Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•9•

چپتر 6 نسبت به بقیه ووت کمتری داره و این حس رو دارم که شاید چند نفر جا انداختنش. میشه برید بهش ووت بدید؟ ماچ به کله‌هاتون💜
○●○●○

هر پری‌ای توی جنگل گریم می‌دونست که خونه مادربزرگ کجاست، چون اون زن توجه‌شون رو به خودش جلب کرده بود. همیشه یه سینی پر از کوکی، شیرینی، شیر و لیموناد روی ایوان خونه‌ش می‌گذاشت و در عوض، لویی و دوستانش توی سرسبز نگه داشتن باغچه‌ش بهش کمک می‌کردند. اون زن به شدت مهربون بود، همیشه از‌ همه‌شون استقبال می‌کرد و مطمئن می‌شد که از تک تک کارگران طبیعت تشکر کنه. قدرشناس بودن از نظر لویی خیلی ارزشمند بود.

پس با توجه به حافظه لویی و حس بویایی قوی لیام، خیلی براشون سخت نبود که راه رو پیدا کنند. اون دو تیم خوبی بودند. هری فقط دنبالشون قدم برمی‌داشت و زیر لب غر‌ می‌زد که باید برن و وقتی که نادیده گرفته می‌شد، باز هم غر می‌زد. "خب..." لویی شروع کرد تا لیام رو به حرف بیاره، چون اون پسر به شدت ساکت بود."کِی ملاقاتش کردی؟"

لیام شونه‌ای بالا انداخت. "چند ماه پیش بود. من... خب می‌دونی داشتم توی جنگل چرت می‌زدم. توی حالت گرگم بودم و اون داشت از اون‌جا رد می‌شد چون دنبال گل‌های خوشگل بود که برای مادربزرگش ببره." لبخند کوچیکی روی لبش نشست. "فکر می‌کردم ازم بترسه اما این‌طور نشد. فکر کنم... فکر کنم یه‌جورایی از اون‌جا شروع شد." پسر پری با لبخند‌ بزرگی‌ آهی کشید. "این خیلی شیرینه!" لیام تلاش کرد تا جلوی لبخند خجالتیش رو بگیره. لویی واقعا از اون پسر خوشش می‌اومد.

"خب..." لیام شروع کرد."شما دو تا چطور سر از این‌جا در آوردین؟"

"اوه." لویی مردد بود که باید با کنایه بگه که از هری در موردش بپرسه یا به سبک خودش و با اشتیاق داستان رو تعریف‌ کنه، که در نهایت یه چیزی بین این دو رو انتخاب کرد.

"خب، ما از دانشگاه سه‌گانه اومدیم و چیزی که اتفاق افتاد این بود که هری داشت مثل یه عوضی‌ رفتار می‌کرد، پس‌ من از خودم دفاع کردم و هری نتونست حرف‌های من رو تحمل کنه. خلاصه اینکه ما کارمون به زیرزمینی که دوازه‌ها اون‌جا بودند کشیده شد و هری‌، من رو به یه دری چسبونده بود که یه نفر از اون طرف بازش‌ کرد و بعد ما توی دروازه افتادیم و سر از این‌جا در آوردیم."

هری که تا اون موقع ساکت بود، خودش رو به اون‌ها رسوند. "این‌طور نیست که تو کاملا بی‌گناه باشی، پیکسی. ولی تبریک میگم... تونستی کلمه عوضی‌ رو بدون اینکه منفجر بشی، بگی."

"من هیچ اهمیتی به چیزهایی که تو میگی نمیدم!"

"صبر کن..." لیام اخمی کرد. "پس هری انسان نیست؟"
"نه!" هری و لویی هم‌زمان گفتند؛ لویی با تلخی و هری جوری که انگار بهش برخورده. "بهت که گفتم اون به بقیه آسیب می‌زنه. اون یه شبحه. این کارشه. از همون اول افتضاح به دنیا اومده." هری کاملا اتفاقی پای لویی رو لگد کرد و لویی مشتی به شونه اون پسر زد."من فقط دارم حقیقت رو میگم!"

"اوه." لیام یکم سرخ شد."متاسفم تو فقط... علامت‌های روی بدنت سیاه رنگن پس فکر کردم شاید تتوهای انسانی یا چیزی‌ مثل‌ اون‌هان. فکر می‌کردم اشباح فقط علامت‌های آبی رنگ دارن." لیام به بازوی هری‌، که خطوط مارپیچ مانند سیاه رنگ از بالا تا پایینِ پوست نرمش‌ حک شده بود، اشاره کرد. "نه حق با توئه." هری به آرومی گفت."اشباحی که اهل شمال هستن معمولا نشانه‌های آبی رنگ دارن اما من اهل یونانم. من یه شبح احساسات از این دنیا نیستم. من... کار من روی زمینه."

برای چند ثانیه سکوتی بینشون به وجود اومد و بعد چیزی به ذهن لویی رسید و هینی‌ کشید."توی احمق!" سرجاش ایستاد و با خشم به سمت هری‌ برگشت و اون پسر چشم‌هاش رو چرخوند. "می‌دونی این مدل حرف‌زدنت واقعا داره-"

"تو بی‌قدرتی!" لویی می‌تونست احساس کنه که صورتش داره قرمز میشه و اگر بدنش از خشم پر نشده بود، احتمالا خجالت‌زده می‌شد. "این‌جا تو بیشتر از یه انسان قدرتی نداری. به خاطر همین هم هست که برای رفتن عجله داری، مگه نه؟"

هری با چهره‌ای بی‌تفاوت دست‌هاش رو بالا‌ آورد. "خیلی‌خب... اول از همه، این‌جا جادو وجود داره و من هنوز هم یه شبحم. آروم باش. شکل گوجه شدی."

"اما نمی‌تونی به کسی آسیب بزنی... تو خائن کوچولوی کثیف." لویی با عصبانیت ادامه داد. "باید می‌دونستم یه چیزی پشت اون شرط بندی احمقانه وجود داره. این ربطی به برگشتنت به دانشگاه یا رفتن به یه ماجراجویی نداشت. تو فقط می‌خواستی از گریم بری."

"داری زیادی این مسئله رو بزرگ می‌کنی." هری‌ چشم‌هاش رو چرخوند.

"اوه واقعا؟ واقعا؟" لویی جوری به هری چشم غره می‌رفت که انتظار می‌رفت هری هر لحظه با خاک یکسان بشه، اما متاسفانه شانس با لویی یار نبود.

"قرارمون کنسله. همین‌جا می‌مونیم. اینجا می‌مونیم و تا جایی که بتونم توی‌ موقعیت‌های‌ مرگبار میندازمت. پسره‌ی رو مُخ غیر قابل تحمل!"

هری بدون این‌که به روی خودش بیاره با بی‌خیالی به لویی زل زده بود."تموم شد؟"

لویی فقط یه قدم با کندن موهای هری‌ فاصله داشت. با عصبانیت غرید -که البته خیلی هم ترسناک نبود- و برای بار آخر به هری اشاره کرد. "تو نباید انقدر‌ آروم باشی." با خشم به هری پرید."من شوخی‌ نمی‌کنم. در واقع بهترین تلاشم رو می‌کنم تا نابودت کنم."

هری اونقدری جرات داشت که توی اون لحظه بخنده."باشه پیکسی. هر چی تو بگی."

لویی آماده بود تا مشتی نثارش کنه که لیام گلوش رو با صدای بلندی صاف کرد و توجه اون دو رو به سمت خودش برگردوند. با جدیت نگاهش رو بین اون دو نفر چرخوند."میشه تمومش کنید لطفا؟"

لویی نفس عمیقی کشید. دم و بازدم. دم از طریق بینیش و بازدم از طریق دهان. "البته." در نهایت جواب لیام رو داد."بریم که انجامش بدیم."

بقیه مسیر بدون صحبت گذشت، چون معمولا این لویی بود که شروع کننده مکالمه می‌شد و حالا بیش از حد مشغول نقشه کشیدن بود تا هری به‌خاطر اینکه یه فرد خودخواه و طماع بود، تاوان پس بده. شاید باید کاری‌ می‌کرد تا هری با یه دیو رو در رو بشه یا با یکی از هیولاهای دریایی. باید به همه چیز فکر می‌کرد.

وقتی‌ که به اون کلبه کوچیک رسیدند، دوباره ذوق زده شد. از همین الان می‌تونست بوی کلوچه‌های دارچینی و عطر لیمو رو احساس کنه و همین باعث می‌شد دهنش آب بیفته. نمی‌تونست جلوی خشمی که در حال ترک کردن بدنش بود رو بگیره. تازه اون موقع بود که متوجه شد خیلی وقته که چیزی نخورده. امیدوار بود شکمش با صدای بلندی اعتراض نکنه، چون اون‌جوری خیلی خجالت می‌کشید.

"خیلی‌خب." با هیجان زمزمه کرد. "بالاخره رسیدیم. باید یواشکی خودمون رو به اون پشت برسونیم. مادربزرگ یه بوته تمشک اون پشت داره که خودم برای رشدش بهش کمک کردم. می‌تونیم پشت اون‌ها پنهان بشیم و می‌دونید... برای لحظه‌ی مناسب صبر کنیم." و خب لویی هم می‌تونست یکم از اون تمشک‌ها بخوره، چون خب غذا خوردن لازمه‌ی زنده موندن بود.

اون‌ها کاری که لویی گفته بود رو انجام دادند. به آرومی از کنار کلبه رد شدند و پشت بوته‌ها نشستند. فضای زیادی اون‌جا نبود، پس مجبور بودند خیلی خیلی نزدیک به همدیگه بنشینند.

لویی کوچیک‌ترینشون بود و خب بودن بین اون دو تا موجود قد بلند و درشت هیکل برای اعتماد به نفسش‌ اصلا خوب نبود. با خودش فکر کرد که همینه که هست. زندگی همینه.

تقریبا داشت به خاطر افکارش‌ گریه‌ش می‌گرفت که شنل قرمزی یا همون سوفیا از خونه بیرون اومد. اون دختر یه فنجون، با یه نوشیدنی داغ‌ داخلش، توی دستش نگه داشته بود و که بخار لطیفی به آرومی از اون بلند می‌شد و توی هوا می‌رقصید. "خیلی خب." لویی، لیام رو مخاطب قرار داد."نوبت توئه رفیق. صبر کن...فقط..."

می‌خواست به اون تغییر شکل‌دهنده چند تا نکته برای نزدیک شدن به هدف بگه. (حالا نه اینکه سوفیا یه هدف باشه، فقط می‌خواست ماموریتش رو درست انجام بده.) اما بعد متوقف شد. انگار یه نفر دیگه قبل از اون‌ها نزدیک سوژه‌ی مورد نظر شده بود.

یه مرد درست از کنار مسیری که اون‌ها پنهان شده بودند، گذشت. یه مرد با بازوهای بزرگ و یه کلاه مضحک قدیمی و یه اسلحه که به پشتش آویزون بود. یه مرد تقریبا خوشتیپ... البته اگر لویی‌ می‌خواست نظرش رو بگه!

همون مرد وقتی که به اندازه کافی نزدیک سوفیا شد، سلام بلندی کرد. نگاه سوفیا با دیدن اون مرد برقی زد و گل از‌ گلش شکفت. چشم‌های لویی با درک موقعیت گرد شد. هر سه‌ی اون‌ها دویدن اون دختر، پریدنش توی بغل مرد و حلقه شدن دست‌هاش دور گردنش رو تماشا کردند. نگاه پر عشقی به هم انداختند و بعد-

اوه درسته... مشغول بوسیدن همدیگه شدند. یه بوسه‌ی پر حرارت! شنل قرمزی با شکارچی توی یه رابطه‌ی عاشقانه بود.

"هنوز حس‌ دیک بودن بهت دست نداده؟" هری توی گوش چپش زمزمه کرد و لویی آرنجش رو توی بازوش فرو کرد، چون خب... واقعا همون حس رو داشت. احساس وحشتناکی داشت. شنل قرمزی قرار بود مجرد باشه و لیام رو ببینه و این قرار بود به عشقی در نگاه اول منتهی بشه.

اما حالا، وقتی که نگاهش به چشم‌های غم‌زده‌ی لیام افتاد، می‌دونست که همه چیز رو خراب کرده.

"از سمت تو یکی نیازی به شنیدن درس زندگی و نصیحت ندارم." رو به هری گفت و تلاش کرد تا روی احساس گناهش سرپوش بذاره. هری فقط آهی کشید."اون قراره ازش خواستگاری کنه." پسر فرفری زمزمه کرد و احتمالا هدفش فقط شعله‌ور کردن پشیمونی و عذاب وجدان لویی بود. "یه جعبه توی جیبشه."

و آره... لویی می‌تونست خطوط محوی که نشان‌گر یه جعبه توی جیب جلویی مرد بود رو ببینه. لویی می‌خواست بالا بیاره. "قرار نبود این اتفاق بیفته." لویی زمزمه کرد و انتهای جمله‌ش بود که صداش خش‌دار شد. می‌خواست به‌خاطر این بی‌فکر بودنش خودش رو بزنه. لیام بهش نگاه نکرد. "میشه بریم؟" انقدر آروم پرسید که لویی رسما می‌خواست گریه کنه. "آره..." سرش رو تکون داد."البته."

توی مسیر برگشت سکوت سنگینی بینشون بود. تمام مسیر لویی تلاش کرده بود تا جلوی اشک‌هاش رو بگیره. دیدن نگاه غمگین لیام و هم‌چنین شونه‌های افتاده‌ش براش خیلی سخت بود و لویی بی‌احساس نبود! دقیقا چیزی برعکسش بود و نمی‌تونست احساس وحشتناکی که داشت رو نادیده بگیره.

مسئله این بود که لویی نمی‌تونست با چنین وضعیتی کنار بیاد. نمی‌تونست درکش کنه اما انگار همیشه یه چیزی جلوش رو می‌گرفت تا خودش رو آسیب‌پذیر نشون نده. نمی‌دونست چرا این جوریه. شاید تقصیر غرورش بود... نمی‌تونست با کلمات و صدای بلند توضیحش بده اما همیشه توی وجودش احساسش می‌کرد. هر وقت کار اشتباهی انجام می‌داد، احساس گناه وجودش رو پر می‌کرد و انقدر بهش فشار می‌آورد تا لویی اعتراف کنه که شکست خورده. اون احساس گناه از بین نمی‌رفت تا اینکه کاری کنه که بقیه احساس بهتری‌ پیدا کنند و حالا، عذاب وجدان داشت خفه‌ش می‌کرد و لویی نمی‌تونست تحملش کنه. سعی کرد به خودش اطمینان بده که این اونقدرها هم بد نیست و تقصیرات گردن اون نیست. نه واقعا.

"خیلی‌خب... این یکم ضد حال بود، نه؟ اما ما ازش می‌گذریم. مگه نه؟" با نگاهی امیدوار به هری و لیام نگاه کرد. لیام بهش نگاه نکرد و هری فقط آهی کشید. هیچکس جوابش رو نداد. لویی با اضطراب خندید."بی‌خیال، بیاید اون اخم‌ها رو کنار بزنیم. مشکلی نیست. ما حالمون خوب میشه." باز هم جوابی‌ نگرفت. قلب لویی کم کم داشت مثل یه کاغذ مچاله می‌شد.

"ببین لیام... ما باید نیمه پر لیوان رو ببینیم. باشه؟ احتمالا اون دختره اونقدرها هم عالی نبود. اون کسیه که تو رو از دست داده. تو این‌جوری حالت بهتره."

"لویی؟" لیام با عصبانیت گفت و لویی به خودش لرزید. خب اونقدرها هم که انتظار داشت خوب پیش نرفته بود."فقط بی‌خیال شو. باشه؟"

"اما نمی‌فهمم چرا باید بی‌خیالش بشیم." لویی معترضانه گفت تا از دیدگاه خودش دفاع کنه. "این یه شروع جدید برای توئه لیام. بپذیرش!"

"لویی" لیام به نظر... خشمگین می‌اومد. "فقط حرف‌ نزن. باشه؟"

تمام بدن لویی درد می‌کرد. حتی احساس می‌کرد کوچیک‌تر از چیزی شده که قبلا بود. حالا درک می‌کرد که چیزی نیست که بتونه باهاش حال لیام رو بهتر کنه. توی دلش احساس غم می‌کرد. به هری نگاه کرد تا شاید ازش کمک بگیره اما‌ مشخصا هری عین خیالش هم نبود. اون پسر شیطانی بود و نمی‌شد بهش اعتماد کرد.

در عوض، هری نیشخندی تحویلش‌ داد."در‌ واقع اگر بخوام صادق باشم یه کوچولو بهت افتخار می‌کنم. نمی‌دونستم تا این اندازه توی گند زدن استعداد داری." لویی آرنجش رو توی‌ پهلوی اون پسر فرو برد."تو بد ذات‌ترین کسی هستی تا حالا دیدم."

"احتمالا‌ همین‌طوره." هری نیشخندی زد و با صدای آروم‌تری ادامه داد. "اما حداقل‌ بد ذات‌ترین کسی‌ نیستم که لیام تا حالا دیده. مگه نه؟"

و این درد داشت. لویی صورتش رو برگردوند تا هری نتونه آثار ناراحتی‌ رو از توی‌ چهره‌ش بخونه. این عادلانه نبود. هری از روی عمد همه چیز رو به هم می‌ریخت چون این کارش بود. اما لویی قصدی نداشت. لویی واقعا احساس بدی داشت.

از جوری که لیام حتی‌ نگاهش هم نمی‌کرد متنفر بود. اینکه با وجود کارهای لویی برای آرامش دادن بهش، توجه‌ای بهش نمی‌کرد، براش سخت بود. و بدتر از همه این بود که می‌دونست چه کلمه‌ای رو باید به کار ببره. می‌دونست باید چی‌ بگه اما به کار بردن اون کلمه کوچیک برای لویی واقعا سخت بود، مخصوصا وقتی‌ که یه گندی می‌زد. دیدن اینکه لیام تمام کار‌هاش برای بهتر کردن حالش رو نادیده می‌گرفت، ناراحتش‌می‌کرد؛ اما هیچ چیز بدتر از این‌که لیام عذرخواهی صادقانه‌ش رو هم نادیده بگیره، درد نداشت.

لویی می‌ترسید همه چیز رو بدتر‌ کنه، پس تصمیم گرفت به خواسته‌ی لیام احترام بذاره و اصلا حرف نزنه... اما در نهایت نتونست جلوی خودش رو بگیره."خیلی از دستم عصبانی‌ای؟" به آرومی از‌ لیام پرسید. به نظر می‌اومد لیام متوجه تغییر حالش شده، چون نگاهش رو پایین آورد تا به پری نگاه کنه و احتمالا لویی خیلی کوچولو و آسیب‌پذیر و معصوم به نظر می‌رسید -درست شبیه یه بچه- چون نگاه سختِ لیام نرم شد و آهی کشید.

"فکر نکنم..." پسر بزرگ‌تر گفت و با پاهای برهنه‌ش سنگ ریزی رو شوت کرد. "مطمئنم نیت خوبی داشتی. من فقط... فکر کنم ترجیح می‌دادم که از دور تماشاش کنم، می‌دونی؟ به جای اینکه امیدمو اون‌جوری بالا ببرم."

"آره..." لویی بغضش‌ رو قورت داد. این بهترین موقعیت برای گفتن اون کلمه بود اما نمی‌تونست. "هی... فقط بیا فراموشش کنیم، هوم؟ بیا یه کار دیگه انجام بدیم."

"آم..." هری وسط‌ مکالمه‌شون پرید. در کمال تعجب برای یه مدت طولانی ساکت مونده بود. لویی انتظار داشت که هری‌ توی این شرایط‌ به وجد بیاد و همه چیز رو بدتر کنه. انتظار داشت اون پسر بهش‌ تیکه بندازه یا پوزخند بزنه، اما اون شبح به طرز شگفت انگیزی قابل تحمل رفتار کرده بود. "فکر کنم بهتره که ما راه خودمون رو بریم... هوم؟ زود باش. به اندازه کافی لیام رو آزار دادیم."

لویی با صدای بلندی‌ خندید. "آره... نه. این اتفاق نمیفته. قرارمون تمومه. یادت رفته؟ ما هیچ جا نمیریم."

"برنامه دارید کجا برید؟" لیام به آرومی پرسید.

لویی می‌خواست جوابش رو بده اما هری‌ زودتر انجامش داد."خب، ما یه قراری‌ گذاشتیم. این‌که تلاش کنیم تا به دانشگاه برگردیم، می‌دونی؟ این‌که ریسک کنیم و از دروازه‌ها عبور کنیم تا ببینیم ما رو به کجا می‌بره. نمی‌دونم... فکر کردم شاید یکم خوش‌ بگذره! اما پرنسس کوچولوی ما انگار دیگه حس انجامش رو نداره."

"اوه." لیام نگاهش رو به پاهاش دوخت. "همیشه دلم می‌خواست دنیا رو ببینم اما هیچ‌وقت شانسش رو نداشتم."

اوه بی‌خیال!

چرا باید این حرف رو می‌زد؟ چرا لیام باید به دیدن دنیاهای دیگه علاقه‌مند می‌بود؟ چرا نمی‌تونست یه ترسو باشه که ترجیح بده توی یه مکان مشخص و جایی که بهش تعلق داره بمونه، به جای اینکه بخواد بره و دنیا رو بگرده؟ چرا لیام یه ذات ماجراجو داشت؟ چرا نمی‌تونست حوصله سر بر و عادی باشه؟

و لویی می‌دونست چه اتفاقی قراره بیفته. می‌تونست از روی برق‌ نگاه هری و تکون آروم سرش و جوری‌ که گوشه لبش بالا رفت بفهمه که-

"اوه واقعا؟"

آره... لویی به فنا رفت.

هری به سرعت قدمی به جلو گذاشت و بین لویی و لیام قرار گرفت و دستش رو دور شونه پسر بلند قد انداخت."چطوره که تو هم با ما بیای؟ احتمالش هست که یه راه به سمت یه دروازه رو بلد باشی؟"

"بلد نیستم." لیام لبش رو گاز گرفت."به علاوه، تمام دروازه‌ها الان مسدود شدن. برای رفتن به دنیاهای دیگه باید کسی رو پیدا کنیم که دروازه مخصوص خودش رو داشته باشه و اون شخص قطعا به یه جادوی سیاه و خیلی قدرتمند دسترسی داره."

ها!

"اوه. چقدر بد!" لویی گفت و ذره‌ای ناراحتی‌ توی صداش وجود نداشت. "به نظر می‌رسه که ما باید..."

"تو کسی که چنین قدرتی داشته باشه رو نمی‌شناسی؟" هری امیدوارانه از لیام پرسید و حرف‌ لویی رو قطع کرد.

"نه." لیام گفت اما این دفعه هیجان زده‌تر از قبل به نظر‌ می‌رسید."اما کسی رو می‌شناسم که شاید یه چیزهایی بدونه!"

چی؟ نه!

نیش هری‌ جوری باز شد انگار که اون روز بهترین روز زندگیشه. "عالیه! اوه لیام... ماه و ستاره‌ی من! پس بیا بریم دیگه. منتظر چی هستی؟"

و لیام یه کوچولو لبخند زد. به خاطر هری لبخند زد و این واقعا کنایه آمیزترین اتفاق قرن بود. لویی حس بدی داشت. اون دو پسر به سمتش برگشتند و اون فقط همون طور که دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش بهم گره کرده بود، بهشون زل زد.

"میای یا نه پیکسی؟" هری‌ پرسید و کل وجودش به طور واضحی داشت داد می‌زد که 'من بردم! من بردم! من بردم!'

لویی جوابی نداد. در واقع دنبال یه حرف کنایه آمیز بود تا تحویلش بده که هری با بی‌صبری آهی کشید. "زود باش لویی! این کمترین کاریه که می‌تونی‌ برای این پسر‌ انجام بدی."

خب... خب...

لویی تمام مسیر روی صدای برخورد آروم قدم‌هاش با مسیر چمن شده تمرکز کرد. صدایی درست شبیه به یک شکست!

○●○●○

انقدر برای لیام و سوفیا حرص خوردین دیدین چی شد؟😂

دوستتون دارم🧡

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro