Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•44•

💬+⭐️

7k
لذت ببرید🍉
○●○●○

لویی با توجه به بدن دردش و سایه‌ای که روی قلبش افتاده بود واقعا داشت خوب پیش‌ می‌رفت. همون‌طور که از گیاه غول آسایی که به وجود آورده بود بدنش رو بالا می‌کشید و به اون آبی درخشان نزدیک می‌شد، دست‌هاش مثل برگ‌های درخت می‌لرزیدند.

هری به دروازه رسیده بود اما منتظر لویی نشسته بود. وقتی که شروع به رشد دادن این گیاه کرده بود نوری توی چهره پسر شبح نشسته بود که هر بار به لویی‌ نگه‌ می‌کرد درخشان‌تر‌ می‌شد. چیزی شبیه به حیرت، شبیه به تحسین، شبیه به چیزی که لویی همیشه خواهانش بود اما حالا بهش نیازی‌ نداشت. پشتِ نقشه‌اش هیچ حس‌ خودنمایی‌ای‌ وجود نداشت. لویی حتی شک داشت که بتونه دوباره چنین احساسی رو داشته باشه.

در حال حاضر نمی‌تونست چیزی رو حس‌ کنه... تمام چیزی که بود فقط نمایش‌های ساده‌ای از احساسات برای داشتن مکالمه‌های‌ کوتاه یا دیدن بالا رفتن گوشه لب‌های هری بود. اون نقشه فقط در مورد زنده موندن بود. اینکه خودش و هری بتونن از اونجا بیرون برن و هری بتونه جایی دور از مادرش شروعی دوباره داشته باشه و لویی هم بتونه یه جایی مستقر بشه که اون رو یاد جوری که روحش تکه تکه، پشت کمرش خالی و قدم‌هاش سنگین‌تر از قبل شده بود، نندازه. چون این مکان این کار رو باهاش‌ می‌کرد. غرش بی‌صدایی توی گوش‌هاش‌ می‌پیچید و تاریکیش دید لویی رو خاکستری‌ می‌کرد، تمام حس‌های بد رو درونش‌ می‌ریخت و گوشت تنش رو از درون می‌خورد و شانس لویی برای اینکه دوباره بتونه چیزی رو احساس کنه و از‌ چیزی‌ لذت ببره واقعا کم بود اما اگر نمی‌تونست یه بار دیگه تابش نور خورشید رو روی پوستش‌ احساس کنه همون شانس‌ کم هم از دست می‌رفت.

داشت این کار رو برای‌ همون باریکه‌ی نور انجام می‌داد. همون ذره کوچکی از امید که به طریقی‌ موفق‌ شده بود درون قلبش حفظ کنه.

پس درد و این حقیقت که تمام این اتفاقات واقعی بود رو کنار می‌زد، درست مثل کاری که این مدت انجام داده بود، چون اگر قرار بود بهشون فکر کنه، سدی که مقابل احساساتش ساخته بود فرو می‌ریخت.

وقتی که به دروازه رسید هری به نرمی و با احتیاط دستش رو گرفت و هر دو از دروازه عبور کردند. وقتی که دوباره به تارتاروس برگشتند لویی تغییر جو رو به خوبی احساس کرد. از اون تاریکی دل‌گیر به چیزی آزاردهنده قدم گذاشته بود اما در هر صورت نفس راحتی کشید.

حس پیروزی لحظه‌ای آشوب درونش‌ رو آروم کرد. بودن توی تارتاروس به اندازه بار اول حواسش رو مختل‌ نکرد. شاید به خاطر این بود که حالا سطح شادیش در حد موجوداتی که اونجا زندگی می‌کردند، کم شده بود.

"حالت خوبه؟" پسر پری از هری‌ پرسید. هری با ناباوری واضحی بهش خیره شد و بعد سرش رو به آرومی‌ تکون داد. "آره. البته." ابرویی بالا انداخت و با دقت به لویی نگاه کرد. "تو خوبی؟"

لویی لبخند توخالی‌ای زد."اگر الان از جما بخوای برای رفتن کمکمون کنه به نظرت این کار رو می‌کنه؟" سوال هری رو نادیده گرفت. "آره." هری بزاقش رو فرو برد. "آره این کار رو می‌کنه."

"خوبه. باید پیداش کنیم. همین الان."

لویی به سمت در سنگین چوبی‌ای که اون اتاق رو از محوطه‌ی معبد جدا می‌کرد، قدم برداشت اما هری بلافاصله دستش‌ رو مقابلش گرفت و متوقفش‌ کرد."ما نمی‌تونیم از این اتاق خارج بشیم لویی." با صدای زمزمه مانندی‌ گفت. "نمی‌تونیم بدون رد شدن از‌ مقابل ما- اریس از معبد بیرون بریم." هری صورتش‌ رو به خاطر کلمه‌ی نیمه خورده‌اش جمع‌ کرد و لویی درد ضعیفی رو توی قلبش‌ احساس‌ کرد.

"ما نمی‌تونیم بدون رد شدن از مقابل اریس از اینجا بریم." پسر تکرار کرد و با اینکه کارش توی ثابت نگه داشتن لحنش خوب بود اما لویی‌ می‌تونست لرزش کوچیک صداش رو تشخیص بده.

"اگر قرار باشه فرار کنیم باید از همین‌جا انجامش‌ بدیم. جما به هر حال قراره به این اتاق‌ برگرده پس بیا صبر کنیم، هوم؟"

بدون تردید حق با اون بود. درسته که احساسات لویی روی حالت اتوماتیک قرار گرفته بود اما خودش هم می‌دونست که داره عجله می‌کنه. سرش رو تکون داد و به آرومی از هری فاصله گرفت و کنار دیوار نشست. هری هم همین کار رو انجام داد و هر دو در حالی که توی اون اتاق‌ گیر افتاده بودند، منتظر‌ نشستند.
__

مدتی‌ گذشته بود و لویی داشت صبرش رو از دست می‌داد. هر چه بیشتر توی سکوت زمانشون سپری‌ می‌شد، بیشتر‌ از قبل‌ با افکارش و خاطراتی که به دیواره‌های قفسشون چنگ می‌انداختند تنها می‌موند. نباید این اتفاق می‌افتاد. لویی نمی‌تونست اجازه بده اتفاقی که براش افتاده بود توی ذهنش‌ دوره بشه چون به اندازه کافی آسیب دیده بود و دونستن اینکه یه روزی با-

یه زمانی قرار بود تمام این خاطرات بهش برگردن و و درست مثل‌ یه موج اون رو با خودش ببرن. می‌دونست که هر چقدر نادیده‌شون بگیره و کنارشون بزنه، اون موج قراره سهمگین‌تر از قبل اون رو به صخره‌ها بکوبه. می‌دونست که نمی‌تونه تا ابد نادیده‌شون بگیره اما الان نمی‌تونست هیچ‌گونه ریسکی رو بپذیره. برای حالا فقط قرار بود به آرومی هر دقیقه بیشتر از قبل غرق‌ بشه.

و چیزی‌ که تمام این‌ها رو بدتر می‌کرد این بود که می‌تونست نگاه خیره هری رو روی خودش احساس کنه. آه عصبیش رو خفه کرد و فشار دست‌هاش رو دور زانوهاش بیشتر کرد. تمام تلاشش رو می‌کرد تا کنترلش رو از دست نده اما انگار نگاه هری داشت صورتش رو سوراخ می‌کرد. انگار که می‌تونست زیر پوستش و توی ذهنش رو ببینه. احساس‌ می‌کرد دستش رو شده و این داشت دیوونه‌اش می‌کرد. خشمی که داشت توی سینه‌اش‌ می‌نشست، غیر قابل تحمل بود.

"من نیازی به نظارت ندارم هری." تمام تلاشش رو کرد تا به پسر نپره. "من که تحت نظر ندارمت." لویی به سمت هری برگشت و اخم کم‌رنگی که روی صورت پسر بود حتی بیشتر از قبل‌ عصبیش‌ کرد. از بین دندون‌های به هم فشرده ادامه داد. "اگر یه جای دیگه رو نگاه کنی قول میدم نمی‌شکنم. همه چی خوبه."

"همه چیز خوب نیست لو." لحن هری غمگین بود و این نفس‌ لویی رو می‌گرفت. "می‌دونی که حق دارم نگران باشم."

"قبلا مثل یه بچه باهام رفتار نکردی‌ پس‌ الان شروعش‌ نکن."

"مثل بچه- الان با قبلا‌ فرق‌ می‌کنه لویی! قبلا تو-" هری‌ به سرعت حرفش رو قطع کرد و لبش‌ رو گاز گرفت. حال لویی داشت به هم می‌خورد. "قبلا چی هری؟" با لحن سردی‌ پرسید.

"بیا این بحث‌ رو بذاریم برای وقتی‌ که جامون امن‌تر باشه."

"قبلا چی هری؟!"

"خدای من! تو- تو بهت حمله شد لویی!" هری با پریشانی گفت و دستی توی موهاش کشید. "تو- ممکن بود بمیری! مجبور شدم زخمت رو ببندم تا از شدت خون‌ریزی نمیری! چندین روز حتی حرف‌ نمی‌زدی! تو خیلی بد آسیب دیدی و می‌دونم دوست داری تظاهر کنی که مشکلی نیست اما حقیقت عوض نمیشه! بذار نگرانت باشم... بذار یه بار هم که شده یه نفر نگران حالت باشه بدون اینکه اون اهمیتی که میده رو به خود کم بینیت ربط بدی!"

اوه خدا... لویی داشت از عصبانیت منفجر می‌شد. می‌خواست فریاد بزنه و جیغ بکشه و همه چیز رو بهم بریزه و حتی‌ نمی‌دونست چرا! اما هری درک نمی‌کرد و لویی نمی‌خواست چیزی رو براش توضیح بده. می‌خواست تمام خشمش رو یه جوری بیرون بریزه و حالا هیچ راهی رو جز دعوا مناسب نمی‌دونست. مشتاق یه دعوای حسابی بود.

و البته که فرصتش رو پیدا نکرد چون به محض اینکه دهنش رو باز کرد، صدای هین بلندی از سمت در به گوش رسید. هری و لویی هر دو سرجاشون خشک شدند و وحشت زده سرشون رو به سمت صدا چرخوندند تا ببینن کی وارد اتاق شده.

جما مقابلشون ایستاده بود و یه بسته توی دستش بود و با ناباوری به اون‌ها خیره شده بود که خب- یه جورایی حق داشت.

"هری!" دختر با صدای خفه‌ای‌ زمزمه کرد. "هری، چطور این کار رو کردی؟"

هری لبخند کوچیکی زد. هیچ بغل یا هر گونه حرکت محبت‌آمیزی اتفاق نیفتاد... نه حتی یه ضربه روی شونه یا روی کمر. این برای لویی که محبتش رو با تماس‌های فیزیکی به دوستان و خانواده‌اش نشون می‌داد واقعا عجیب بود اما هری و جما خیلی عادی به نظر می‌رسیدند و خب با توجه به جا خوردن هری هر دفعه که لویی بغلش می‌کرد این با عقل جور در می‌اومد.

"تمامش کار لویی بود." پسر شبح به لویی اشاره کرد و نگاه جما به سمتش کشیده شد. "اون کسی بود که راهش رو پیدا کرد." و درست به همین راحتی اون میل به دعوا از بین رفت.

نه اینکه لویی خواهانش باشه چون واقعا دلش می‌خواست یکم از خشمش‌ رو خالی کنه اما جوری که هری به جای بحث کردن با لویی داشت مثل یه قهرمان بهش اشاره می‌کرد مشخص می‌کرد که لویی تنها کسیه که عصبانیه.

می‌دونست حالا که جما اینجاست باید یه راهی برای نجات خودشون پیدا کنند پس عصبانیتش مجبور بود صبر کنه.

"فهمیدی چجوری یه زندگی جدید به وجود بیاری؟!" جما با چشم‌های گرد به لویی خیره شد. لویی شونه‌ای بالا انداخت. "گیاهان هم زنده‌ان. پس یه گیاه اون پایین رشد دادم."

"از چی؟"

"از غذاهایی که برامون می‌فرستادی. به هر حال ممنون بابتشون!" لبخندی به روی دختر زد تا قدردانیش رو نشون بده و دختر با لبخندی‌ مردد جوابش رو داد.

"لویی..." دختر مکثی کرد، انگار که در تلاش بود تا افکارش رو مرتب کنه. "می‌دونم هیچ کلمه‌ای نمی‌تونه درد اتفاقی که برات افتاد رو کم کنه اما من واقعا متاسفم. اگر می‌دونستم دارم خودم رو وارد چه ماجرایی می‌کنم هیچ‌وقت این کار رو نمی‌کردم. و- و می‌دونم که الان دیگه دیره اما- اما می‌خوام بدونی که این کارها رو فقط برای کمک به هری نمی‌کنم... این کار رو انجام میدم تا برای تو هم جبران کنم."

لویی با بی‌حسی سرش رو تکون داد، نمی‌دونست چی باید بگه. فقط خوشحال بود که هری یکی رو توی زندگیش داره که اونقدرها هم شرور و بی‌وجدان نیست.

"دروازه‌ای که به دانشگاه منتهی‌ میشه کجاست؟" پرسید و تصمیم گرفت تا سراغ موضوع‌ مهم‌تری بره. "و رسیدن بهش چقدر سخته؟"

"تمام دروازه‌های اینجا کنار نیروگاه قرار دارن پس پیدا کردنشون اصلا سخت نیست." هری توضیح داد. "زئوس رو اونجا نگه می‌داره یا توی معبد؟"

"اون هم کنار نیروگاهه." جما پوزخندی زد. "مادر نمی‌خواست اون توی خونه‌اش باشه- زیادی عاشق و چندش‌آوره... نمیشه باهاش‌ کنار اومد."

هری زیر لب فحشی داد. "مشکل چیه؟" لویی با اخم پرسید. "اگر جنبه مثبتش رو نگاه کنیم، زئوس دقیقا جاییه که دروازه‌ها هستن و خب احتمالا بهش نیاز داریم. و جنبه بدش اینه که.... اریس تنها کسیه که می‌تونه موجوداتی که اونجا زندانی کرده رو آزاد کنه."

اوه... آره. این بده. ابروهای لویی به هم گره خورد. "مطمئنید که دروازه‌ها بدون زئوس کار نمی‌کنن؟چون این‌جوری نیست که اریس انتظار برگشت ما رو داشته باشه."

"من باشم چنین ریسکی نمی‌کنم... چون شاید انتظار برگشتتون رو نداشته باشه اما احمق هم نیست." جما سرش رو تکون داد. "این روزها بسته به حالش دروازه‌ها رو روشن و خاموش و مسیرشون رو جا به جا می‌کنه. و اگر یه دروازه باشه که تا جای ممکن سعی کنه خاموش نگه‌اش داره، همونیه که به دانشگاه‌ می‌رسه. تمام اقدامات لازم رو برای جلوگیری از فرارتون انجام میده. حتی اگر شانس فرارتون چیزی نزدیک به صفر باشه باز هم ریسک نمی‌کنه... و ظاهرا هم حق با اون بوده." جما نگاه معناداری به هردوشون انداخت. با وجود وضعیتی که داشتند لویی ذره‌ای احساس پیروزی داشت.

"خب با اینکه ترجیح می‌دادم این‌طور نباشه اما خوبه که دست کم گرفته نشدیم."

"آه... نه. قطعا تو رو دست کم گرفته." جما گفت و چهره لویی در هم رفت. "اون هیچ احترام یا ارزشی برای موجودات خوب قائل نیست. اما بهتر از این حرف‌ها می‌دونه که بخواد هری رو دست کم بگیره."

صادقانه اون حرف‌ها یکم درد داشتند اما چیزی نبودند که لویی بهشون عادت نداشته باشه. باید راهی پیدا می‌کرد تا از این به نفع خودشون استفاده کنه- اگر انقدر لویی رو دست کم گرفته بود پس احتمالا باورش آسون بود اگر کسی بهش می‌گفت لویی توی تاریکی تنها گذاشته شده. این‌جوری حضور لویی به نوعی باعث غافلگیری می‌شد. با نقشه‌ای که در حال شکل‌گیری توی ذهنش بود نیشخندی به آرومی‌ روی لبش نشست.

"پس‌ فکر کنم باید کاری‌ کنیم که فکر کنه حق با خودش بوده."

هری و جما با چهره‌ای سوالی نگاهش‌ کردند و لویی متفکرانه لبش‌ رو گزید قبل از اینکه به سمت هری‌ بچرخه. "فکر کنم یه نقشه‌ای داشته باشم و- شاید یکم برای تو فشار زیادی داشته باشه." پسر پری محتاطانه گفت. "می‌دونم درخواست زیادیه اما... فکر کنم اگر اجرایی بشه جواب بده."

هری‌ برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد سرش رو به آرومی‌ تکون داد و نفس‌ عمیقی کشید. "من باهاتم. همیشه باهاتم." هری به آرومی‌ زمزمه کرد.

درسته که تمام وجود لویی هنوز درد می‌کرد اما‌ به خودش اجازه داد که قدردان اون لحظه باشه. می‌دونست که تمام این قضایا برای هری هم سخت بودند. می‌دونست اون پسر هم درست مثل خودش آسیب دیده. توی اون لحظه عصبانی‌ نبود. قرار بود همراه همدیگه به خونه برگردن.

"خیلی‌خب." سرش رو متقابلا برای پسر‌ تکون داد و شروع به توضیح دادن نقشه‌اش کرد. "من- خدایا احساس وحشتناکی بابت این درخواست دارم و می‌دونم چقدر قراره برات سخت باشه اما- لازمه که دوباره با اریس رو به رو بشی."

لویی برق عدم اطمینانی که توی نگاه هری‌ نشست رو دید. پسر شبح لبش رو با اضطراب گزید. "اگر نمی‌خوای-"

"مشکلی نیست." هری به آرومی‌ حرفش رو قطع کرد. "ادامه نقشه رو بگو."

"درسته... آم... لازمه که با اریس رو به رو بشی و بهش بگی که موفق شدی از تاریکی بیرون بیای و اینکه منو اونجا تنها گذاشتی. یه چیزی شبیه به اینکه وقت داشتی‌ که فکر کنی و اینکه حماقت کردی یا هر چیزی‌ که می‌دونی باورش‌ میشه... و بعد بهش بگو که می‌خوای به دانشگاه برگردی. چیزی که مهمه اینه که کاری کنی بهت اجازه بده برگردی. احتمالا خودش هم تا دروازه‌ها همراهت میاد تا مطمئن بشه که هیچ کاری خارج از برنامه انجام ندی یا اینکه دوباره بهش پشت نکنی و زئوس رو آزاد نکنی. وقتی که تو رفتی من و جما-" به سمت دختر برگشت تا مطمئن بشه که هنوز حاضر به کمک به اون‌ها هست.

"ما ارواح گمشده رو آزاد می‌کنیم. اون‌ها به سمت درخشان‌ترین چیزی که اطرافشون باشه جذب میشن، درسته؟ پس احتمالا بدون اینکه اریس جلوشون رو بگیره و توی معبد نگه‌شون داره اون‌ها مستقیم به سمت نیروگاه جذب میشن. مطمئنا حضورشون باعث شوکه شدن اریس میشه و وقتی که در تلاشه تا دوباره کنترل رو به دست بگیره و مطمئن بشه که آسیبی به نیروگاه نرسونن، دروازه برای استفاده ما کاملا آزاد می‌مونه."

لحظه‌ای سکوت به وجود اومد تا اون دو توضیحاتش رو هضم کنن. با تصور اجرایی شدن اون نقشه ضربان لویی شدت گرفت. "اون الهه نفاق و آشوبه... احتمالا از وضعیتی که ایجاد کنیم لذت هم می‌بره!" جما کسی بود که سکوت رو شکست.

"اما من فکر می‌کنم جواب بده." هری متفکرانه گفت. لویی‌ به سمت پسر برگشت. نیشخندی روی لبش‌ بود و برقی از‌ شیطنت نگاهش رو تسخیر‌ کرده بود. "قطعا از این اوضاع قراره لذت ببره. احتمالا حتی آشوب رو بیشتر هم بکنه. این چیزها براش مثل یه بازیه! نمی‌تونه جلوی خودش رو برای جذب شدن به این چیزها بگیره و همین هم باعث‌ میشه تمرکزش از روی ما برداشته بشه."

"خیلی خطرناکه." جما به آرومی گفت اما به نظر نمی‌رسید مخالف‌ نقشه‌شون باشه. هری سرش رو تکون داد. "البته که خطرناکه!" پسر شبح نگاهش رو به سمت لویی‌ برگردوند. "مطمئنی که می‌خوای ریسک این کار رو قبول‌ کنی؟"

لویی تقریبا توی صورت پسر خندید. صادقانه، می‌خواست بگه الان دیگه چیز‌های زیادی براش نمونده که بخواد از دستشون بده.

"چطور؟ مگه تو مطمئن نیستی؟"
___

نیروگاه تارتاروس رسما یه آتشفشان عظیم بود که پای تک تک دروازه‌ها دریچه‌ای به روی مواد مذاب زیرش قرار داشت. روی زمین سنگیش قفس‌هایی بلند قرار داشت که برای هیولاها و ارواح مناسب بود، جوری که نتونن با همدیگه تماسی داشته باشن. کایمرا، شیر-بز-مارِ نفس آتشین که به اقیانوس‌ها فرستاده می‌شد تا کشتی‌ها رو نابود کنه. سایکلوپ‌ها، نیمه غول‌های یک چشمی که به دلیل خطر زیادشون توسط خود زئوس به تارتاروس تبعید شده بودند، اسفینکس(ابوالهول) زنی نیمه شیر که کارش شکست دادن متجاوزان به سرزمین‌ها بود و با ذهنشون بازی‌ می‌کرد.

هوای اون منطقه پر از بخار‌ آتشین آتشفشان بود. سکوت وهم آلودش روی ذهن تاثیر‌ می‌گذاشت و ترس رو به جونت می‌انداخت و دیدت رو تار می‌کرد. سایه‌‌‌ی تاریک و شومی که روی اون دامنه‌های سنگی افتاده بود مسحور کننده اما تهدیدآمیز و ترسناک بود.

مکان تاریک و شیطانی‌ای بود و وصفی کامل برای تارتاروس و هدفش بود. اما یه نیروگاه چیزی‌ نبود که فقط با یه ویژگی تعریف بشه. تاریکی و نور نمی‌تونستند بدون همدیگه وجود داشته باشن و نیروگاه‌ها حافظ تمامی دنیاها بودند پس باید همیشه در تعادل می‌بودند. و به همین خاطر بود که مرکز اون آتشفشان درخشان‌ترین چیزی بود که لویی توی‌ عمرش دیده بود. اون پایین لایه لایه مواد مذاب به رنگ طلا و نقره جریان داشت که چنان گرم و درخشان بود که یه نگاه طولانی به اون‌ها ممکن بود کورش کنه. در یک کلام این مکان قرار بود ارواح گمشده رو به طرز دیوانه‌واری از کنترل خارج کنه... درست همون‌طوری‌ که نقشه داشتند.

برای هزارمین بار نقشه رو دوره کردند. در هر حال این‌جوری نبود که خیلی نقشه پر جزئیاتی باشه. درد لویی دوباره داشت به بدنش غالب‌ می‌شد و فقط‌ می‌خواست همه‌ چیز هر چه زودتر تموم بشه. پشت در راهرویی ایستاده بودند که به اتاق دروازه‌ی تاریکی منتهی می‌شد و منتظر بودند تا هری خودش رو جمع کنه و به سالن اصلی بره.

"تو درست بعد از من میای، مگه نه؟" پسر نفس بی‌صدا و مضطربی کشید. لویی فقط سرش رو تکون داد و لبخند اجباری‌ای برای تشویق پسر روی لبش نشوند که فقط گوشه لب‌هاش رو کمی‌ بالا برد. هری نفس‌ لرزونی‌ کشید و در رو باز کرد تا به سمت اریس بره. تنها کاری که لویی و جما می‌تونستند انجام بدن این بود که پشت در بایستند و گوش‌هاشون رو تیز کنند.

ابتدا چیزی‌ جز صدای قدم‌های‌ نرم هری رو نمی‌شنیدند اما خیلی زود صدای خشدار پسر توی اون فضای بزرگ پیچید. "فکر کنم یه سری کار ناتموم با هم داریم." لویی چهار ثانیه رو شمرد تا اینکه سکوت حاکم توسط اریس شکسته شد. "هری."

لحن اریس کنترل شده بود اما لویی می‌دونست که زن انتظار چنین چیزی رو نداشته. چشم‌هاش رو بست و به صدای قدم‌های هری گوش سپرد که هر ثانیه ازشون دورتر می‌شد و به مادرش نزدیک‌تر می‌شد.

"اریس." لحنش آروم و مطمئن بود و لویی واقعا بهش افتخار می‌کرد. "متاسفم که مزاحمت شدم!"

"واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. چطور این کار رو کردی؟"

"مگه‌ مهمه؟"

"حق با توئه. پریت کجاست؟" لویی متوجه جوری که لحن زن سخت شد، بود.

"ولش کردم."

اریس با رضایت هومی گفت. حال لویی داشت به هم می‌خورد. "مهم نیست که چقدر تلاش کنی نمی‌تونی اصالتت رو فراموش کنی‌، مگه نه؟"

هری جوابی به سوال زن نداد ولی مکالمه رو رها نکرد. "ببین، می‌دونم که بهت خیانت کردم و لایق این نیستم که به سمتت برگردم پس قرار نیست چنین درخواستی ازت بکنم."

"جدا؟ پس چی می‌خوای؟" هری مکث کوتاهی کرد. "می‌خوام به دانشگاه برگردم. ازت می‌خوام برام ممکنش کنی."

"اوه واقعا؟ و از کجا باید بدونم که قرار نیست راجع‌ به تمام این‌ها به کسی چیزی بگی؟"

"چون اهمیتی نمیدم اریس!" هری با لحن تندی گفت. "دیگه حتی ذره‌ای به نقشه‌هات اهمیت نمیدم. سفرهای زیادی رفتم و مجبور شدم بارها و بارها جون خودم رو نجات بدم و واقعا خسته شدم. فقط می‌خوام به دانشگاه برگردم تا یکم آرامش به دست بیارم. قرار نیست به کسی راجع‌ به این اتفاقات چیزی بگم اون هم وقتی تازه خودم رو ازش بیرون کشیدم. می‌خوام ازش‌ بگذرم."

سکوت. سکوت. سکوت. لویی نفسش رو حبس کرده بود و می‌تونست حدس بزنه که جما هم همین کار رو کرده. و بعد صدای اریس و قدم‌هاش سکوت رو از هم شکافت. "بسیارخب. همراهت تا دروازه‌ها میام و زئوس رو مجبور می‌کنم برات فعالش کنه."

لویی دست‌هاش رو از روی پیروزی مشت کرد و صدای نفس راحت جما رو شنید. تا اینجا اریس درست به سمت تله اون‌ها قدم برداشته بود. بعد از اون صدای قدم‌ها دور و دورتر شدند و بعد دری از سمت دیگه سالن باز شد. لویی و جما در سکوت کامل صبر کردند تا در با صدای سنگینی بسته شد و حالا تنها چیزی که سکوت رو می‌شکست صدای تقلای ارواح گمشده بود.

"چقدر باید صبر کنیم؟" لویی زمزمه‌وار‌ پرسید. "چقدر طول می‌کشه تا به اونجا برسن؟"

"خب رفتن به نیروگاه فقط یکی دو دقیقه وقت می‌گیره و بعد هم باید زئوس رو از قفسش بیرون بیارن." جما توی فکر رفت. "فکر کنم باید پنجاه ثانیه دیگه صبر کنیم و بعد می‌تونیم بریم."

لویی سرش رو تکون داد و از گوشه در توی سالن خالی سرک کشید و بعد نگاهش رو به زندان ارواح گمشده انداخت. با دیدن بازوهای بلند و چشمان ترسناکشون دل لویی به هم پیچید و مجبور شد قبل از اینکه لمس اون‌ها رو روی بدنش‌ به یاد بیاره، نگاهش رو‌ بگیره.

"تو ارواح رو آزاد کن." رو به جما زمزمه کرد و بزاقش رو به سختی فرو داد. 'نمی‌تونم- نمی‌تونم بهشون نگاه کنم... حداقل نه از فاصله نزدیک. نمی‌تونم-"

"مشکلی نیست." جما دستش رو تکون داد." تو درها رو باز کن، باشه؟ اگر حواسشون به آزادی خیالیشون پرت بشه توجه‌شون به تو جلب نمیشه. حالا بیا بریم انجامش بدیم."

لویی به سمت درها دوید تا اون‌ها رو باز کنه و جما به سمت قفس ارواح رفت. میله‌ای که پشت در قفس بود رو بیرون کشید و راه فرار ارواح رو براشون باز کرد.

"حالا دیگه آزادید." با صدای بلندی‌ گفت. "دیگه توی این معبد زندانی نیستید! برید! از اینجا برید!"

و ارواح به حرکت در اومدند. به سرعت برق حرکت کردند و صدای ناله همیشگیشون به چیزی شبیه به اضطرار تغییر‌ کرده بود. اون‌ها از کنار جما و از کنار لویی گذشتند و از درها خارج شدند.

همه چیز از اون لحظه به بعد روی دور تند رفت. به محض اینکه ارواح از درها بیرون رفتند، احساسات لویی که توسط ترس کنار زده شده بودند رسما شعله‌ور شدند و اون رو تشویق‌ می‌کردند تا سریع‌تر باشه. زمانشون محدود بود و لویی با تمام وجود از این حقیقت آگاه‌ بود.

عجله کن. عجله کن. عجله کن.

جما به سرعت به سمت خروجی دوید و دست لویی رو هم گرفت. "بدو لویی! باید درست پشت سرشون باشیم وگرنه ممکنه قبل اینکه شانسی برای فرار داشته باشی مادر کنترلشون رو به دست بگیره."

پس دویدند. مشخصا جما ازش خیلی سریع‌تر بود و تقریبا لویی پشت سرش کشیده می‌شد. لویی افکاری که بهش یادآوری‌ می‌کردند اون هم روزی این چنین سریع بود رو کنار زد.

درست به موقع به نیروگاه رسیدند و هری، اریس و زئوس رو دیدند که کنار آتشفشان ایستاده و توسط اشباح گمشده محاصره شده بودند. دروازه‌ای که می‌تونست اون‌ها رو از اونجا دور کنه و پایانی‌ برای این جهنم باشه، درست کنارشون بود.

لویی از عظمت آتشفشان حسابی شگفت زده شده بود. هیچ‌وقت یکی از اون‌ها رو از نزدیک‌ ندیده بود- به هر حال جنگل مکان مناسبی برای وجود اون‌ها نبود- اما مطمئن بود که خطرناک‌ترین چیزی که اونجا بود همون آتشفشان بود. شعله‌های قرمز سوزان و خاکسترهایی‌ غم انگیز که در تضاد با آبی درخشان دروازه‌ها بودند.

"فعال شده؟" توی همهمه‌ی اون آشوبِ به پا شده فریاد زد و تکون سری از سمت جما تحویل گرفت. و حالا باید سریع‌تر از قبل‌ می‌دوید.

عجله کن. عجله کن. عجله کن.

اریس که حالا متوجه شده بود فریب خورده چهره در هم کشید. سرش به سرعت بین هری و لویی‌ می‌چرخید و ارواح گمشده با سرعتی باور نکردنی هر لحظه بیشتر از قبل به آتشفشان نزدیک می‌شدند.

"احمق‌ها! فکر کردید می‌تونید با آشوب به پا کردن از من بگذرید؟" زن خنده بلند و ناباوری سر داد. "فکر کردید حمله کردن به من هیچ عواقبی براتون نداره؟"

زن دست‌هاش رو بلند کرد، انگشتانش رو به طرز شومی خم کرد و تمام درهای قفس‌هایی‌ که اونجا بودند باز شدند. تمام هیولاها آزاد شدند.

لویی سر جا خشک شد و با وحشت به موجوداتی که از جا بر می‌خواستند، بدنشون رو کش و قوس می‌دادند و سایه شومی روی صورتشون بود نگاه کرد. احساس می‌کرد قلبش هر لحظه ممکنه از سینه‌اش بیرون بزنه و توی دست‌های یکی از هیولاهای مقابلش بیفته تا بین مشت‌های‌ بزرگشون خرد و خاکشیر بشه. اریس همین الان چند تا از خطرناک‌ترین هیولاهای دنیای زیرین رو آزاد کرده بود. ماموریتشون حالا به مرگبارترین نوع خودش تبدیل شده بود.

و قطعا آشوب واقعی حالا به پا شده بود چون وقتی که هیولاها با دندان‌های تیز و هیکل‌های تنومندشون به ارواح گمشده نزدیک شدند، ارواح کاملا وحشت‌زده شدند. فقط یه جَست از سمت کایمرا کافی بود تا ارواح توجه‌شون رو از روی آتشفشان بردارند و پا به فرار بگذارند. جوری به سرعت اطراف محوطه پراکنده شدند که لویی تا وقتی‌ که حضور سردشون رو موقع عبور از کنار خودش حس‌ نکرده بود، متوجه موقعیت نشده بود. عبور هر یک از اون‌ها لرزی به تن پسر پری می‌انداخت.

برای چندین ثانیه با برخورد ارواح به بازوهای برهنه‌اش به چپ و راست پرت می‌شد و ذهنش انقدر به هم ریخته بود که کمی‌ طول کشید تا بتونه محیط اطرافش رو بررسی کنه.

وقتی که تونست کنترل خودش رو دوباره به دست بگیره، نگاهی به سمت هری انداخت و با دیدن پسر شبح که با پارگی بزرگی جلوی لباسش روی‌ زمین افتاده بود و کایمرا روی بدنش‌ خیمه زده بود، نفسش توی سینه حبس شد. دست‌های پسر پوزه‌ی اون موجود رو گرفته بود تا از بلعیده شدن خودش جلوگیری کنه. اون تصویر باعث شد تمام عصب‌های بدنش‌ آتش بگیرن و همه‌ چیز رو در مورد دروازه‌ها فراموش کنه تا به کمک هری بره.

عجله کن. عجله کن. عجله کن.

البته که فرصتش رو پیدا نکرد. چون همون موقع موجود دیگه‌ای‌ مقابلش ظاهر شد. اون موجود روی بدنش سایه انداخته بود، بزرگ و سنگین و زشت بود و یه چشم داشت که اون هم روی لویی متمرکز شده بود.

و لویی تنها بود.

سایکلوپ‌. با اینکه لویی توی کلاس تاریخ یونان در موردشون خونده بود اما هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کرد که باهاشون رو در رو بشه و قطعا فکرش رو نمی‌کرد که با دیدنش این چنین پاهاش به لرزه بیفتن. با این حال، حالا مجبور شده بود در مقابل‌ موجودی که چهار برابر‌ خودش بود بایسته.

به دنبال راهی گشت تا قبل از اینکه سایکلوپ‌ بهش حمله کنه بتونه از‌ پسش بربیاد و چیزی‌ که هری توی پانتئون بهش گفته بود رو به خاطر آورد... 'یه سری موجودات زننده و بدشکل هستن اما خب کارشون اینه که تو رو بترسونن. اون‌ها از نظر فیزیکی برات خطر دارن. البته اگر یه موقع باهاشون رو به رو شدی می‌تونی با یکم فکر و با زیرکی از شرشون خلاص بشی.'

سایکلوپ‌ که با تنها چشمش با نگاهی مانند نگاه یک شکارچی بهش خیره شده بود یکی از دست‌های غول پیکرش رو پایین آورد تا لویی رو به کناری‌ پرت کنه. لویی به سختی پاهاش رو مجبور کرد تا به جلو حرکت کنه و از اون ضربه جاخالی بده. روی زانوهاش افتاد و هیسی از روی درد کشید. سایکلوپ لحظه‌ای گیج شد، انگار که متوجه نبود چرا ضربه‌اش به کسی آسیبی‌ نرسونده.

لویی از این فرصت استفاده کرد تا از فاصله بین پاهای اون موجود رد بشه. می‌تونست سوزش کف دست‌هاش و جریان چیزی گرم رو روی پای چپش احساس کنه اما این چیزها فعلا توی اولویتش قرار نداشتند.

به سرعت به عقب چرخید، حالا با کمر سایکلوپ رو به رو بود. به اطراف نگاه کرد تا چیزی رو پیدا کنه که کمکش کنه. زمان زیادی برای نقشه کشیدن نداشت و ذهنش به دنبال راه حلی آسون بود. از آتشفشان بالا می‌رفت و با انگشت‌هاش به دنبال چیزی بود تا بتونه از خودش دفاع کنه و تنها چیزی که پیدا کرد یه سنگ تیز بود. کمی از مشتش بزرگ‌تر بود اما توی شرایطی‌ نبود که انتخاب دیگه‌ای داشته باشه. عرق از پیشونیش می‌چکید و لویی فکر کرد که احتمالا همون سنگ کارش رو راه می‌اندازه. محکم سنگ رو توی دستش فشرد، نگاهی به سلاح ضعیف و رقیب قدرتمندش انداخت و به دنبال یه نقطه ضعف گشت.

چشمش! اگر لویی می‌تونست خودش رو به چشم سایکلوپ برسونه... اگر هنوز هم با-
نه. این فکری نبود که حالا بخواد خودش رو درگیرش کنه. وقتی برای اما و اگرهای دردناک نداشت.

پس در عوض از آتشفشان بالا رفت تا خودش رو هم سطح با سایکلوپ کنه و بعد خطرناک‌ترین کار تمام عمرش رو انجام داد... شروع به تحریک اون موجود کرد. "یه چیزی بگم؟" با صدای بلندی فریاد زد. "شرط می‌بندم نمی‌تونی بدون استفاده از دست‌هات منو بکشی!"

سایکلوپ غرشی عصبی کرد و به سمت لویی برگشت و چشم غره‌ای با چشم قرمز شده از خشمش به پسر تحویل داد و بعد متفکرانه به دست‌هاش خیره شد. همون‌طور که لویی پیش‌بینی‌ کرده بود موجود با سر بهش حمله کرد تا لویی رو روی اون سنگ‌های داغ له کنه. همین که این اتفاق افتاد لویی از جا پرید و شونه سایکلوپ رو گرفت تا خودش رو بالا بکشه و بعد، با تمام توانی که توی اون لحظه داشت سنگ رو توی چشم سایکلوپ فرو برد.

سایکلوپ فریادی کر کننده سر داد، بلافاصله صاف ایستاد و به عقب تلو تلو خورد. لویی ناخن‌هاش رو توی پوستِ شونه‌ی موجود فرو برد تا سر جاش بمونه. بابت اینکه مجبور شده بود به عضوی از بدن یه موجود زنده‌ی دیگه آسیب بزنه حس بدی داشت اما با چهره‌ای در هم کشیده و دلی لرزون، سنگ رو بیشتر و محکم‌تر از قبل توی چشمش فرو برد. صدای جیغ سایکلوپ تمام بدنش رو لرزوند.

در نهایت کارش نتیجه داد و موجود بعد از‌ چند قدم دیگه که به عقب برداشت به سمت زمین سقوط کرد. لویی فریادی زد، سنگ رو رها کرد، به گردن سایکلوپ چسبید و چشم‌هاش رو بست. همین که بدن سایکلوپ روی زمین افتاد، نفس لویی با شنیدن صدای شکستن چیزی و دردی که توی انگشت‌هاش‌ پیچید بند اومد.

نفس بریده‌ای‌ کشید، دستش رو از زیر گردن اون موجود بیرون کشید و از روی بدنش‌ پایین پرید. جرأت نداشت به خسارتی که اون سقوط در پی داشته نگاه کنه پس همون‌طور که دست‌هاش‌ رو محکم به سینه‌اش چسبونده بود نگاهی به اطراف انداخت تا روی خطر بعدی تمرکز کنه ولی قبل از هر چیزی باید مطمئن می‌شد هری حالش خوبه و کایمرا آسیبی‌ بهش‌ نرسونده.

وقتی که لویی پسر شبح رو پیدا کرد جما هم کنارش بود و کایمرا زیر نگاه خیره‌شون از درد به خودش می‌پیچید. لویی هیچ‌وقت با دیدن هری که از قدرتش استفاده می‌کنه انقدر خیالش راحت نشده بود، در حدی که با وجود خستگی و دردی که داشت تقریبا لبخند زد.

با پاهایی لرزون و ضعیف‌ به سمت دروازه قدم برداشت و از بین ارواح آشفته گذشت و به زانوهاش اجازه نداد تا موقعی‌ که به مقصد برسه خم بشن.

به چهارچوب دروازه تکیه زد، درد انگشت‌هاش رو نادیده گرفت و دوباره نگاهش رو روی هری برگردوند و متوجه شد پسر متقابلا بهش خیره شده. لبخند کوچیکی زد اما احتمالا بیشتر شبیه جمع شدن چهره از روی درد بود چون نگرانیِ توی صورتِ هری‌ به اخمی‌ وحشت‌زده تبدیل شد و بعد با اراده‌ای محکم‌تر‌ نگاهش رو دوباره به سمت کایمرا برگردوند.

با کمک جما تونستند کایمرا رو به قفسش برگردونن و چون حفاظی برای زندانی کردنش وجود نداشت، جما همون‌جا ایستاد تا اون موجود رو توی قفسش‌ نگه داره. هری به طرف لویی برگشت و به سرعت به سمتش قدم برداشت. لویی نگاهش رو روی پسر نگه داشت، انگار که جونش‌ بهش وابسته بود، انگار پسر خورشیدی بود که روی پوست رنگ پریده و محرومش‌ می‌تابید. با اینکه پلک‌هاش خسته بودند اما تونست نگاهش رو روی پسر نگه داره.

رسیدن به لویی برای هری‌ مشکل نبود. تنها کاری که باید می‌کرد این بود که از کنار ارواح ترسیده و پریشان بگذره و وقتی که بقیه سایکلوپ‌ها به سمتش حمله کردند توی هوا محو بشه و پشتشون ظاهر بشه و اون‌ها رو گیج و مات پشت سر بذاره.

لویی وقتی که متوجه شد هری فراموش کرده از قدرتش در مواجه با کایمرا استفاده کنه نیشخندی زد.

"لویی!" به محض اینکه هری به پسر نزدیک شد اسمش‌ رو صدا زد و لویی لحظه‌ای تمرکزش رو از دست داد چون هری بالاخره کنارش بود، دست‌هاش روی بازوهاش بود و نگاهش رو برای تشخیص هر گونه آسیبی روی بدنش‌ می‌چرخوند.

اما بعد نگاه لویی روی شکم هری خیره موند. یه چنگ بزرگ پیراهن و پوستش رو پاره کرده بود. دلش با وحشت به هم پیچید و سرش رو به سرعت بلند کرد تا به هری نگاه کنه."زخمی شدی! چرا از قدرتت استفاده نکردی هری؟ مجبور نبودی باهاش بجنگی وقتی-"

"نمی‌خواستم..." هری با لحنی‌ مضطرب‌ حرف‌ پسر رو قطع کرد. با وجود اضطرابش، دست‌هاش رو برای دادن آرامش به لویی روی شونه‌هاش حرکت داد. "نمی‌خواستم اطرافت رو نگاه کنی و نتونی منو پیدا کنی."

"این-" خب این واقعا کار با ملاحظه‌ای بود. شک نداشت اگر هری رو پیدا نمی‌کرد فقط دو ثانیه طول می‌کشید تا وحشت‌زده بشه اما در عین حال حس بدی بهش دست داد چون این وضعیتِ مرگ و زندگی بود و هری باید خودش رو توی اولویت قرار می‌داد. احساسات لویی حسابی بهم ریخته بود. "این چیزی نیست که باید اولویتت باشه! نقشه این بود که هر دوی ما از اینجا بریم نه اینکه-"

"میشه این بحث رو برای بعد نگه داریم؟" هری با لحنی خشن گفت و وقتی که لرزش بدن لویی رو دید به سرعت چهره‌اش تغییر‌ کرد. "متاسفم."

لویی فقط سرش رو تکون داد چون خب آره... این بحث می‌تونست صبر کنه. دهنش رو بست و لب‌هاش رو با ناراحتی به هم فشرد اما در هر صورت خواسته‌ی هری رو انجام داد.

عجله کن. عجله کن. عجله کن.

"حالا..." هری دوباره شروع به صحبت کرد. "بیا از اینجا بریم."

پسر می‌خواست لویی روی بغلش‌ بکشه و لویی می‌خواست باهاش‌ همراه بشه اما نگاهش به زئوس افتاد که کمی ازشون فاصله داشت. با گیجی به اطرافش نگاه می‌کرد و به عقب‌ تلو تلو می‌خورد. طلسم شده بود و فضا به خاطر حضور ارواح سنگین بود و روی همه چیز هاله‌ای مه آلود قرار گرفته بود. چیزی توی ذهن لویی جرقه زد و به سمت هری‌ برگشت.

"صبر کن." پسر دستور داد. "یه چیزی هست که... قراره ازت بخوام که تا حالا نخواستم و بعد از این هم احتمالا قرار نیست چنین چیزی بخوام پس این بهترین لحظه برای درخشیدنته!" به آرومی‌ گفت و هری رو جلو کشید. "باید از قدرتت استفاده کنی."

هری‌ با گیجی پلک زد."چی؟"

"باید از قدرتت استفاده کنی." لویی کلمه به کلمه به آرومی تکرار کرد. "باید جوری ازش استفاده کنی که تا حالا این کار رو نکردی. باید روی زئوس امتحانش کنی."

با نگاهش پسر رو تشویق کرد تا جدیت خودش رو نشون بده. "من نمی‌تونم- لویی... این زئوسه که داریم راجع بهش حرف می‌زنیم!" هری با نگاهی‌ مردد به لویی خیره شد و لویی وقتی برای تردید‌ نداشت. وقتی برای هیچ چیز‌ نداشت!

"می‌تونی! باید مطمئن بشی نزدیکمون بشه. اگر بیاد جلو می‌تونیم- می‌تونیم اون رو هم با خودمون ببریم. اگر بتونی کاری کنی که بیاد اینجا می‌تونیم تمام این ماجراها رو یک بار برای همیشه خاتمه بدیم."

فقط دو ثانیه طول کشید تا اخم نامطمئنِ بین ابروهای هری از بین بره و با اینکه به نظر می‌رسید با انجام این کار راحت نیست با این حال سرش رو تکون داد و بلند شد. خیلی زود صدای جیغ زئوس با صدای جیغ ارواح ترکیب شد و لویی نفس‌ عمیقی کشید.

چند قدم اون طرف‌تر اریس به لویی و هری و بعد زئوس که با درد داشت به سمتشون می‌رفت نگاه کرد. از طرف دیگه ارواح داشتند هر لحظه بیشتر و بیشتر به آتشفشان نزدیک می‌شدند و امید داشتند نوری که می‌دیدند بتونه از اون حجم از ترس و وحشت نجاتشون بده. نمی‌تونست اجازه بده هری و لویی برن اما هم‌چنین نمی‌تونست اجازه بده ارواح به سمت اون نور برن. اون‌ها بهش آسیب می‌زدند. اگر اون حجم از تاریکی به هسته آتشفشان می‌رسید -چیزی که قلمروش رو زنده نگه داشته بود- با عواقب جبران ناپذیری مواجه می‌شد.

پس به جای اینکه به سمت زوجی که کنار دروازه بودند بره شخص دیگه‌ای رو فرستاد تا خودش جلوی ارواح رو بگیره. "اسفینکس!" با صدای بلندی فریاد زد و جهت درست رو به موجود نشون داد. اسفینکس چنان سریع بود که قبل از اینکه لویی بتونه چیزی ببینه توی یک چشم به هم زدن راهشون به دروازه رو سد کرد. چنان آروم ایستاده بود انگار که از سنگ ساخته شده و این حتی ترسناک‌ترش‌ می‌کرد.

"جواب معما رو بده یا می‌میری." صداش به حدی آروم و خنثی بود که لویی به خودش لرزید. "خدای من!" هری با بیچارگی فریاد زد و با چشم‌های گرد اطرافش‌ رو نگاه کرد."الان واقعا باید 'معما رو حل کن' بازی کنیم؟!"

"خفه شو هری!" لویی به پسر‌ پرید. "یا باید بازی‌ کنیم یا باهاش بجنگیم!"

"ما فقط یه حدس داریم تا جواب معماش رو بدیم وگرنه می‌میریم."

"خودم حرفش رو شنیدم هری. ساکت باش."

هر دوشون می‌دونستند توی وضعیتی نیستند که بتونن با یه موجود مرگبار مبارزه کنن- لویی به سختی‌ از اولین مبارزه‌اش خودش رو نجات داده بود و تمام نیروی جسمانیش رو رسما خالی کرده بود. نه اینکه ذهنش الان درست کار کنه ولی حدس‌ می‌زد یه شانسی داشته باشه که بتونه با جواب دادن معما اسفینکس رو شکست بده.

آهی کشید و به سمت اون موجود برگشت اما می‌تونست ناآرومی هری رو در کنارش احساس کنه. تمام تلاشش رو کرد تا تمرکز کنه.

"معمات رو بگو."

چهره اسفینکس ذره‌ای تکون نخورد. "دو خواهر هستند که یکیشون دیگری رو به دنیا میاره. این دو کی هستند؟"

لویی می‌تونست پریدن رنگش رو احساس کنه. ذهنش‌ کامل خالی شده بود. یه امید کاملا احمقانه داشت که این معما آسون باشه اما مشخص بود که قرار نبود چنین اتفاقی بیفته.

فاک!

به سمت هری‌ چرخید تا شاید پسر حدسی داشته باشه اما وقتی‌ که ابروهای بالا رفته پسر‌ شبح رو دید قلبش‌ توی سینه فرو ریخت.

"هیچ الهه‌ای توی یونان نیست که با این توضیحات جور باشه؟" از هری‌ پرسید تا یه‌جوری ذهنشون رو فعال کنه. "قطعا نه!" هری سرش رو به طرفین تکون داد. "نه. مطمئنم به چنین چیزی ربطی نداره. احتمالا چیزی‌ مثل باد یا آب یا یه چیزی که بخشی از طبیعت باشه جوابشه. یه چیزی که شبیه ما نباشه."

"صحیح- صبر کن! تو الان برای نیروهای طبیعت جنسیت مشخص کردی؟ هری! وات د فاک. این با عقل جور در نمیاد!"

"واقعا دوست دارم در مورد تمایل یونانی‌ها به تحمیل جنسیت به نیروهای طبیعت باهات صحبت کنم اما فکر نمی‌کنی الان زمان مناسبی نیست؟!" و برای تاکید بیشتر حرف هری، یکی از ارواح گمشده جیغ زنان از بینشون عبور کرد و باعث شد به خودشون بلرزن و گوش‌هاشون زنگ بزنه. قطعا الان وقتش نبود!

"خب پس... طبیعت..." سرش رو تکون داد. "خب گیاهانی هستن که- خودشون رو شبیه سازی‌ می‌کنن اما فکر می‌کنم این زیادی جواب راحتیه و حتی‌ اگر هم جواب همین باشه چندین نمونه ازشون هست و ما فقط یه حدس داریم."

هری لحظه‌ای سکوت کرد، گونه‌اش رو از درون گزید و نگاهش رو متفکرانه به اطرافش دوخت- همون‌قدر متفکرانه که یه نفر نگران زندگیشه چون به هر حال همین‌طور بود!- به اسفینکس و لویی و تاریکی‌ مقابلشون نگاه کرد... به اریس که هر لحظه کنترلش روی ارواح بیشتر می‌شد... زمانشون رو به اتمام بود.

"فکر کنم ما فقط‌ داریم ظاهر قضیه رو نگاه می‌کنیم." پسر شبح در نهایت گفت. "فکر نمی‌کنم قضیه به دنیا آوردن کسی باشه. اون چیه که بی‌پایانه و دائما از نو متولد میشه؟"

ابروهای لویی در هم گره خورد، چشم‌هاش رو ریز کرد و توی فکر فرو رفت و جوری تمرکز کرد انگار که زندگیش به این کار بستگی داره. (چون خب، واقعا هم همین‌طور بود!)

چیزی بی‌پایان که از نو متولد میشه.
چیزی بی‌پایان که از نو متولد میشه.

اون کلمات همون‌طور که توی ذهنش تکرارشون می‌کرد حسی آشنا داشتند. انگار چیزی بود که خودش یه روزی اون رو به زبون آورده بود. انگار مبحثی بود که شیفته‌اش بود و براش ارزش قائل بود.

و اون موقع بود که متوجه شد... قبلا این رو گفته بود. این رو به هری‌ گفته بود. درست همون موقعی که روی زمین فرود اومده بودند و هری‌ نمی‌تونست با زین رو به رو بشه و لویی کنارش‌ روی شن‌های ساحل نشسته بود و هر دو به آسمان خیره شده بودند.

'خورشید همیشه کار خودش رو می‌کنه. و زمان همیشه طبق برنامه خودش پیش میره و مهم نیست که ما چیکار کنیم طبیعت همیشه به کارش ادامه میده... هیچ وقت متوقف‌ نمیشه.' حرف خودش رو به یاد آورد.

زمان همیشه می‌گذشت و تغییری نمی‌کرد. خورشید همیشه غروب می‌کرد و دوباره صبح طلوع می‌کرد. روز هر بار از نو متولد می‌شد. شب هر بار از نو متولد می‌شد. اون‌ها از همدیگه جان می‌گرفتند و این یه چرخه بی‌پایان بود. ثابت و منظم و قابل اعتماد بود و از موقعی که توی این سرزمین فرود اومده بودند چیزی بود که لویی خواهانش بود... اون آرامش و احساس امنیتِ گذر زمان.

و لویی جواب معما رو می‌دونست.

"شب و روز!" نفسش رو بیرون داد. "جواب شب و روزه، مگه‌ نه؟"

به اسفینکس نگاه کرد و جوابش رو بلندتر تکرار کرد. دوباره و دوباره و دوباره تا جایی که شبیه یه شعارِ پیوسته به نظر می‌رسید. تا جایی که تمام حواس لویی رو مختل‌ کرد.

اسفینکس چیزی‌ نگفت اما با چهره‌ای بی‌حس از جلوی راهشون کنار رفت و لویی احساس کرد صدای فریاد اریس رو از جایی دور دست شنید. به سمت جهتی که حدس می‌زد صدا رو از اونجا شنیده نگاه کرد و با وجود دیدِ تارش، بدنی‌ باریک و وهم آلود رو دید که بهشون نزدیک می‌شد.

عجله کن. عجله کن. عجله کن.

حتی نمی‌تونست ترس رو احساس کنه. انگار همون لحظه که جواب معما رو پیدا کرده بود ناخودآگاهش به بدنش اجازه داده بود که از کار بیفته، که خاموش بشه، که استراحت کنه و نمی‌تونست انگیزه‌ای برای مخالفت باهاش پیدا کنه.

تشخیص هر چیزی با وجود اون دید تار و ذهن مه آلود واقعا سخت بود اما تونست دو بازوی قوی که زیر زانوهاش رو گرفتند و اون رو از زمین بلند کردند و روی یه شونه انداختند رو احساس کنه.

هری دست آزادش رو دراز کرد و بازوی زئوس رو گرفت -زئوس انقدر گیج بود که نمی‌تونست هیچ واکنش یا مخالفتی از خودش نشون بده- و بعد هری خودش رو به همراه اون دو توی دروازه پرت کرد.

صدای فریادهای خشمگین اریس که در حال محو شدن بود، تنها چیزی بود که توی گوش لویی زنگ می‌زد.
____
*سایکلوپ


*اسفینکس (همون ابوالهول معروف)

○●○●○
بالاخره فرار کردن😌

لری این بوک یه جای ویژه توی قلبم دارن. جوری که مکمل همدیگه‌ان و با هم کار می‌کنن واقعا قشنگه🥹

دوستتون دارم💛
مرسی که می‌خونید.
از سینگل جدید لویی هم حمایت کنید✨️

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro