میکنی و به سرزمین دیگهای میری، نمیتونی دوباره از طریق همون دروازه برگردی. باید بری و دنبال دروازهی دیگهای بگردی و ریسک گیر افتادن توی اون سرزمین رو به جون بخری."
زن مکثی کرد تا حرفهاش تاثیرش رو بذاره و لویی متوجه بود که این حرفها یه اخطاره. اون قرار نبود دنبال دروازههای دیگه بگرده... به هیچ وجه! حتی حاضر بود قسم بخوره!
درسته که از شوخی و شیطنت خوشش میاومد اما اگر مادرش بهش میگفت یه کاری خطرناکه، پس اون قرار بود به حرفش گوش بده.
"به علاوه..." مادرش ادامه داد. "فقط تعداد کمی از دنیاها و موجودات هستند که اجازه دسترسی به سرزمینهای دیگه رو دارن. برای مثال انسانها حق ندارن جایی برن... چه اونهایی که توی گریم زندگی میکنند و چه اونهایی که روی زمین هستند. اونهایی هم که توی سرزمین عجایب هستن، باید همونجایی که هستند بمونن... و خدایان سهگانه هم عموما سرزمینهای خودشون رو ترک نمیکنند. فقط دستیاران و کارگرانشون هستند که اون کارها رو انجام میدن... مثل ارواحِ عواطف و طبیعت و بقیه... یا حتی خودمون."
"اما مادر، چرا ما نمیتونیم به زمین بریم؟ اگر یه دروازه به اونجا داریم و میتونیم بهش رفت و آمد کنیم، چرا نباید انجامش بدیم؟"
"ما محدودیتهایی داریم لویی، ماهایی که توی جنگل زندگی میکنیم به دهکده گریم تعلق داریم، نه زمین. بدن هر کدوم از ماها میتونه با محیطی که برای اون به وجود اومده سازگار باشه تا از به وجود اومدن مشکلات بیشتر جلوگیری بشه. و یادت هست که توی زمین چه چیزی وجود نداره؟"
لویی سرش رو تکون داد و مادرش با جملههای بعدیش، افکارش رو تایید کرد.
"زمین جادو نداره. تنها چیز جادوییای که اونجا وجود داره دروازهها هستند، که البته انسانها به هیچ وجه نمیتونن اونها رو پیدا کنند. فقط موجوداتی که توی این جنگل زندگی میکنند و برای کمک به زمینیان ساخته شدند میتونن به اونجا برن و همچنان جادوشون باقی بمونه. من و تو... ما نمیتونیم. به محض اینکه از اون دروازه رد بشیم یه شکل انسانی به خودمون میگیریم و همونجور باقی میمونیم، تا وقتی که به اینجا برگردیم. ما متعلق به مکانهایی هستیم که جادو در اونها وجود داره لویی. بدون جادو ما بیمصرفیم."
لویی باید اعتراف میکرد که درک تمام اینها واقعا سخت بود. و خب یهجورایی ناامید شده بود. اینکه به جز موجودات دهکده گریم، موجوداتی که توی جنگل زندگی میکردند یا انسانهایی که توی گریم بودند، نمیتونست کس دیگهای رو ببینه، یهجورایی ناراحت کننده بود.
لویی ترجیح میداد با کسی از سرزمین عجایب یا المپوس وقت بگذرونه. میخواست بیشتر از چیزی که در حال حاضر میدونست یاد بگیره. میخواست دیگران رو بشناسه و با بقیه گفتگو کنه. نمیخواست داستانهایی که مادرش تعریف میکرد به پایان برسه، چون میخواست بیشتر ازشون بدونه.
"واقعا هیچ راهی برای ملاقات با موجودات دیگه نیست؟ میدونی... مثلا توی مکانهای دیگه." با تردید پرسید و لب زیرینش رو امیدوارانه گزید. "تمام اینها خیلی هیجانانگیزن مادر. میخوام بیشتر بدونم. میخوام خودم ببینمشون... به نظرت این امکان پذیره؟"
مادرش برای چند لحظه ساکت بود و بعد به آرومی جوابش رو داد."یه راه وجود داره." و با همون جواب کوتاه صورت لویی درست مثل صدها خورشید درخشان شد و بالهاش با هیجان تکون خوردند."اوه! لطفا بهم بگو. چطور؟ کجا؟ من میتونم..."
"یه مدرسه برای موجوداتی مثل ما وجود داره، دانشگاه سهگانه... و درست مثل یه دانشگاه زمینی ساخته شده. اونجا یه مکان برای ملاقات تمام موجودات دنیاهای سهگانهست که از طریق گریم یا زمین با هم در ارتباطند و مشتاق شناخت بیشتر موجودات دیگه و همینطور کسب دانش در مورد انسانها و مایل به خدمت به اونها هستند. البته کاملا داوطلبانهست. خیلیها ترجیح میدن همون جایی که هستند باقی بمونند."
خب اون 'خیلیها' از نظر لویی احمق بودند."اوه مادر! باید بهم اجازه بدی که برم! کی میتونم برم؟میشه خیلی زود باشه؟" مادرش به آرومی خندید و موهاش رو بهم ریخت."برای رفتن به اونجا خیلی کم سنی لویی. اما اگر واقعا مشتاقی، وقتی که زمانش برسه میتونی بری."
بالهای لویی با هیجان تکون خوردند و باعث شدند کمی از زمین فاصله بگیره."خیلی ممنونم مادر! هزاران بار ازت ممنونم. دوستت دارم!"
___
وقتی که لویی به چشمه و پیش دوستانش برگشت، نیشخندی روی لب داشت. انگار چیزی رو میدونه که بقیه ازش بیاطلاع هستند... و لویی قطعا چیزی رو بیشتر از رفتن به دانشگاه سهگانه، توی زندگیش نمیخواست.
○●○●○
*اِلف: الفها در اصل موجودات ریزاندام و خوش صورتی بودند که در جنگلها و غارها و کنار چشمهها زندگی میکردند.
*پیکسی: پیکسیها موجوداتی بسیار کوچکند و به راحتی درون دست جا میشوند.آنها موجودات شروریاند و از شیطنتهای مردم آزارانه لذت میبرند.
*ترول: ترولها مخلوقاتی شبیه به غول هستند که اغلب با ترکیبی از شکل والد و کودک ظاهر میشوند تا انسانها را اذیت کنند و یا به آنها حمله کنند. در بسیاری از داستانها ترول زیر پلها خانه دارد و از مسافران باج میگیرد.
*گابلین: آنها اغلب کوتوله و گاهی سبز رنگ با دماغی دراز، پوست چروکیده، ناخن و دندانهای بلند و گوشهای دراز هستند.
○●○●○
لویی اینقدره🤏🏻
بال داره🥺
وای خیلی نینیه😭
این بوک احتمالا هفتهای یک یا دو بار آپ بشه. بستگی به حجم چپتر و آماده بودنش و همینطور استقبال شما داره.
سوالی، حرفی، چیزی؟
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro