50. The End
بله... درست میبینید. چپتر آخره ولیییی نویسنده برای این بوک چندتایی وانشات نوشته پس از لایبرریتون حذفش نکنید که در ادامه همین بوک به مرور براتون آپش میکنم.
8220 کلمه.
لذت ببرید💛
●○●○●
زمان پیوسته در حال گذر بود و از نظر لویی این موضوع هنوز هم آرامش بخش بود. پاییز به محوطه همیشه سبز و آفتابیِ دانشگاه هم رسیده بود و لویی این رو با تمام وجودش احساس میکرد. اون برای ماههای سرد سال ساخته نشده بود و جوری که بدن و روحش خستهتر، سنگینتر و کُندتر شده بودند این موضوع رو بهش ثابت میکرد. زمستانهای زیادی رو تجربه نکرده بود چون وقتی که زمستان از راه میرسید پریهای زمستانی به آرومی زندگی رو از درختان و چمنزارهای گریم دور میکردند و اون موقع بود که لویی و بقیه پریهای بهاری توی جنگلِ همیشه سبز ساکن میشدند تا مرخصیای که لایقش بودند رو بگذرونند. اما اینجا نمیتونست اینکار رو بکنه. دانشگاه هر چهار فصل رو تجربه میکرد و لویی باید چهار سال از زندگیش رو اینجا میگذروند. باید یاد میگرفت که با این شرایط کنار بیاد.
با این حال این سستیِ وجودش با علائم اختلال پس از سانحهاش خیلی سازگار نبود. خیلی اوقات احساس میکرد که عملکردش کُندتر شده، متوقف شده یا حتی پسرفت کرده اما روانشناسش بهش اطمینان میداد و موفقیتهاش رو به یادش میآورد.
موفقیتهای زیادی کسب کرده بود- قبلا از رفتن به زیرزمین اجتناب میکرد و هر موقع که با یه موجود پریشکل دیگه رو به رو میشد چشمهاش رو میبست، گوشهاش رو میگرفت و نفس عمیق میکشید. قبلا وقتی توی راهرو موقع رد شدن از کنار دیگران بهشون برخورد میکرد، گریه میکرد. قبلا احساس میکرد تنها موقعی که میتونه یه نفسِ راحت بکشه زمانیه که توی یه فضای باز باشه و نور آفتاب رو روی پوستش احساس کنه و از نظرش هر جای دیگهای مثل یه سلول زندان بود. اما حالا دیگه چنین احساساتی نداشت. حالش بهتر شده بود. دیگه چیزهای زیادی آزارش نمیدادند و کابوسهاش اذیتش نمیکردند. حالا تمرکز کردن براش راحتتر شده بود.
گذشتن از لحظات ناامیدی هنوز هم براش دشوار بودند تا حدی که گاهی احساس میکرد هیچوقت نمیتونه از اون خلأ درونی که خودش رو توش گم میکرد خلاص بشه. اما افراد اطرافش توی یادآوری کاری که کرده بود خیلی خوب عمل میکردند و مطمئن میشدند که از اهمیتش، عملکردش و هر چیزی صحبت کنند و لویی هر بار به خودش اجازه میداد که یه ذره از چیزهایی که میگن رو باور کنه.
("بالهام چیزهایی بودن که به من هویت میدادند." یه شب که نگاهش خیره ستارهها بود و هری کنارش روی چمنهای نمدار لم داده بود زیر لب زمزمه کرد. "نه." هری گفت و لویی رو مجبور نکرد که توی چشمهاش نگاه کنه، فقط کمی بهش نزدیکتر شد و دست لویی رو بین هر دو دستش گرفت و اون رو روی سینهاش گذاشت. با حس ضربان قلب هری، لویی نفس عمیقی کشید. "تو کسی بودی که بهشون هویت میدادی. بالهات دوستداشتنی بودند چون بخشی از وجود تو بودند و تو هنوز اینجایی.")
لویی داشت بهتر میشد و آبوهوا قرار نبود همه چیز رو براش خراب کنه. به علاوه، بالهای جدیدش بهش کمک زیادی میکردند. تزئینشون کرده بود تا بیشتر شبیه به چیزی که میخواست بشن. اسطخودوس، گلِ فراموشم مکن و بابونه رو با ظرافت بهشون اضافه کرده بود و بابت نتیجهاش واقعا به خودش افتخار میکرد. حالا بیشتر شبیه خودش بودند... زندهتر به نظر میرسیدند.
هنوز نتونسته بود پرواز کردن باهاشون رو یاد بگیره اما به اونجا هم میرسید. این چیزی بود که بهش انگیزه میداد، مهم نبود که چقدر سخت باشه یا اینکه مجبور باشه چقدر به کارهایی که بالهای قدیمیش خودشون از پسش برمیاومدن توجه کنه، این همیشه بهش انگیزه ادامه دادن رو میداد.
فکر دوباره پرواز کردن همیشه بهش روحیه میداد. حتی اگر مجبور میشد فقط توی روزها و مناسبتهای خاص انجامش بده. حتی اگر مثل قدیمها به اندازه نفس کشیدن آسون نبود. دوست داشت فکر کنه که قراره توی انجامش پیشرفت کنه.
در موردش با کمرون صحبت میکرد، در مورد تکنیکهای مختلف پرسوجو میکرد و راجع به نگهداری از بخش چرمیش سوال میپرسید و کمرون همیشه مشتاقانه بهش کمک میکرد. برای اون پسر کوتوله این به یه پروژه شورانگیز تبدیل شده بود. حتی برای خودش یه پا درست کرده بود و امیدوار بود خیلی زود بتونه از دست اون عصا برای همیشه خلاص بشه و با لویی در مورد آیندهی موردانتظارش صحبت میکرد... که شاید بتونه بعد از فارغ التحصیلی توی پروتز، تخصصی برای خودش پیدا کنه. این یه تخصص توسعه نیافته توی جهانهای جادویی بود و اون پسر امیدوار بود بتونه به موجوداتی که به یک جایگزین برای جادو نیاز داشتند، کمک کنه. اینکه اون موجود کوچولو، متواضع و بیاعتماد به نفسی که لویی اوایل سال دیده بود حالا به چنین فرد هدفمندی تبدیل شده بود واقعا شگفتانگیز بود.
شاید یه روز لویی میتونست بالهایی شبیه به بالهای قدیمی خودش رو دوباره به دست بیاره اما خیلی قرار نبود بهش فکر کنه، نیازی بهش نداشت. میدونست که همه چیز قراره خوب بشه، مهم نبود که چه اتفاقی بیافته. کم کم داشت بالهای جدیدش رو میشناخت، بهشون علاقه پیدا میکرد و تمام گوشه و کنارش رو مثل کف دستش یاد میگرفت و قطعا خیلی زود باهاشون پرواز میکرد.
هری هم توی این موضوع صبحهای زود و آخر شبها بهش کمک میکرد. (البته احتمالا خیلی هم کمک کننده نبود چون جدیدا حالِ لویی خیلی به هم میریخت و وقتی که به هم میریخت زبونش تند میشد، وقتی که زبونش تند میشد هری اعصابش خرد میشد، وقتی که هری اعصابش خرد میشد متقابلا باهاش تندی میکرد و لویی عصبی میشد، وقتی که لویی عصبی میشد یهجورایی بدجنس میشد، وقتی که لویی بدجنس میشد رفتار هری خصومت آمیز میشد و وقتی که رفتار هری خصومت آمیز میشد فاجعه رخ میداد و در نهایت همیشه یکی از اونها برای زمان نامعلومی قهر میکرد و میرفت. اما اون زمان نامعلوم به تازگی خیلی کوتاه شده بود... خیلی زود برمیگشتند و عذرخواهی میکردند. لویی عذرخواهی میکرد و هری عذرخواهی میکرد و حرف میزدند یا همدیگه رو بغل میکردند یا میبوسیدند و بعد با آرامش و صبر بیشتری به کار کردن روی بالهای لویی ادامه میدادند و جدای از همه چیز، احتمالا تمام این روند برای لویی خوب بود.)
خوب بود. همه چی خوب پیش میرفت. لویی بالاخره حالش خوب میشد. توی این مدت به درسش رسیده و با النور و استن دوباره ارتباط برقرار کرده بود و تا جایی که میتونست به ملاقات خانوادهاش میرفت و همینطور هری... وقت زیادی رو با هری میگذروند.
~~~
"نمسیس* رو میشناسی؟" هری یه روز پرسید. ماه توی آسمون میدرخشید و نور ملایمش از پنجره، همونطور که اون دو به هم چسبیده بودند، روی پوستشون میتابید. دستها و گونهها و لبها و پاهاشون به هم گره خورده بود چون میخواستند به هم نزدیک باشن و انگشتانشون زیر تیشرت همدیگه میچرخید تا گرمای تن دیگری رو حس کنند. همه چیز ملایم بود، شیرین و آروم. هری بوسهای روی ترقوه لویی نشوند و قلب پسر پری توی سینه لرزید. سر هری توی گردنش بود و فرهاه چونهاش رو قلقلک میدادند.
فقط من میتونم تو رو اینجوری ببینم... لویی برای احتمالا بار هزارم توی اون هفته با خودش فکر کرد- نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. هر موقع که هری بهش اجازه میداد خودش رو دور تنش بپیچه، یا هر بار لویی اون رو به خنده میانداخت تا جایی که به سختی میتونست نفس بکشه یا وقتی که هری دستهاش رو مشتاقانه براش باز میکرد تا بغلش کنه این فکر به ذهنش میرسید.
تمام دانشگاه، حتی حالا که هری دیگه با گروه دوستان شرورش نمیگشت، وقتی که پسر در حال عبور از راهرو بود سکوت میکردند و هری توی کلاس معمولا رفتار سردی داشت اما چیزی که اینجا داشتند، این یکی رفتارش مخصوص لویی بود. این فکر باعث میشد سر تا پای لویی از روی لذت مورمور بشه.
وقتی که هری شروع به صحبت کرد لویی یهجورایی غرق در همین افکار بود و تمرکزش روی این بود که گونه هری زیر لمسش درست به لطافتِ گلبرگ گل رزه، پس چند لحظهای طول کشید تا متوجه بشه که یه سوال ازش پرسیده شده.
"هوم؟" حرکت دستش متوقف شد و با گیجی به هری نگاه کرد."نمسیس؟ فکر نمیکنم، چطور مگه؟"
هری از آغوش لویی بیرون اومد تا در عوض کنارش دراز بکشه. با اینکه بدنهاشون حتی توی این حالت هم با هم در تماس بود اما لویی نتونست جلوی ناله ناراضیش رو بگیره. همین باعث شد گوشه لب هری کمی به بالا مایل بشه قبل از اینکه حرفش رو ادامه بده."اون، آم... الهه مجازاته... خوشبختی و بدبختی."
"خیلیخب. حالا معنیش چیه؟"
"خب..." هری مکثی کرد. "بیا بگیم که یه نفر در مقابل یکی از عزیزانش بدرفتاره. و همون یه نفر طی یه ماه، شاید کمتر یا بیشتر تصادف میکنه یا یه عالمه از ثروتش رو از دست میده یا از کارش اخراج میشه. این کار نمسیسه. اون مطمئن میشه که تعادل بین خوشبختی و بدبختی برقرار بشه و کسانی که کارهای شیطانی میکنن یا با استفاده از دیگران خودشون رو به خوشبختی میرسونن رو مجازات کنه."
"اوه، یعنی یه چیزی شبیه به کارما؟"
"آره، تقریبا همون." لویی متفکرانه هومی گفت."به نظر میاد شبیه به کار اریس باشه."
"در واقع، این دو تا خواهرن." اخمی که پیشونی لویی رو چین انداخت کاملا غریزی بود. "صحیح. خب حالا چی در موردش میخوای بگی؟"
"خب..." هری انگشت لویی رو به بازی گرفت تا جایی رو برای تمرکز کردن داشته باشه. "اون بهم پیشنهاد یه شغل رو داده. یه نفر رو میخواد تا بخش مجازات رو اداره کنه."
لویی بلافاصله از جا بلند شد و نشست تا بتونه مستقیم به هری نگاه کنه و پسر شبح هم بهش خیره شد و منتظر دیدن واکنشش موند. "پس... تو قراره به دنیای زیرین برگردی؟" لویی پرسید.
هری صادقانه سرش رو تکون داد و حرف لویی رو تایید کرد، دندونهاش توی لب زیرینش فرو رفته بودند. هزاران آژیر خطر توی ذهن لویی به صدا در اومدند اما به نظر نمیرسید پسر شبح متوجه این موضوع شده باشه. "آره. فکر میکنم همینطور باشه."
لویی بزاقش رو فرو برد و اخمش به طرز غیرممکنی عمیقتر شد. این نمیتونست واقعیت داشته باشه. واقعا قرار نبود این کار رو بکنه، مگه نه؟ مطمئنا قرار نبود هری بره و با کسایی که بهشون آسیب زده بودند رفیق و همکار بشه. قطعا قرار نبود اینجوری بشه."هری."
"اینجوری نیست که قرار باشه به تارتاروس برگردم!" هری هم از جا بلند شد، متوجه لحن سرزنشگر لویی موقع گفتن اسمش شده بود. "هیچوقت قرار نیست به اونجا برگردم و به هیچ عنوان برای اریس کار نمیکنم- اما لویی، من اهل المپ نیستم. تا حالا یه مدت زمان معقول رو اونجا گذروندم با این حال بهم حس خونه رو نمیده- مثل اینه که تو یه سفر به جایی بزرگتر و باکلاسترم تا بهم نشون بدن جایگاه اصلیم کجاست، و فکر نمیکنم این قرار باشه تغییر کنه. مردمش بیش از حد مقدسمآبانه رفتار میکنن و همه چیز یا سفید مطلقه یا سیاه مطلق. و زئوس تمام هماهنگیها رو انجام داده و هر خدا و هر کسی که بهشون مربوط باشه رو بهم معرفی کرده اما حس میکنم با اینکه بهم احترام میذارن هیچکدومشون واقعا از من خوششون نمیاد و فکر نمیکنم خودشون هم بخوان که از من خوششون بیاد."
"این- هری... واقعا متاسفم که چنین حسی داری اما مطمئنا راه دیگهای هم هست که مجبور نباشی به کار آسیب زدن به مردم برگردی!" لویی مطمئن بود که نارضایتیش از مایلها دورتر هم قابل تشخیصه.
"اونجوری که فکر میکنی نیست. چیزی که راجع به کارم منو آزار میداد این بود که مجبور بودم درد رو روی سر انسانهای بیگناه آوار کنم و زندگیشون رو بدتر کنم- اما این بار مثل قبل نیست. این بار در مورد گرفتن انتقامِ مردم بیگناه و ایجاد تعادله. این در مورد اجرای عدالته."
"انتقام و عدالت به هم ربطی ندارن هری!"
"آدمهای بد لایق اینن که با عواقب کارهاشون مواجه بشن!"
"چی میشه اگه کارت فقط مجازات کردن آدمهای بد نباشه؟ چی میشه اگه مجبور بشی آدمهای خوبی رو مجازات کنی که فقط یه کار اشتباه یا چیزی مثل این انجام دادن؟ قراره چطور و بر چه اساسی مشخص بشه که کی لایق خوشبختیه و کی نیست؟"
"مسئله همینه لو، من قراره حق اظهار نظر داشته باشم. من قراره توی تمام مسائلِ تعیین کننده و مهم، دستیار نمسیس باشم... نه فقط کسی که میفرستنش تا کارهای کثیفشون رو انجام بده."
"الان این رو میگی اما مطمئنم قراره سختتر از اینها باشه. چی میشه اگه تو و نمسیس سر یه مسئلهای اختلاف نظر داشته باشید؟ تو حق اظهار نظر داری، نمسیس هم این حق رو داره اما اون یه الههست... در نهایت چیزی اتفاق میافته که اون بگه."
واضح بود که هری ناراحت شده. فکش فشرده شده و ابروهاش عمیقا به هم گره خورده بودند و در تلاش بود تا بفهمه چرا لویی انقدر باهاش مخالفت میکنه. اون لذتی که لویی چند لحظه پیش احساس میکرد کاملا محو شده بود و با وجود خشمی که توی وجودش بود نمیتونست بابت از دست دادنش ناراحت باشه. "الان جدیای؟ بالاخره یه راهی پیدا کردم که بتونم زندگی کنم و کاری رو پیدا کنم که با موجودیت من همخوانی داره و تو قصد داری برام خرابش کنی؟"
لویی نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو برگردوند. "من فقط نمیفهمم این دو تا چه تفاوتی با هم دارن!"
"خب، فکر کنم اشتباه از من بود که توقع داشتم درک کنی..." هری با عصبانیت گفت. "به هر حال اینجوری نیست که رشد دادن گلها کار پیچیدهای باشه، نه؟"
هاه.
جوری این حرف درد داشت که انگار هری بهش سیلی زده باشه- گوشهای لویی تقریبا با شنیدش زنگ زد و آره... هری میتونست حتی خشنتر باشه... لویی بدتر از اینها رو شنیده بود.
اما با وجود تلخیای که این مکالمه توی دهانش ایجاد کرده بود، اون حرف دردناکتر از چیزی بود که هری بخواد برای رد کردن نظر لویی راجع به شغل جدیدش به کار ببره. انگار که شک و تردید لویی کاملا بیمنطق باشه، انگار که هری این تردید رو از روی سادگی پسر پری میدید. لویی از دردی که اون حرف بهش داده بود متنفر بود.
"آره..." سرش رو برای خودش تکون داد و نگاهی به هری انداخت. "و این هم از این."
"لویی..." پشیمونی هری درست مثل یه هاله آبی رنگ از تمام وجود پسر منعکس میشد اما لویی چنان دردی رو احساس میکرد که نسبت بهش توجهی نشون نده.
"عالیه." سرش رو تکون داد و صداش چنان سرد بود که حاضر بود قسم بخوره هری با شنیدنش به خودش لرزید. سرش رو به طرفین تکون داد و از جا بلند شد. "حالا هر چی. هر کاری میخوای بکن."
"لویی من نمیخواستم که-" لویی ادامه حرف پسر رو نشنید چون همون لحظه درِ خوابگاه هری رو باز کرد و اون رو پشت سرش بست و با عجله از راهرو گذشت تا به خوابگاه خودش برگرده و توی مسیر رطوبتی که توی چشمهاش مینشست رو با تمام قدرت کنار میزد.
~~~
لویی تا آخر اون روز با هری حرف نزد. و روز بعدش. و همینطور روز بعد از اون. این تصمیمی بود که گرفته بود. بعضی شاید نظرشون این باشه که داره بیش از حد واکنش نشون میده- به هر حال حق با هری بود، مگه نه؟ البته تا حدودی. به هر حال سرشت هری و لویی به شدت با هم تفاوت داشتند. لویی هیچوقت نمیتونست درک کنه که جای هری بودن چه حسی داره، اینکه چنین وظیفه سنگین و تاریکی رو به عهده داشته باشی براش قابل لمس نبود.
اما هری مجبور نبود اونجوری بیانش کنه! مجبور نبود راجع بهش بدجنس باشه. مجبور نبود لویی رو تحقیر کنه اون هم وقتی که نگرانیهای پسر پری کاملا موجه بودند. این کارش واقعا افتضاح بود و لویی لایق یه عذرخواهی بود. و تا اون موقع قرار نبود با هری حرف بزنه.
(البته تنها دلیلش این نبود. تصور اینکه هری دوباره به اون سرزمین برگرده و برای خواهر اریس کار کنه باعث میشد عرق سرد به تنش بنشینه و حتی نمیتونست بدون ضعف کردن بهش فکر کنه! کاملا ناگهانی هری تصمیم گرفته بود به دنیای زیرین برگرده و این چیزی بود که باعث میشد دل لویی شور بزنه و به نظر نمیرسید هری متوجه این حالش شده باشه. هری نمیتونست به اونجا برگرده. نباید حتی چنین چیزی رو میخواست.)
در هر حال حرف نزدن با هری برای درسهاش واقعا مفید بود- این روزهایی که پسر شبح اطرافش نبود تا تمام مدت حواسش رو پرت کنه لویی به یه سری از کارهاش رسیده بود. این مدت تونسته بود به تکالیف بومیشناسی، تاریخ یونان و ادبیاتِ زمینی رسیدگی کنه. و اون آخری چیزی بود که هنوز مشغولش بود.
اون روز یهجورایی روزِ توی کتابخونه موندن بود. ساعت پنج عصر بود و لویی غرق در کتاب زیبا و ملعون اثر اف. اسکات فیتزجرالد بود. اونها باید مقالهای در مورد ارزشهای انسانیای که آثار ادبیات کلاسیک نمایانگرش بودند مینوشتند و از اونجایی که لویی گاهی از نظر ذهنی و روحی آمادگی درس خوندن رو نداشت، از دیگران عقب افتاده بود.
و برای همین بود که اونجا نشسته بود و چندین کتاب مقابلش باز بود و از هر کدوم یکی دو پاراگراف میخوند و در تلاش بود تا موضوع اصلیشون رو متوجه بشه. نمیتونست تمام اون کتابها رو تا زمان ارائه مقاله مطالعه کنه مگر اینکه میخواست بقیه درسهاش رو هم بیافته. پس این بهترین راهی بود که جلوی پاش بود.
(یکم اوضاعش داغون بود. توی این شرایط معمولا هری رو داشت تا در مورد هر کتاب براش بگه اما توی شرایط فعلی ترجیح میداد بمیره تا اینکه از هری چیزی درخواست کنه. البته میخواست از استن بپرسه ولی اون پسر اونقدرها اهل مطالعه نبود. شاید از النور بتونه بپرسه... یا فلورین- اون پسر شبیه کسی بود که اهل مطالعه باشه!)
هنوز درگیر کتابش بود که یه نفر روی صندلی مقابلش نشست. لویی تقریبا میتونست حدس بزنه که چه کسی مقابلشه بنابراین سرش رو بلند نکرد. "از موقع ناهار تا الان اینجایی؟" صدای هری به گوشش رسید. هری... البته که هری بود! فک لویی فشرده شد و با بیتوجهای و بدون بلند کردن سرش از توی صفحات کتاب "هوم" آرومی گفت.
قرار نبود برای هری آسونش کنه. پسر شبح حق نداشت وقتی که از نادیده گرفتن خسته شده برگرده و تظاهر کنه که هیچ اتفاقی نیفتاده.
به نظر میرسید هری هم متوجه این موضوع شده بود چون برای لحظاتی چیزی نگفت اما لویی میتونست نگاه سبزش رو روی خودش احساس کنه.
هری نیم نگاهی به عنوان کتابی که لویی تظاهر میکرد توش غرق شده انداخت و لبخند کوچیکی زد. "داری یه کتاب در مورد من میخونی لو؟" به نرمی پرسید و لویی حتی برای ثانیهای سرش رو بلند نکرد.
"نه. فکر میکنم این یکی در مورد تو باشه." با لحن بیحسی گفت و یه نسخه از موبی دیک رو جلوی هری گذاشت تا بتونه عنوانش رو ببینه.
"موبی دیک" هری عنوان کتاب رو خوند. "چی- به خاطر بخش نامحسوس همجنسگرایانهاش* میگی؟ یا بهخاطر اینکه من یه دیک- اوه آره... عادلانهست."
"آره. و همچنین به خاطر اینکه موبی دیک دشمنِ(نمسیس) کاپیتان بود."
"صحیح. و تو کاپیتانی؟"
"آره." لویی سرش رو تکون داد، هنوز هم از نگاه کردن به دوست پسرش اجتناب میکرد. "و اینکه موبی دیک یه نهنگه."
"الان داری بهم میگی که زشتم، بیبی؟"
لویی نفسش رو بیرون داد. "نه. نهنگها موجودات زیبا و باشکوهی هستن اما کاپیتان توسط یکی از اونها آسیب دیده بود و به خاطر همین با وجود زیباییش ازش عصبانی بود و خب حق هم داشت."
"صحیح." هری سرش رو تکون داد و لویی کتابش رو ورق زد. سکوت دوباره به فضای بینشون حاکم شد و لویی با خودش فکر کرد که هری احتمالا قصد داره بیخیال بشه و تنهاش بذاره و لویی نمیدونست این باید بهش حس پیروزی بده یا حتی بیشتر از قبل ناراحت بشه. در هر حال با خودش تکرار کرد که این مسئله مشکل اون نیست. لویی ازش عصبانی بود و حق هم داشت! کارهایی که هری میخواست انجام بده یا نمیخواست انجام بده -تا وقتی که پای لویی وسط نبود- جزو نگرانیهاش به حساب نمیاومد. پس به مطالعهاش ادامه داد و یک یا دو بار متوقف شد و چیزی رو توی دفترچهاش یادداشت کرد و تلاش کرد تا یک جفت چشمی که بهش خیره شده بود رو نادیده بگیره.
"یه کتاب جاش خالیه." هری کاملا ناگهانی گفت و بعد از روی صندلی بلند شد و به سمت قفسهها رفت. لویی لحظهای نگاهش رو بلند کرد و هری رو دید که به سمت بخش یونان باستان میره.
همینطور که در تلاش بود تا از کار هری سر در بیاره اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست. منظورش چی بود که جای یه کتاب خالیه؟ قصد داشت با پیدا کردن ایرادات کارش، بخشش لویی رو به دست بیاره؟ اگر واقعا قصدش این بود پس لویی باید خیلی جدی به جدا شدنشون فکر میکرد چون این نشون میداد اون پسر اصلا لویی رو نمیشناسه!
خیلی طول نکشید تا اینکه هری چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد و خیلی زود دوباره روی صندلی نشست اما این بار روی صندلی کنار لویی. با احتیاط کتاب رو به سمت لویی گرفت و اون رو روی میز گذاشت. لویی تا جایی که میتونست با بیتفاوتی نگاهی بهش انداخت.
عذرخواهی*. عنوان کتاب این بود. لویی چشمهاش رو بست و آهی کشید. "افلاطون کیه؟" به آرومی پرسید و سعی کرد ظاهر بیتفاوتش رو حفظ کنه.
"یه فیلسوف یونانی. آدم پیچیدهای بوده اما این خیلی مهم نیست." ناخنهای هری با ریتمی آشفته به میز برخورد میکردند. "لویی، من از چیزی که گفتم منظوری نداشتم. حرف اشتباه و آسیب زنندهای بود و من واقعا ناعادلانه برخورد کردم. از نظر من، شغلِ تو فوقالعاده، پرستیدنی و مهمه. و قطعا یکی از شگفتانگیزترین چیزهاییه که تا حالا دیدم. خودت هم این رو میدونی."
"میدونم که منظوری نداشتی." لویی به آرومی گفت، نگاهش هنوز روی کتابش بود. کلمات روی صفحات براش بیمعنی بودند. "و این چیزیه که اوضاع رو بدتر میکنه. تو فقط اون حرف رو زدی تا منو تحقیر کنی."
هری آهی کشید و برای لحظهای سرش رو پایین انداخت. "هیچ توجیهی براش ندارم-"
"صحیح."
"من فقط به خاطر نظر مخالفت مضطرب شدم و این حرف یهو از دهنم پرید."
"آره... خب منم به خاطر نظر مثبتی که به کار کردن برای خواهر اریس داشتی مضطرب شدم اما آیا دیدی که من به خاطرش تو رو تحقیر کنم؟ هوم؟"
لویی برای شنیدن جواب هری صبر کرد چون پسر اول باید چند تا نفس عمیق میکشید تا دوباره حرکت اشتباهی نکنه. مهم نبود که لویی تا چه حد بهش سخت بگیره... هری برای دعوا اونجا نبود.
"میدونی الان برای چی اینجام؟"
"در واقع از وقتی سر و کلهات پیدا شده راجع بهش کنجکاوم."
"قرار نبود بیام، میدونی؟" هری روی میز خم شد. "کاملا مصمم بودم که ازت عصبانی بمونم- چون منم ناراحت بودم لویی، فکر نکن که فقط تو ناراحت شدی. اما چندین بار بحثمون رو توی ذهنم مرور کردم و متوجه شدم که یه چیزی توی واکنشت بود که اون موقع نفهمیده بودمش."
لویی ابروهاش بالا انداخت. هری سرش رو به سمت پسر کج کرد، چیزی غیرقابل توصیف اما غمگین توی نگاهش بود. "تو ترسیده بودی." پسر شبح به نرمی گفت. جوری که بدن لویی ناخودآگاه منقبض شد احتمالا مهر تاییدی روی حرف هری بود. پسر شبح لبخند کوچیکی روی لبش نشوند -که البته به هیچ عنوان نشانی از شادی نداشت- بلکه یه لبخند از روی درک بود و همین رو مخ لویی بود. گاهی اوقات لویی نمیخواست که درک بشه! میخواست به همون اندازه که هری اعصابش رو خرد میکنه اون هم همین کار رو باهاش بکنه.
"چی باعث شد به این نتیجه برسی؟" از بین دندونهای به هم فشردهاش به آرومی پرسید.
"داشت ازت ساطع میشد! حتی الان هم همینطوره." خدایا. جوری که هری این روزها از قدرتهاش استفاده نمیکرد باعث شده بود لویی فراموش کنه که چه کارهایی ازش برمیاد -میتونست هر حس تلخی که دیگران داشتند رو احساس کنه- و لویی تصمیم گرفت از این بخش از قدرتش متنفر باشه. در حال حاضر بیش از حد احساساتش به نمایش در اومده بود و از این متنفر بود. هری مقابلش نشسته بود و با اون چشمهای احمقانهاش بهش خیره شده بود. "تو ترسیده بودی و این قابل درکه. حق داری بترسی. و من باید قبل از اینکه لحنم حالت تدافعی بگیره متوجهاش میشدم."
حق نداشت الان از در مهربونی وارد بشه. لویی نمیخواست وقتی که داشت تلاش میکرد تا عصبانی باشه هری مهربون رفتار کنه. اما هری اونجا اومده بود تا باهاش آشتی کنه چون مهم نبود که چقدر لویی دلش میخواد اون پسر داد بزنه تا اون هم بتونه یه کوچولو دق و دلیش رو خالی کنه، هری کاملا مصمم به نقشهاش چسبیده بود و میخواست که عملیش کنه.
"من حتی از فکر به اینکه دوباره اون پایین برگردی خوشم نمیاد." لویی بالاخره کوتاه اومد. صداش به شکل خجالتآوری ضعیف بود.
"قرار نیست مثل قبل باشه لویی."هری با آرامش تماشاش کرد و واضح بود که کلماتش رو با دقت انتخاب کرده. "آرزو میکنم دست از اونجوری فکر کردن راجع بهش برداری. نمسیس یکی از خدایان خوبِ المپ به حساب میاد و با تیخه، الهه نیکبختی کار میکنه. کارش در مورد ایجاد تعادله، همونطور که خودت هم بهش اشاره کردی، یادته؟ تو کسی بودی که پیشنهاد کردی کاری رو پیدا کنم که در مسیر عدالت باشه و من صادقانه باور دارم که این همون شغله. به علاوه، نمسیس کسیه که افراد بد رو مجازات میکنه و اریس همون فردِ بده. و خب نمیدونم نظر تو چیه ولی از نظر من این دو تا کاملا در جهات مخالف همدیگه کار میکنن."
لویی بزاقش رو فرو داد و بخشی از ناراحتیش برخلاف میلش از وجودش بیرون رفت. هری کمی خودش رو جلو کشید، دستهاش روی پاهاش به هم گره خورده بودن که همین میتونست نشانی از حس ناامنیش باشه اما نگاه پسر با جدیت به لویی دوخته شده بود.
"میدونی که برای نظرت احترام قائلم و حمایتت برام ارزش خیلی زیادی داره اما حقیقت اینه که چه از این موضوع خوشت بیاد چه نه من قراره انجامش بدم. مهم نیست که چقدر آرزو داشته باشم که این قدرتها برای من نباشن، در هر حال هستن. اهمیتی نداره که چقدر تلخن این کاریه که من برای انجامش به وجود اومدم و قدرتم چیزیه که به من هدف میده و این شغل اولین چیزیه که به من حس هدفمندی میده. بالاخره یه جایی هست که میتونم از قدرتم در جهت خوب استفاده کنم. این بهم امید میده که هویت و قدرت درونیم چیزی مثل یه نقص یا نفرین تا آخر عمر گریبانگیرم نمیشه و این- خدایا... این بهم آرامش میده لویی. این قبلا برام مثل یه بار سنگین روی شونههام بود ولی دیگه این حس رو ندارم. من واقعا حس خوبی راجع بهش دارم."
حرفش انقدر صادقانه بود که لویی نمیتونست بیتفاوت بمونه. دیگه نمیخواست بحث یا دعوا کنه -روزهاش بدون اینکه هری که بیاد و سر به سرش بذاره، واقعا حوصلهسربر بودند- و خب هری این بار منظورش رو واقعا خوب رسونده بود. "باید همون بار اول اینها رو میگفتی." به آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو پایین انداخت.
برای لحظاتی سکوت به فضا حاکم شد و هری صبورانه منتظر موند و بعد شانسش رو امتحان کرد، دستش رو محتاطانه جلو برد و انگشتانش رو بین انگشتهای لویی قفل کرد. حرکت شیرینی بود و قلب خائن لویی به خاطرش کمی لرزید.
"اگه بری نمیتونم بیام و ببینمت." همونطور که نگاهش به دستهای گره خوردهشون بود ادامه داد. "وقتی که بری اون پایین زندگی کنی من نمیتونم به اونجا بیام. درسته که اونجا تارتاروس نیست اما فکر نمیکنم بتونم بودن توی اون سرزمین رو تحمل کنم."
"اشکالی نداره." لحن هری درست مثل دستهاش نرم بود. "من به دیدنت میام. اینقدر میام که ازم خسته بشی و بعد سعی کنی منو بفرستی برم اما مادرت مجبور بشه که دخالت کنه و کاری کنه که دست برداری چون خیلی خیلی منو دوست داره."
لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و نیشخندی زد و برقی از امید برای ثانیهای توی نگاه هری نشست."خب باید بگم مادرم فقط تحملت میکنه."
"نه. نه کاملا مطمئنم که دوستم داره. اگر نداشت خاطرات خجالتآور دوران بچگیت رو برام نمیگفت."
"عمرا چیزی بهت گفته باشه!"
"گفتی چند سالت بود وقتی که از خواهرت مراقبت میکردی و توی قفسی از ساقههای آفتابگردون انداختیش تا گمش نکنی؟ نُه سالت بود، مگه نه؟"
لویی هینی گفت و با غضب به هری خیره شد."و اون وقت کِی این رو بهت گفت؟"
هری لبخند بزرگی زد و معصومانه پلکهاش رو به هم زد."آخرین باری که به گریم رفته بودیم و من کاملا مهربانانه بهش کمک کردم میز شام رو تمیز کنه."
"میدونی چیه، فکر نکنم بذارم یه بار دیگه پا توی جنگل بذاری."
"قطعا بازم میام."
"نه، همین الان کاری کردی برای ابدیت دیگه دعوتت نکنم اونجا."
"فکر نمیکنم چنین کاری کرده باشم."
"چرا کردی. تمومه دیگه. تصمیمش گرفته شده."
"توی مخمصه افتادم، مگه نه؟"
"اونجوری بهم نگاه نکن. خودت این بلا رو سر خودت آوردی."
چشمهای هری درست مثل آسمان پر ستاره برق میزد و نه، لویی دیگه عصبانی نبود. سکوتی که این بار بینشون به وجود اومد به هیچ عنوان سنگین نبود و شونههای لویی برای اولین بار بعد از سه روز بالاخره احساس سبکی میکردند. دست هری رو به نرمی فشرد و نفسی گرفت."من میخوام که خوشحال باشی. همیشه این رو برات میخوام و هیچوقت قصد نداشتم کاری کنم که فکر کنی چیزی خلاف این رو میخوام. اگر بابتش مطمئنی پس منم بهت اعتماد دارم. اما برای دفعه بعد بهت پیشنهاد میکنم که بدون اینکه باعث بشی حس بدی داشته باشم متقاعدم کنی."
"میدونم. معذرت میخوام." و لویی میدونست که هری صادقانه این رو گفته پس صندلیش رو کمی جا به جا کرد تا بتونه پاهاش رو روی پاهای هری بذاره و بعد یه کتاب دیگه از روی میز برداشت و شروع به ورق زدنش کرد.
هری ابرویی بالا انداخت اما حرکتی برای کنار زدن پاهای لویی انجام نداد. "یه روزی... بالاخره یه روزی جوراب میپوشی."
"قبلش باید بمیرم. حالا بهم بگو ببینم راجع به جین آستین چی میدونی؟"
هری هومی گفت و دستش رو به پای لویی رسوند و به آرومی پای برهنهاش رو قلقلک داد. پسر پری جیغی کشید و پاش رو به جلو هل داد تا اون رو از دسترس هری دور کنه و در جواب حرکتش نفس بریده هری و چشمهای گردش رو تحویل گرفت.
"بهم لگد زدی!" هری معترضانه گفت.
"راجع به غرور و تعصب بهم یاد بده!"
"لازم نیست کسی راجع به این دو تا بهت یاد بده."
"اوه فاک یو!"
هری پاهای لویی رو به پایین هل داد و پسر رو جلو کشید و شروع به بوسیدنش کرد.
~~~~
بعد از ظهر دوشنبه بود که هری به لویی گفت عاشقشه. واقعا خندهدار بود چون لویی تمام روز یه لیتلشت به تمام معنا بود. اون روز دلش میخواست به بقیه فشار بیاره و اذیت کنه و صبر تمام کسانی که اطرافش بودند رو بسنجه. البته قصد بدی نداشت اما احتمالا بقیه رو تا حدی جون به سر میکرد که بخوان خفهاش کنند.
تا اینجای کار، النور و استن از دستش عاصی شده بودند تا جایی که وقتی لویی موقع درس خوندن چندین مرتبه به پایههای میز لگد زد و مزاحم نوشتنشون شد، النور ترجیح داد از اونجا بره و استن هم دستش رو گرفت و پسر پری رو تا خوابگاه هری کشید و به محض اینکه هری در رو باز کرد اون رو توی اتاق پرت کرد و با گفتن "خودت باهاش سر و کله بزن." از اونجا رفت.
واقعا که عجب دوستانی داشت! اما خب از وقت گذروندن با هری بدش نمیاومد. از هری خیلی خیلی خوشش میاومد پس مشکلی نبود... حتی وقتی که هری تصمیم گرفت به جای لویی روی درسهاش تمرکز کنه باز هم ایرادی نداشت.
در حال حاضر تمام کتابهاشون روی تخت و اطرافشون باز بود اما لویی همشون رو نادیده گرفته بود تا به جای درس خوندن بارها و بارها به ساعد دست هری تلنگر بزنه. پسر شبح تمام تلاشش رو میکرد تا نادیدهاش بگیره و لویی متوجه این بود اما هری همچنان نگاهش روی کتابهاش قفل بود در صورتی که هیچ کاری انجام نمیداد. کم کم این کار برای لویی تبدیل به یه رقابت شد چون اون توجه هری رو میخواست و هری اون رو بهش نمیداد و لویی نمیتونست چنین چیزی رو تحمل کنه.
وقتی که هری واکنشی نشون نداد لویی به آرومی دستش رو بالاتر برد و به بازو و شونه و گردن هری هم تلنگر زد و وقتی که به گوشش رسید، اون موقع بود که هری لرزید و لویی این رو یه پیروزی کوچیک در نظر گرفت. انقدر ادامه داد تا دستش به فرفریهای قهوهای رنگ روی سرش رسید.
معمولا هری عاشق این بود که لویی با موهاش بازی کنه و البته لویی هم عاشق این بود که با موهای پسر بازی کنه اما برای حالا لویی مطمئن شد که چنگش توی موهای پسر به اندازه کافی محکم باشه و بعد همونطور که موهای پسر رو توی هم گره میزد سرش رو به طرفین کشید.
بالاخره هری با عصبانیت آهی کشید و همونطور که هنوز نگاهش روی کتابهاش بود - پسر انقدر لجباز بود که گاهی حتی لویی رو هم تحت تاثیر قرار میداد- گفت."لویی من عاشقتم اما اگر به کارت ادامه بدی مجبورم میکنی مرتکب قتل بشم."
انگشتهای لویی که توی موهای هری بود بلافاصله بیحرکت شدند. "لو؟" وقتی که هری جوابی نگرفت سرش رو چرخوند تا (بالاخره!) با لویی رو در رو بشه و به آرومی اخمهاش رو در هم گره زد. احتمالا ذهن کاملا خالیش روی حالت صورتش هم تاثیری گذاشته بود چون با اینکه پوستش از روی محبت مورمور میشد اما به نظر میرسید هری هر ثانیه نگرانتر میشه.
"من- منظورم این نبود که واقعا این کار رو میکنم- لطفا بهم بگو که میدونی من واقعا قرار نیست بکشمت چون اگر نمیدونی به عنوان یه زوج مشکلات خیلی جدیای داریم."
البته که لویی این رو میدونست و اگر شرایط جور دیگهای بود لویی قطعا به هری این رو میگفت اما حالا ذهنش به قدری درهم و برهم بود که هیچ چیز جز اینکه هری بهش گفت عاشقشه رو نمیتونست به یاد بیاره.
"تو الان چی گفتی؟" پسر پری با لحن نرمی پرسید. جوری که هری چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو با گیجی تکون داد به وضوح بیانگر این بود که پسر اصلا متوجه نشده که چه حرفی رو به زبون آورده- این حتی باعث شد قلب لویی بیشتر از قبل بلرزه چون این حس برای پسر انقدر طبیعی بود که حتی متوجه بیانش نشده بود. انگار که عاشق لویی بودن مثل آبی بودن آسمان یه چیز طبیعی بود.
"حرفی که زدی رو مرور کن." به آرومی پسر رو تشویق کرد و اون لحظهای که هری متوجه شد چی گفته کاملا برای لویی قابل تشخیص بود. ابروهای گره خورده پسر شبح به همراه دهنش باز شدند.
احساسات زیادی توی چهرهاش نمایان شدند و به سرعت جای همدیگه رو میگرفتند- اول ترس و بعد عدم اطمینان، انکار، قاطعیت و تردید و در نهایت اعتماد به نفسی اجباری وقتی که سرش رو بلند کرد تا به لویی نگاه کنه توی چهرهاش پدیدار شدند. "گفتم عاشقتم."
درسته که اعتماد به نفسش ساختگی و از روی اجبار بود بود اما هیچ چیزی در مورد جملهای که تکرارش کرد از روی اجبار نبود. جوری که لبهاش رو به نرمی به هم میفشرد و لرزی که توی صداش بود و خدایا... اون پسر لویی رو واقعا خوشحال میکرد. خیلی خیلی خوشحال.
به هیچ عنوان متوجه گذر زمان و سکوتش نبود و به این فکر نمیکرد که هری در جواب جمله دوست داشتنی و فوقالعاده و نفسگیری که گفته بود منتظر یه واکنش بود اما احتمالا مدت زیادی گذشته بود چون برق کوچیک و امیدواری که توی چشمهای هری بود از بین رفت و با گذر هر میکروثانیه صورتش بیشتر از قبل آویزون میشد. خیلی طول نکشید تا حالت صورت پسر 'رد شدن' رو فریاد بزنه. و همون موقع بود که ذهن لویی به حالت هشیارش برگشت چون به هیچ عنوان چنین چیزی قابل قبول نبود. هری حق نداشت به این فکر کنه که لویی ردش کرده.
"اما... آم... اینجوری نیست که..." قبل از اینکه لویی فرصتی برای حرف زدن داشته باشه هری دوباره به حرف اومد. "منظورم اینه که اگر احساس مشابهی نداری هیچ مشکلی نداره. من مشکلی ندارم. حالا هر چی... اصلا مگه من راجع به این مسائل چی میدونم... اصلا این حرف-"
"هری؟" هری توی خودش جمع شد و نگاهش رو به دستهاش دوخت. "بله؟"
"خفه شو."
پسر شبح اطاعت کرد، لبهای به رنگ رزش رو به دندون گرفت و نگاهش رو از چشمهای لویی دور نگه داشت. شونههاش همراه با نفسهای لرزونش بالا و پایین میرفتند و لویی احساس میکرد دنیا رو توی ریههاش حبس کرده، انگار که جنگلها و شهرهایی رو توی رگهاش داشت که اونها رو از هم میشکافتند. این حسی بود که از شدت شیفتگیای که نسبت به پسر داشت توی هر ثانیه تجربه میکرد.
به آرومی تا جایی که میتونست خودش رو به هری نزدیک کرد. دستهاش رو بلند کرد و هر دو رو روی گونههای هری گذاشت و صورت پسر رو به سمت خودش برگردوند تا هری هیچ انتخابی جز نگاه کردن بهش نداشته باشه.
برای یه لحظه به نظر میرسید که هری حتی نفس هم نمیکشه. احتمالا پسر شبح متوجه حس شادیای که از لویی ساطع میشد شده بود چون حس خجالت وحشتناکش محو شد و جای اون رو چشمهایی گرد و مشتاق گرفت. لویی اجازه داد لبخند درخشانی روی لبهاش بنشینه و صورت هری رو بیشتر توی دستهاش فشرد. "تو واقعا فکر کردی که ممکنه من متقابلا عاشقت نباشم؟" به آرومی اما با لبخندی بزرگ پرسید. "واقعا این فکر رو کردی؟"
و همون موقع نفس پسر شبح از دهنش خارج شد، به آرومی و با خیالی آسوده. هری گونهاش رو از درون گزید. "خب، بهم ثابت شده که نباید واکنشت به هر چیزی رو قطعی بدونم پس..."
مضحک. این پسر مضحک بود. به زیباترین شکل ممکن چرند میگفت و لویی به طرز احمقانهای شیفتهاش بود. "خب این یکی رو میتونی قطعی بدونی." به آرومی زمزمه کرد و لبخند بزرگش تبدیل به چیزی ملایمتر و مهربونتر شد. انگار قفلی درون هری شکست چون پسر نفس عمیقی کشید، بدنش رو به طور کامل برگردوند، سرش رو روی بالش گذاشت و نگاهش رو به سقف دوخت. لویی حرکات پسر رو با نگاهش دنبال کرد، پاهاش رو دو طرف بدن هری گذاشت و تمام مدت حتی یه لحظه هم دستهاش رو از صورتش جدا نکرد.
"خیلی منتظرم گذاشتی." هری نفسش رو بیرون داد و با اینکه لحنش همراه با درد بود اما خندهی بریدهاش باعث میشد اون درد از کلماتش محو بشه. "این یکی از بدجنسانهترین کارهایی بود که تا حالا کردی. خدای من لویی، فکر میکردم قراره بمیرم."
لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و همراه پسر خندید. خندههای نخودیش از گلوش بیرون اومدند و انگشتهاش رو روی استخوان گونههای هری و خط فک تیزش و همچنین روی چالهای بینهایت عمیقش کشید. نگاه کرد، لمس کرد، احساس کرد و هر ذره رو ستایش کرد. "از اون موقع که توی جنگل بودیم..." به آرومی گفت، دستهاش حتی برای یه لحظه هم از نوازشش دست برنداشتند.
"چی؟" پلکهای هری به نرمی به خاطر نوازشهای لویی لرزیدند. اگر یه گربه بود قطعا الان داشت زیر دستش خرخر میکرد و لذتی بینهایت به لویی میبخشید. دوست پسرش نرمترین موجود دنیا بود و هيچکس جز خودش این رو نمیدونست.
"از اولین باری که به جنگل رفتیم..." لویی شروع به توضیح کرد، انگشتهای شستش گوشه لبهای هری نشستند. "و تو از خواب بیدارم کردی تا به خاطر اینکه ماههای قبلش مثل یه دیک رفتار کرده بودی ازم عذرخواهی کنی... از اون موقع عاشقت شدم."
یک یا دو ثانیه طول کشید تا هری بتونه حرفش رو درک کنه و بعد لبخند روی لب پسر چنان بزرگ شد که انگشتهای لویی رو بیش از پیش توی چالهای عمیق روی گونهاش فرو برد. لویی قطعا باید میبوسیدش! و همین کار رو هم کرد اما کمی مشکل بود از اونجایی که هر دو لبخند بزرگی به لب داشتند پس بیشتر از بوسه این دندونهاشون بود که با هم برخورد میکرد اما در هر حال فوقالعاده بود. و در اون لحظه قلبش پر از عشق بود و همه چیز رنگارنگ بود و خیلی خیلی خوب بود.
(قلب هری هم ترمیم یافته بود. اون به لویی گفت که عاشقشه اون هم با اینکه اولین باری که تلاش کرده بود اون کلمه رو به زبون بیاره به شدت تنبیه شده بود. اون به لویی گفت عاشقشه و حرفش حقیقت داشت تا جایی که وقتی ناخودآگاهش اون حرف رو از عمیقترین بخش ذهنش بیرون کشیده و به زبونش جاری کرده بود متوجهاش نشده بود. اون به لویی گفت عاشقشه و لویی چنان عشقی رو متقابلا بهش بخشید که قلب هری ترمیم یافت و دیگه هیچوقت قرار نبود از عشق بترسه.)
~~~~
اولین برف زمستان در راه بود- هنوز چیزی نباریده بود ولی از اونجایی که سوز هوا بیشتر شده و نوک بینی لویی سرخ شده بود مشخص بود که قراره بباره. خورشید در حال پنهان شدن پشت ساختمانهای محوطه دانشگاه بود و باران برگهای در حال ریزش، زیر نور خورشید در حال غروب به رنگ طلایی در آمده بود.
لویی روی سقف ساختمان بیمارستان بود و هری مقابلش ایستاده بود و کمکش میکرد تا بندهای نگه دارنده بالهاش رو درست کنه. باد دستهای برهنه لویی رو نوازش میکرد و ذرهای اونها رو به لرز میانداخت. نمیدونست اون لرز فقط به خاطر سرماست یا بخشی ازش مربوط به اضطرابشه.
"اینجوری خوبه؟" هری وقتی که یکی از بندها رو محکم کرد پرسید -لویی میتونست خودش به تنهایی این کار رو انجام بده اما وقتی که هری اینقدر نزدیکش بود و پوست گرمش رو لمس میکرد و حرکات منظم قفسه سینهاش رو میدید آروم میشد. لویی سرش رو به نشونه تایید تکون داد. "این یکی چطور؟" و بند طرف دیگه رو هم تنظیم کرد. لویی دوباره سرش رو تکون داد.
"خوبی؟ سردت نیست؟" لویی در جواب سرش رو به طرفین تکون داد. "لباس اضافه میخوای؟ یا دستکش؟ به نظر میرسه دستهات یخ زده باشن-"
"هری... من قراره امشب از بالای این ساختمان خودم رو پرت کنم یا تو؟" لویی نتونست جلوی نیشخند شیطنت آمیزش رو بگیره.
"تو قراره این کار رو بکنی و به همین دلیل من اجازه دارم که یکم نگران باشم."
"بهم باور نداری؟"
"معلومه که دارم!" هری نفس عمیقی کشید و هر دو دست لویی رو بین دستهاش گرفت تا گرمشون کنه. "من فقط نمیخوام که سردت بشه. ممکنه تمرکزت رو به هم بزنه."
لویی در جواب چشمهاش رو چرخوند اما نگرانی هری واقعا لویی رو تحت تاثیر قرار داده بود. با این حال نیازی به نگرانی نبود. لویی احساس امنیت و اطمینان داشت. میدونست که میتونه این کار رو انجام بده. برای انجام این کار ماهها به آرومی و صبورانه تلاش کرده بود تا پاداشی که لایقش بود رو بگیره... تمرین کرده بود تا چند سانت از زمین فاصله بگیره، فرود اومدن رو تمرین کرده بود و یاد گرفته بود با بالهایی که بسیار از بالهای خودش بزرگتر بودند معلق بمونه -هری توی این بخش خیلی کمکش کرده بود- و حالا دیگه نمیتونست صبر کنه. حالا دیگه این بالها رو میشناخت، بهشون احترام میذاشت و نقاط ضعف و قوتشون رو میشناخت. تلاشش قرار بود نتیجه بده.
وقتی که هری بندهای دیگه رو هم محکم کرد دستهاش برای لحظهای روی ترقوههای لویی نشست و اونها رو از روی یقه ژاکتش نوازش کرد. بعد از چند لحظه عقب رفت و اجازه داد لویی بالهاش رو تنظیم کنه، تعادلش رو حفظ کنه و برای ثانیهای نفس بکشه.
لویی به سمت لبه پشتبام رفت، پایین رو نگاه کرد و بعد نگاهی به درختانی که قرار بود خودش رو به سمتشون ببره انداخت.
قطعا جواب میداد. باید جواب میداد. هری تماشاش میکرد، سرش رو کمی روی شونه خم کرده بود و لب پایینش بین دندونهاش گیر افتاده بود و وقتی که لویی نگاهش کرد نفس عمیقی کشید.
"من همراهتم، باشه؟" لویی سرش رو برای آخرین بار تکون داد و لبخند اطمینان بخشی به هری زد. هری جواب لبخندش رو با لبخندی لرزون داد قبل از اینکه ناپدید بشه و این علامتی برای لویی بود تا شروع کنه، تمرکز کنه و خودش رو به دل ماجرا بسپاره.
چشمهاش رو برای دقیقهای بست، به آرومی نفس کشید و تمرکزش رو روی تکون خوردن آروم قفسه سینهاش گذاشت. ماهیچههاش ثابت و در آرامش بودند.
فقط قرار بود به سمت درختها بره. قطعا بیشتر از سه متر نبود. قبلا اینقدر فاصله رو با این بالها طی کرده بود فقط دفعه قبل به این اندازه از زمین فاصله نداشت.
'آروم باش بیبی...'
لویی تکونی به شونههاش داد. میدونست که هری کنارشه تا اگر موفق نشد اون رو بگیره. و اگر موفق نمیشد قرار بود دوباره تلاش کنه.
باید نتیجه میگرفت... این جمله رو بارها و بارها توی ذهنش تکرار کرد. خیلی به هدفش نزدیک شده بود... باید انجامش میداد.
به آرومی چند قدم به عقب برداشت، پاهای برهنهاش موقع برخورد با کفِ سنگی سقف به سختی صدایی تولید میکردند انگار که هیچ وزنی نداشت. که البته هدف یهجورایی همین بود، در هر حال اون سکوت به لویی آرامش میداد.
با آرامش شروع به شمارش توی ذهنش کرد.
یک. بالهاش رو جمع کرد و بندهای دو طرفش رو گرفت.
دو. نگاهش رو به چند شاخهی بالای درخت بلوطی که مقابلش بود دوخت.
سه. یک قدم، قدم بعدی و یکی دیگه و بعد پرید و بدنش رو به هوای سردِ عصرگاهی سپرد.
سرما پوست لویی رو کمی بیشتر از حد معمول آزار میداد اما در هر حال سعی کرد نادیدهاش بگیره. بالای چمنزار بدنش روی هوا معلق شد. قلبش چنان محکم به قفسه سینهاش کوبیده میشد که احساس میکرد ممکنه سنگینی کنه و اون رو پایین بکشه اما اینطور نشد. تا زمانی که به درخت بلوط برسه روی هوا معلق موند.
با نفسی بریده بالهاش رو جمع کرد تا شاخهها بهشون آسیبی نزنن و بعد بازوهاش رو دور تنه قطور درخت پیچید تا تعادلش رو حفظ کنه. برای چند ثانیه روی پوست ضخیم درخت نفس کشید و صبر کرد تا آدرنالین خونش به حدی پایین بیاد که بتونه موقعیتش رو پردازش کنه. بوی بارون و خاک و سرما میاومد و این آرومش میکرد.
'تو خوبی لو؟' صدای هری به گوشش رسید. لویی سرش رو تکون داد و بعد آروم خندید. "آره." نفسی گرفت و لبهاش به لبخند بزرگی از هم باز شد. "آره خوبم." حالش خوب بود. تا اینجا پرواز کرده بود. تونسته بود تا بالای درخت پرواز کنه.
نگاهی به اطرافش انداخت و هری رو دید که روی شاخه کناریای که لویی روی اون بود پدیدار شد و با چشمانی گرد و گونههایی سرخ اونجا نشست. ذهن لویی انقدر روی کاری که انجام داده بود متمرکز بود که متوجه حال هری نشد حتی وقتی که پسر شبح کمی جا به جا شد و بهش نزدیکتر شد.
اون پرواز کرد. پرواز کرد. پرواز کرد!
"لویی-" هری شروع به صحبت کرد و صداش تا حدی خفه و بغضآلود به نظر میرسید اما نادیده گرفته شد وقتی که لویی ازش گذشت و پنج ثانیه مکث کرد قبل از اینکه دوباره انجامش بده.
بدنش رو به سمت بیمارستان چرخوند قبل از اینکه با ظرافت خاصی به هوا بپره... درست همونطور که به یاد داشت. نتونست جلوی خودش رو بگیره و صدای خنده از ته دلش بلند شد. زمین ازش خیلی فاصله داشت و حسش درست مثل خونه بود، مثل خودش... و این حس درستی داشت.
بی دردسر به نظر میرسید پس بیخیال قواعد و فرضیهها و درسهاش شد و به سمت جایی که احساساتش اون رو میکشوند، پرواز کرد. تا ساختمان بیمارستان پرواز کرد و بعد از بالای ساختمان و محوطه پشتش گذشت و تا وقتی که آخرین ذرات نور خورشید ناپدید شدند ادامه داد. به بالا خیره شد، آسمان به رنگ ارغوانیِ تیره، درست مثل یک کبودیِ در حال شکوفایی در اومده بود و میتونست اولین ستارگان چشمکزنی که به پهنه آسمان پدیدار شده بودند رو بشماره. پس به سمت اونها پرواز کرد.
'تو فاکینگ فوقالعادهای!' صدای هری توی سرش و بعد توی تمام بدنش پیچید و نوک انگشتان و دلش رو به دوست داشتنیترین شکل ممکن قلقلک داد.
بالا و بالا و بالاتر رفت. احساس میکرد همه چیز رخ داده بود تا به این لحظه برسه. تمام جلسههای اشکآلود مشاورهاش، دعواهاش با هری و عشقش به هری، نگاه وحشتزده خانوادهاش وقتی که برای اولین بار اون رو بدون بال دیدند، روش محتاطانه النور و استن برای بیان کردن موضوع بالهاش تا وقتی که لویی آمادگی لازم برای گفتن همه چیز رو پیدا کنه، ناراحتیهای بیپایانش، حملههای عصبیش، تمام مدتی که لویی توی تختش دراز میکشید و به سقف خیره میشد و احساس شکست میکرد... تمام اون لحظات به این لحظه خاص ختم شده بودند.
حس یه شروع جدید رو داشت... شبیه به تغییری غیر قابل انکار و بزرگ که مدتها انتطارش رو کشیده بود. احساس میکرد از وقتی که از تارتاروس برگشته، نتونسته بود درست نفس بکشه... اما حالا باد سرد میان موهاش میچرخید، کل محوطه دانشگاه بین انگشت اشاره و شستش جا میگرفت، حضور هری درست مثل نسیمی روی استخوانهاش بود و انگار میان آسمان، درست مثل ذرهای غبار، بیوزن بود.
لویی مدت زیادی رو در حصر زمین گذرونده بود و آرزوش چیزی جز فضایی باز و هوایی آزاد نبود... و حالا احساس میکرد میتونه دستش رو به سمت ستارگان دراز کنه و دونه به دونهشون رو از آسمان بچینه و اونها رو توی دستهای سردش نگه داره.
حالا دیگه هیچ چیز محدودش نمیکرد پس به پرواز ادامه داد...
___
*نمسیس: در اساطیر یونان الههٔ نیک و بد و عدالت و انتقام بود.
*ظاهرا در کتاب موبی دیک شخصیت اسماعیل و کویکوئگ که رابطه دوستانهای داشتند توسط نویسنده کاملا نامحسوس به عنوان یک زوج توصیف میشدند.
*کتاب The Apology که در ایران با عنوان آپولوژی شناخته میشه که کتاب افلاطون در مورد دفاعیه سقراطه.
___
The End.
●○●○●
بله... 🥲
دلم میخواست وقتی هممون توی شرایط بهتری هستیم بوک به پایان برسه ولی خب... با این حال این بچه هم به پایان خودش رسید.
که البته خیلی هم پایان به حساب نمیاد چون با وجود وانشاتها فعلا در کنارتون هستیم🥰
کلیژن پر از امید و غم و شادیه... با تک تک لحظاتش زندگی کردم و به شدت برام عزیزه. امیدوارم ازش لذت برده باشید و با یادش چه توی روزای خوب و چه توی روزهای بد یه لبخند هر چند کوچیک هم که شده روی لبتون بنشینه.
ممنونم از حمایت تکتکتون.
دوستتون دارم💛
بوک رو از لایبرریتون حذف نکنید و منتظر بخشهایی از زندگی هری و لویی در آینده باشید.
همراه با یه دنیا عشق و احترام.
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro