•38•
این چپتر 5.2K میباشد. کامنت کم باشه دیگه اینجا پیدام نمیشه😂😭
○●○●○
سیف بخش خودش از قرارشون رو اجرا کرد. پسرها به دنبال اون الهه ،با همراهی یه خدمتکار که به نظر میرسید کارش دنبال کردن سیف به همه جا بود، به اتاقی که همین روز گذشته اونجا سقوط کرده بودند رفتند... جایی که لیام به عنوان یه مجسمه طلایی بیجان و به طرز غریبی زیبا ایستاده بود.
چیزی توی قلب لویی با دیدن اون تصویر فرو رفت، پس تصمیم گرفت تمرکزش رو برای الان روی زین بذاره. پسر انسان ناراحت به نظر میرسید اما برق کوچکی از امید توی چشمهاش، وقتی که همراه سیف به لیام نزدیک میشد، بود. وقتی که صدای نفس بریدهی زین رو شنید متوجه شد که احتمالا سیف داره لیام رو برمیگردونه پس سرش رو چرخوند تا اون صحنه رو تماشا کنه.
سیف هر دو دستهای خشک شده لیام رو توی دستش گرفته، چشمهاش رو بسته و تمرکز کرده بود. به آرومی پوست دستهای لیام شروع به تغییر کرد و موجی از حیات از دستهاش به آرنجها، شونهها و سینهاش رفت.
آخرین چیزی که به حالت طبیعی برگشت صورتش بود و به محض اینکه تماما از حالت طلاییش خارج شد روی زمین افتاد، جوری که انگار هزاران تُن بار روی شونههاش سنگینی میکرد. انگار که بدنش به انسان بودن عادت نداشت.
زین چنان نفس تیزی کشید که لویی لحظهای نگرانش شد. پسر انسان در کمتر از دو ثانیه کنار لیام نشست و دستهای مشت شدهاش رو پشت کمر پسر گذاشت و انقدر محکم بغلش کرد انگار که زندگیش به گرمای بدن لیام وابسته بود.
مشخصا لیام گیج شده بود اما همونطور که نگاهش رو به اطراف میچرخوند دستهاش رو بدون فکر دور زین حلقه کرد. انگار که این یه واکنش طبیعی بود. انگار که مقدر شده بود تا اینجوری به هم بچسبن.
لویی بعد از چند لحظه نگاهش رو از اون دو گرفت، احساس میکرد اون صحنه چیزی نیست که برای چشمهای اون باشه. احساس مزاحمت میکرد.
"من واقعا متاسفم." زین توی گردن لیام گفت. "خدای من... واقعا متاسفم."
"چی- چه اتفاقی افتاد؟" لیام زمزمه کرد اما زین رو رها نکرد. زین سرش رو تکون داد، توی اون لحظه حتی بیان یه کلمه هم براش مشکل بود.
"زین... آم-" نایل به جای زین شروع به توضیح کرد. "زین یه قدرتی داره که ما راجع بهش نمیدونستیم. ظاهرا زین دستهای طلایی داره."
لیام اخمی کرد. "اما زین یه انسان از اهالی زمینه!"
"نه دقیقا." نایل به آرومی گفت. "در واقع اینجور که متوجه شدیم اون اهل گریمه. به خاطر همین هم قدرتش اینجا کار میکنه. اما خب تمام اینها کاملا براش جدیده و زین چیزی راجع بهشون نمیدونست پس وقتی که تو دستش رو گرفتی تا کمکش کنی... اون تو رو به طلا تبدیل کرد."
زین نالهای کرد و حلقه دستهاش رو دور لیام تنگتر کرد. "من واقعا متاسفم."
لیام حتی یه ذره هم ناراحت به نظر نمیرسید. یکم گیج و منگ بود و خستگی توی چهرهاش مشخص بود اما هیچ اثری از ناراحتی یا نارضایتی نبود. "زین اهل گریمه؟" لیام زمزمه کرد و چیزی جز حیرت توی لحن پسر نبود. لبخند نایل نرم شد. "آره."
به نظر میرسید لیام هر لحظه ممکنه غش کنه اما اون تاییدیه باعث شد چنان لبخند صادقانهای بزنه که لویی بهخاطرش بغض کرد. "قسم میخورم دیگه هیچوقت چنین اتفاقی نیافته!" زین با ناراحتی گفت. "خدایا... قول میدم."
"بالاخره یاد میگیری که کنترلش کنی." سیف با ملایمت گفت. "و وقتی که یاد گرفتی و زیر و بم قدرتت رو مثل کف دستت بلد شدی اون موقع میتونی ازش به بهترین نحو بهره ببری." زین سرش رو به سرعت تکون داد و بالاخره کمی از لیام فاصله گرفت تا بتونه به اون الهه نگاه کنه.
"اما... این ممکنه یکم طول بکشه و این حق تو نیست که توی این مدت خودت رو از هرگونه تماس فیزیکی محروم کنی به خاطر همین من یه چیزی برات درست کردم."
سیف دستش رو برای خدمتکارش تکون داد تا بهش نزدیک بشه و یه جفت دستکش طلایی و براق رو ازش بگیره. "من اینها رو از تار موهام دوختم. از اونجایی که همین الان هم از جنس طلا هستن پس جلوی قدرتت رو میگیرن. فقط تا وقتی که بتونی کنترلش کنی باید از اینها استفاده کنی. اگر دوست داشته باشی میتونم بهت آموزش بدم. اگر بخوای میتونی مدت طولانیتری اینجا بمونی."
"شاید... یه شب بیشتر بمونیم؟" لیام با ضعف پیشنهاد داد و بقیه سرشون رو تکون دادند."ما تا زمانی که لیام بتونه قدرت بدنیش رو جمع کنه میمونیم." لویی گفت و سیف با خرسندی سرش رو تکون داد.
زین و لیام تلاش کردند تا از جا بلند بشن و لویی به سرعت جلو رفت و دستش رو دور کمر پسر انداخت. فشار ملایمی به پهلوش وارد کرد تا نشون بده که از برگشتنش خوشحاله. "دلم برات تنگ شده بود لیام." با خوشحالی گفت و لیام لبخند ضعیفی تحویلش داد.
از اون اتاق خارج شدند تا لیام رو به تخت برسونن که بتونه درست و حسابی استراحت کنه. نایل و هری با فاصله کمی همراهیشون میکردند. هر دو به گرمی بابت بازگشت لیام ابراز خوشحالی کردند و کلمات آرامشبخشی رو زمزمه کردند. سیف با شیفتگی اونها رو تماشا میکرد. "تو خیلی شجاعی... شروع سفری این چنینی برای اینکه بتونی همه چیز رو درست کنی واقعا قابل تقدیره."
قلب لویی با شنیدن اون تعریف از سمت یه الهه ازگاردی توی سینه ذوب شد اما نایل فقط لبهاش رو جمع کرد. "نمیدونم میشه اینجوری گفت یا نه ولی حس میکنم واقعا تا اینجا شانس آوردیم. انقدر توی جا به جایی به دنیاها خوش شانس بودیم که کم کم دارم به این فکر میکنم که یکی داره از قصد ما رو به جاهای مختلف میفرسته."
___
از اونجایی که حالا به تعدادشون اضافه شده بود به یه اتاق جدید نیاز داشتند پس نایل به لیام اصرار کرد که تخت فعلیش رو بگیره تا خودش به یه اتاق جدید بره. البته که هیچکس از کارش متعجب نشد. و خب... دوباره لویی و هری با یه تخت دو نفره تنها موندند. لویی نمیدونست باید بخنده یا گریه کنه.
روی تخت دراز کشید و در حالی که با اضطراب روی ملافههای نرمش دست میکشید عضلات کمر هری رو تماشا کرد که زیر پارچه نازک لباسش تکون میخوردند. پسر روی کیفشون خم شده بود و در تلاش بود تا چیزی پیدا کنه که برای خوابیدن راحت باشه.
از نظر لویی اون پسر واقعا کمر قشنگی داشت.
هری ناگهان متوقف شد و با صدای بلندی خندید که لویی رو از جا پروند.
"چی شده؟" لویی روی تخت نشست و از پشت هری سرک کشید، میخواست بدونه چی باعث چنین واکنشی شده.
هری به عقب چرخید و بطریای رو مقابلش نگه داشت. لویی قبلا اون رو ندیده بود. چینی به پیشونیش انداخت.
"کارهای نایل واقعا خنده داره." هری با خنده گفت. "اون دیگه چیه؟" برق شیطنتی توی چشمهای پسر شبح بود."لوب."
"اوه." لویی میتونست گرم شدن پوستش رو احساس کنه و میدونست که تا الان هزار رنگ عوض کرده... نگاهش رو به دستهاش دوخت و هری بطری رو سر جاش گذاشت و به آرومی خندید. "نایل واقعا نمیتونه جلوی خودش رو بگیره، مگه نه؟ منظورم اینه که درسته کارش اینه که لیام و زین رو بهم برسونه اما فکر کنم داره فراتر از قرارداد کاریش قدم برمیداره."
با شنیدن حرفهای هری، لویی لبهاش رو به هم فشرد. مشخصا هری هنوز نمیدونست لیام و زین تنها کسانی نیستن که نایل میخواد به هم برسونه. لویی آرزو میکرد که ای کاش خودش هم نمیدونست. این واقعا خسته کننده بود که فقط خودش از این حقیقت آگاه بود.
نه که مشتاق باشه تا این اطلاعات رو با هری در میان بذاره... ولی با توجه به حرفهای نایل میدونست که این احساس باید دو طرفه باشه و با توجه به کارهای هری احتمالا همینطور هم بود.
اما هنوز هم یه بخش خیلی کوچیک ازش بود که ته ذهنش نشسته بود و دائم از رد شدن توسط هری حرف میزد. اون میتونه تو رو رد کنه. و به خاطر همین هم بود که تا حالا هیچی نگفته بود. یا حداقل هنوز نگفته بود.
یه بخش کوچیکتر ازش بود که امیدوارتر بود اما هیچی نمیگفت چون اگر هری قرار بود عاشقش بشه پس لویی نمیخواست اون پسر چیزی راجع به این ماجراها بدونه تا فقط به خاطر این حقیقت که نایل فکر میکنه اونها به هم تعلق دارن بهش علاقمند بشه. اگر هری قرار بود ازش خوشش بیاد باید همینطوری ازش خوشش میاومد.
"آره." لویی به آرومی گفت و به اجبار خندید اما در حدی مصنوعی و با اضطراب بود که هری متوجهاش شد. پسر با ابروهای بالا رفته نگاهی به لویی انداخت و به سمت تخت قدم برداشت و کنار پسر پری خودش رو روی تخت پرت کرد.
برای چند لحظه سکوت بینشون به وجود اومد و لویی میتونست نگاه هری رو روی خودش احساس کنه. مشخصا پسر در تلاش بود تا دلیل سکوت ناگهانی لویی و غرق شدن توی افکارش رو بفهمه.
"ما... میدونی که ما مجبور نیستیم ازش استفاده کنیم، مگه نه؟" هری به آرومی گفت و لویی سرش رو به سمتش برگردوند. نگاه پسر نرم و سبز بود. درست مثل جنگل. درست مثل خونه.
"ها؟"
"منظورم اون بطری لوبه." هری توضیح داد. "من- قصد نداشتم هیچ پیشنهادی بدم. فقط فکر کردم که این خنده داره. و چون نایل اون رو اونجا گذاشته به این معنی نیست که اجباری پشتشه یا حس کنی موظفی ازش استفاده کنی. البته اگر این چیزی بود که بهش فکر میکردی."
"اوه." خب در واقع این چیزی نبود که لویی بهش فکر میکرد اما آرامش و صبوریای که هری داشت بهش نشون میداد باعث شد دلش درست مثل یه ظهر تابستونی گرم و روشن بشه. (در واقع، اون مشکلی با استفاده ازش نداشت. فکر نمیکرد که هیچ مشکلی داشته باشه.)
"آره... میدونم."
هری به آرومی سرش رو تکون داد و چشمهاش رو کمی ریز کرد. لویی تظاهر کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده، پاهاش رو توی سینه جمع کرد و دستهای عرق کردهاش رو روی زانوهای برهنهاش کشید.
"اما... آم-" به دنبال موضوعی گشت تا باهاش اون سکوت رو بشکنه چون واقعا نمیتونست تحملش کنه. "خوشحالم که الان با زین دوستهای خوبی شدین."
و واقعا از این حرف منظور داشت. این چیزی بود که از لحظهای که زین رو دیده بودند خواهانش بود و خوشحال بود که اون دو با همدیگه راحتتر شدند. این فقط- دوست داشت همچنان برای هری اون فرد خاص باقی بمونه و این واقعا سخت بود تا اون حس تلخ حسادت رو مخفی نگه داره تا توی لحنش چیزی مشخص نشه.
هری دستهاش رو زیر سرش توی هم قفل کرد و پاهاش رو روی هم انداخت. "منم همینطور." با لبخند نرمی گفت. "این واقعا- خوبه. قبلا هیچوقت یه دوست حقیقی نداشتم میدونی؟ اون فقط... اون درک میکنه."
این احساس واقعا دوست داشتنی بود اما لویی نمیتونست کمکی به حس دردِ تند و تیز که توی قلبش نشسته بود بکنه. "تو منو داشتی." نتونست جلوی خودش رو بگیره و با صدای آرومی گفت. جرأت نداشت برگرده و به پسر شبح نگاه کنه چون کنترلی روی حالت چهرهاش نداشت و اگر هری صورتش رو میدید، متوجه میشد که تا چه حد بابت این موضوع آزردهست.
"آره میدونم من فقط-" هری مکثی کرد و لویی چشمهاش رو بست و دعا کرد که جملات بعدی اونقدری درد نداشته باشن. "این فقط- تو فرق میکنی. مثل اینه که... نمیدونم."
"چه جور فرقی؟" لویی پرسید. میدونست که باید بیخیال این موضوع بشه، میدونست که باید جوری رفتار کنه که انگار اهمیتی نمیده اما نمیتونست. نه بعد از به هم ریختگی احساساتش. به قدری خسته بود که نمیتونست نقش بیتفاوت بودن رو بازی کنه. "خب... من- من با زین توی یه اتاق پرو رو هم نریختم!"
"پس این فقط به خاطر سکسه." لویی گفت.
"نه، نه... اونجوری نیست. میدونی که منظورم این نبود. اصلا چرا تو-؟" و بعد هری ساکت شد و برای چند لحظه سکوت اتاق رو فرا گرفت. لویی هم معذب شده بود و هم گیج. چون دلش یه بحث کوچیک میخواست تا یکم از سنگینی دلش کم کنه و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که به سمت هری برگرده تا بفهمه که چی باعث ساکت شدنش شده.
وقتی که چشمش به هری افتاد متوجه نگاه خیرهاش روی خودش و نیشخند کوچیکی که روی لبش بود، شد. پسر شبح به آرومی ابروهاش رو بالا انداخت. "تو حسودیت شده." درست مثل اولین ملاقاتشون با نیشخندی خودپسندانه نگاهش میکرد.
لویی سرخ شد. "احمق نشو!"
"اما مشخصه که حسودیت شده." هری روی حرفش پافشاری کرد و نیشخندش تبدیل به خنده شد. بدنش رو بالا کشید و دستش رو ستون سرش کرد. "باورم نمیشه حسودیت شده."
"حسودیم نشده." هری خندید و خودش رو جلوتر کشید. "به زین حسودیت شده."
"واقعا کی به اون چهره حسودیش نمیشه؟ اما خب این ربطی به تو نداره."
"البته که به من ربط داره. به خاطر همین هم هست که الان انقدر سرخ شدی."
"اصلا هم سرخ نشدم!" لویی با عصبانیت گفت و چشم غرهای به هری تحویل داد که البته هیچ تاثیری روی پسر شبح نداشت. هری همچنان سرگرم، خودپسند و شیفته به نظر میرسید. زبونش رو بیرون آورد تا لبهاش رو خیس کنه و خودش رو جلوتر کشید. و اصلا هم لویی یه کوچولو جا به جا نشد تا گرمایی که توی دلش نشسته بود از بین بره. اصلا و ابدا!
"این باعث افتخارمه لو... واقعا میگم اما باید بدونی که اصلا نیازی بهش نیست."
نفس گرمش روی گوش لویی نشست و باعث شد پسر به خودش بلرزه. چشمهاش رو بست و تکون کوچیک و سریعی به سرش داد. اون اسم مستعار و لبخندی که توی لحن هری بود براش زیادی بود... به خوبی از برآمدگی کوچیکی که جلوی شلوارش به وجود اومده بود، آگاه بود.
خدایا... کی توانایی کنترل روی خودش رو تا این حد از دست داده بود؟ اصلا نمیدونست!
هری به گرمی خندید قبل از اینکه بوسه کوچیکی روی گونه لویی بکاره و عقب بره. "تو کیوتی." پسر با لبخند بزرگی گفت و به حالت خوابیدهی قبلش برگشت. به نظر میرسید که حسابی از خودش راضیه.
پوست لویی داشت میسوخت. درست همونجایی که هری گونهاش رو بوسیده بود داشت مور مور میشد. لبهای نرمش با نهایت آرامش روی صورتش نشسته و قبل از اینکه بتونه بفهمه ازش دور شده بودند. کارش چنان شیرین بود که باعث شد بدن لویی بلرزه... البته اونقدرها هم واکنش معصومانهای نبود!
شاید شب گذشته حس و حالِ انجامش رو نداشت اما حالا اون لبها رو روی لبهاش، روی پوستش و بین دندونهاش میخواست.
قبل از اینکه بتونه کارش رو درک کنه به سمت پسر شبح چرخید و پاهاش رو دو طرف بدنش و دستهاش رو روی شونههای پهن پسر گذاشت تا ستونی برای بدنش باشند.
لبخند هری بلافاصله از روی صورتش پاک شد، لبهاش از هم فاصله گرفتند و چشمهاش تیرهتر شدند. لویی واقعا عاشق جوری بود که پسر به سرعت باهاش همراه میشد. لویی برای ثانیهای نفسی گرفت و لحظهای با وحشت به این فکر کرد که از اینجا به بعد باید چیکار کنه. اینجوری نبود که هر روز از این کارها بکنه!
دهن باز مونده هری بسته شد و نیشخندی روی لبش نشست، همون نیشخندی که میگفت من تو رو میشناسم، میدونم که حسودیت شده! و همین باعث شد لویی به خودش بیاد. هری واقعا عصبیش میکرد. پسر هیچ چیزی راجع به احساساتش نمیدونست!
"من حسودیم نشده!" توی صورت پسر غرید و بعد به پایین خم شد و لبهاشون رو توی هم قفل کرد.
هری بلافاصله واکنش نشون داد. توی دهن لویی آه کشید، دستهاش رو روی پهلوهاش گذاشت و اون رو محکم پایین کشید و به خودش نزدیکتر کرد.
لویی جوری خواهان این اتفاق بود که به خودش لرزید. دستش رو توی موهای هری برد و اونها رو محکم کشید. یه ناله زیبا از گلوی هری بیرون اومد که تمام استخوانهاش رو به لرزه در آورد.
نیاز داشت بهش نزدیک باشه، نیاز داشت موهای هری و پوست سوزانش رو زیر انگشتهاش احساس کنه. نیاز داشت لبهای هری صدای نالههاش رو بلند کنند. نیاز داشت جوری اون پسر رو ببوسه که از نفس بیفته.
پس وقتی که هری پایین تنهاش رو بلند کرد تا اون رو به پایین تنه برآمده لویی بچسبونه، چشمهای لویی از سر لذت به عقب چرخید.
"واقعا تختِ خیلی خوبیه." بین بوسههاشون لویی حرفهای شب گذشته هری رو تکرار کرد. "به نظرت باید ازش استفاده کنیم؟"
هری خنده لرزونی سر داد و لب زیرینِ لویی رو بین دندونهاش گرفت. "مایه تاسفه اگر این کار رو نکنیم." نیشخندی زد و دستش رو پایین برد و پایین تنه لویی رو از روی شلوار لمس کرد. اون فشار روی عضوش باعث شد هیسی بکشه و خودش رو تکون بده تا لمس بیشتری بگیره. احتمالا باید به خاطر اینکه به این سرعت نیازش رو نشون میداد خجالت زده میشد اما هری جوری نگاهش میکرد انگار این لویی بود که ستارهها رو توی آسمون آویزون کرده بود! پس چیزی برای نگرانی وجود نداشت.
"چی میخوای؟" هری روی لبهای از هم باز مونده لویی زمزمه کرد. لویی همه چیز رو میخواست. میخواست هری به تکون دادن پایین تنهاش ادامه بده، میخواست هری به لمس کردنش ادامه بده، و- یهجورایی میخواست که از اون لوب استفاده کنند.
اما بیشتر از همه چیز حسی تلخ ته دلش بود که به یه تاییدیه نیاز داشت. میخواست کاری کنه هری حس خوبی داشته باشه. هنوز اون حس رضایت و افتخار، که به خاطر شنیدن ناله از بین اون لبهای پفکی بود، رو به خاطر داشت و دلش میخواست تکرارش کنه. مخصوصا حالا! میخواست که فرد موردعلاقه هری باشه، میخواست صدای نالهاش رو بلند کنه، میخواست اون پسر ستایشش کنه.
"میخوام..." مکثی کرد، مردد بود. اون کلمات ناشناختهای که قرار بود روی زبونش جاری بشن رو مزه مزه کرد. "میخوام بهت بلوجاب بدم."
و قطعا جوری که نفس هری حبس شد و 'لعنتی' که زیر لب گفت از گوشهاش دور نموند. "تو مطمئنی؟ نمیخوام احساس کنی که-"
"مطمئنم." لویی با جدیت حرف پسر رو قطع کرد.
برای مدتی طولانی به هم خیره شدند. هری به دنبال نشانی از اجبار یا بیمیلی توی صورت لویی بود و هیچ چیزی پیدا نکرد چون لویی هیچکدوم از این احساسات رو نداشت. در نهایت پسر سرش رو تکون داد. "آره... آره... باشه. فاک."
گوشه لب لویی با رضایت بالا رفت و دستش رو پایین برد تا زیپ شلوار جین هری رو باز کنه. شلوار پسر رو تا مچ پاهاش پایین کشید و هری با تکون محکمی اون رو از پاهاش جدا کرد. پسر پری روی برآمدگیای که زیر باکسر هری بود خم شد قبل از اینکه اون پارچه رو هم از تنش جدا کنه.
وقتی که دیک هری بالاخره از شر اون پارچه تنگ رها شد پسر شبح به خودش لرزید. دیک سفتش حالا به شکمش چسبیده بود. لویی لبهاش رو خیس کرد. "فقط... اگر کاری رو اشتباه انجام دادم بهم بگو." با صدای آرومی زمزمه کرد. اینطوری نبود که این حقیقت که تا حالا چنین کاری انجام نداده رو فراموش کرده باشه. هیچکس تا حالا این کار رو برای لویی انجام نداده بود ولی هری قطعا تجربه بیشتری نسبت بهش داشت. دل لویی با این فکر به هم پیچید اما همین باعث شد که بخواد کارش رو خوب انجام بده.
باید توی این کار بهترین میبود حتی اگر قبلا انجامش نداده بود! نمیتونست اونقدرها هم سخت باشه. فقط کاری رو بکن که اگر جای اون بودی میخواستی برات انجام بدن.
پس با همین فکر به پایین خم شد، دیک هری رو توی دست گرفت و چند باری دستش رو روش تکون داد و نفسهای هری رو سنگینتر کرد، قبل از اینکه سر دیکش رو توی دهنش ببره و زبونش رو دورش بچرخونه.
هری به سرعت دستش رو پایین آورد تا اون رو توی موهای لویی فرو ببره و همین لویی رو تشویق کرد تا بیشتر پیش بره. برای ثانیهای دیکش رو از دهنش خارج کرد و زبونش رو زیر عضوش کشید و به خوبی متوجه جوری که چنگ هری توی سرش محکم شد، بود. دوباره اون رو توی دهنش فرو برد و سرش رو به آرومی پایین برد و مراقب بود تا دندونهاش به دیک هری کشیده نشن. سرش رو به آرومی حرکت داد تا اینکه ریتم منظمی پیدا کرد. وقتی که گونههاش رو گود کرد تا با شدت بیشتری دیکش رو بمکه، هری ناله بلندی سر داد. مشخص بود داره خودش رو کنترل میکنه تا دیکش رو توی گلوی لویی فرو نبره.
"خیلی خوبه." به آرومی گفت و یکی از دستهاش رو از موهای لویی بیرون کشید تا اون رو روی استخوان برآمدهی گونهاش بکشه. "خیلی خوب داری انجامش میدی."
سینه لویی از روی حس رضایت گرم شد. با جرقهای که توی قلبش بود و آتشبازیای که توی رگهاش به پا شده بود، گلوش رو آروم کرد تا حتی بهتر از قبل پیش بره. سرش رو با احتیاط و به آرومی پایین و پایینتر برد تا خودش رو خفه نکنه.
هری بزرگ بود و لویی قطعا نمیتونست تا انتها پایین بره اما تا جایی که میتونست عضوش رو توی دهنش فرو برد و لذت بخشترین نالهی عمرش رو از گلوی پسر شبح بیرون کشید. سرش سبک شد و با رضایت به کارش ادامه داد و با زبونش دیک هری رو نوازش کرد تا دوباره اون صدا رو بشنوه.
"به من نگاه کن." هری به نرمی دستور داد و انگشتهاش رو روی چتریهای لویی کشید تا اونها رو از روی صورتش کنار بزنه. این حرکت چنان شیرین و ظریف بود که لویی با خودش فکر کرد الان هری هر کاری ازش بخواد براش انجام میده.
نگاهش رو بالا برد و متوجه نگاه خیره هری شد، چشمهاش براق و لبهاش به سرخی خون بودند. انقدر این تصویر براش دلپسند بود که بدون اینکه نگاهش رو ازش بگیره به تکون دادن سرش ادامه داد و زبونش رو روی شکافِ حساس سر دیکش کشید و باعث شد هری زیر لب فحش بده. ته دلش گرم شده بود. احساس میکرد الان رسما میدرخشه!
میتونست احساس کنه که هری نزدیکه چون پلکهاش روی هم افتاده و عضلات شکمش منقبض شده بودند. "نزدیکم." پسر زیر لب گفت و حدس لویی رو تایید کرد. لویی لبهاش رو از عضو پسر جدا کرد و به جاش دستهاش رو به کار گرفت و به سرعت حرکتشون داد، درست همونجوری که دفعه قبل یاد گرفته بود.
با ناله بلندی هری روی دست لویی اومد که البته چند قطرهاش فراتر رفت و گوشه لبهای لویی رو رنگ کرد. پسر پری زبونش رو بیرون آورد تا مزهاش رو بچشه. شور و تلخ بود اما ظاهرا کارش روی هری تاثیری داشت چون زیر لب 'لعنتی' گفت، دستهاش رو دو طرف صورت لویی گذاشت و اون رو برای بوسهای جلو کشید.
دیک لویی هنوز به طرز دردناکی سفت بود، پس وقتی که هری دستش رو پایین برد تا شلوار لویی رو بیرون بکشه پسر هیسی کشید.
"میخوام یه چیزی رو امتحان کنم." هری روی لبهای لویی زمزمه کرد و انگشتش رو به لبه باکسر لویی قلاب کرد. "بهم اعتماد داری؟"
پلکهای لویی از هم باز شد. چشمهای سبز هری چنان نزدیک بودند، چنان مهربون و شیفته و پر از شهوت بودند که لویی با تمام وجود بهش اطمینان داشت! نفسی گرفت و "آره"ای که روی لبهای هری گفت باعث کش اومدن لبخند پسر شد، قبل از اینکه عقب بره.
"روی زانوهات." به آرومی دستور داد. "صورتت توی بالشها باشه. میتونی این کار رو بکنی؟"
لویی بزاقش رو قورت داد، جدیتِ توی لحن هری مستقیما روی دیکش تاثیر میذاشت. سرش رو تکون داد، میدونست که صداش برای الان به کارش نمیاد چون چیزی جز ناله قرار نبود گلوش رو ترک کنه. بالش نرم بود و پوست صورتش رو نوازش میکرد. خوشحال بود که توی این حالت هری قادر به دیدن صورتش نیست چون مطمئن بود توی این پوزیشن صورتش به شدت سرخ شده. چنان احساس آسیبپذیری میکرد که فکر نمیکرد بتونه هیچوقت بهش عادت کنه.
البته حس بدی نداشت. میدونست که در امانه. به هری اعتماد داشت. هری به آرومی شلوار و باکسر لویی رو از پاهاش جدا کرد و اونها رو پاییین تخت گذاشت قبل از اینکه تمام تمرکزش رو روی لویی برگردونه.
لویی صدای جا به جا شدن و نزدیک شدن پسر رو شنید. پسر فرفری با دیدن منظره مقابلش نالهای کرد. "تو فاکینگ خوشگلی." زیر لب گفت و دستش رو روی باسن لویی کشید. لویی حتی بیشتر از قبل صورتش رو توی بالش فرو برد و تلاش کرد تا گرمایی که پوستِ گردن، گوشها و گونههاش رو میسوزوند رو آروم کنه.
و بعد هری زبونش رو از زیر دیک لویی تا رینگش کشید. لویی نفس بریدهای کشید و برقی از بدنش گذشت. "فاک." تلاش کرد تا کنترلش رو از میان ابرهای لذتی که ذهنش رو احاطه کرده بودند، دوباره به دست بگیره.
"خوبی؟" هری پرسید، لحنش با اینکه صادقانه به نظر میرسید اما لویی میتونست نیشخند پشتش رو احساس کنه. "آره.. آره عالیم!"
پس هری لپهای باسن لویی رو از هم فاصله داد و کارش رو تکرار کرد و زبونش رو روی رینگ لویی بالا و پایین برد. انگشتان پاهای لویی از روی لذت جمع شدند. مجبور شد لب پایینش رو با شدت گاز بگیره تا جلوی هرگونه ناله خجالت آورش رو بگیره. تنها نالههای ضعیفی از سمتش شنیده میشد که اونها هم توی بالش خفه میشدند.
به نظر میرسید هری متوجه این موضوع شده چون برای ثانیهای دست از کارش کشید. لویی با از بین رفتن اون فشار مور مور کننده با نارضایتی ناله کرد. "جلوی خودت رو نگیر." هری زمزمه کرد. "میخوام صدات رو بشنوم."
پس لویی جلوی خودش رو نگرفت.
هری سر کارش برگشت و شروع به فرو بردن زبونش توی رینگ حساس لویی کرد و گاهی زبونش رو دور سوراخ لویی میکشید. صدای نالههای نازک پسر پری بلند شده بود. گاهی صداش وسط نالههاش میشکست اما اهمیتی نمیداد. توی لذت غرق شده بود. دیکش درد میکرد و پریکامی که ازش ترشح میشد ملافههای زیرش رو مرطوب میکرد. هری حتی لمسش هم نکرده بود اما لویی میدونست که ارگاسمش نزدیکه.
"هری." با هق هق توی بالش گفت و پایین تنهاش رو تکون داد تا شاید لمسی که دنبالش بود رو به دست بیاره. "هری لطفا..."
"نزدیکی بیبی؟" صدای هری چنان خشدار و بم بود که با شنیدنش لویی به خودش لرزید. سرش رو مشتاقانه تکون داد. "لطفا..." دوباره حرفش رو تکرار کرد، انگار که تمام کلمات دیگه رو فراموش کرده بود.
هری متوجه منظورش شد و دستش رو پایین برد و دیک لویی رو گرفت. چشمهای لویی با حرکت دست هری روی دیکش خیس شدند و خیلی طول نکشید که عضلات زیر شکمش منقبض شدند.
با صدای ضعیفی نالید و خودش رو توی دست هری تکون داد تا اینکه روی شکم خودش و ملافههای سفید زیرش اومد. روی تخت سقوط کرد و چشمهاش رو بست. نفسهاش سنگین بودند و خستگی توی تنش نشسته بود.
دستهای نرم هری روی پهلوها و سینهاش چرخیدند و به سمت صورتش اومدند. صدای نرم هری که میگفت چقدر عالی بوده، چقدر زیباست و چقدر براش خوب بوده توی گوشش نشست. اون کلمات مهربانانه توی عمیقترین بخشهای ذهنش ذخیره شدند تا وقتی که هیچکس اطرافش نبود اونها رو دوره کنه.
خیلی زود هری هم کنارش دراز کشید، بدن بیحس لویی رو توی بغلش کشید و کمرش رو نوازش کرد. انگشتهای مهربونش به نرمی پوست لویی رو نوازش میکردند.
"این... دیگه چی بود؟" لویی بین نفسهاش پرسید، هنوز گیج بود و سر تا پاش غرق در حرارت بود. "به این میگن ریمینگ، لویی عزیز!"
"فوقالعاده بود."
"خوشحالم که این نظر رو داری!"
هری لبخندی توی موهای لویی زد و بوسه نرمی روی سرش کاشت که باعث شد چشمهاش روی هم بیفتن و قلبش برای ثانیهای از حرکت بایسته. برای چند لحظه سکوت کردند تا انرژیشون رو به دست بیارن و نفسشون رو منظم کنند.
"هری استایلز معروف، شبح بیاحساس و بیرحم... عاشق بغله!" لویی بعد از مدتی توی سینه هری زمزمه کرد. "کی؟ من؟" لویی میتونست نیشخند پشت اون لحن رو احساس کنه. دستهایی که دورش بودند، تنگتر شدند. "نمیدونم راجع به چی داری حرف میزنی."
لویی هومی گفت. "قراره پیش همه لوت بدم. شهرتت رو برای همیشه نابود میکنم."
"تو قراره این راز رو تا گور پیش خودت نگه داری."
"نمیتونی جلوم رو بگیری."
"خیلیخب. مطمئنم اگر بخوام زین میتونه به جای تو بغلم کنه."
لویی آرزو میکرد که ای کاش میتونست بیتفاوت بمونه اما در عوض انگشتهاش رو توی انگشتهای هری قفل کرد. "تو احمقی و منم ازت متنفرم!"
"اگر این راهت برای اینه که از پیشت نرم فکر کنم مهارتهات برای قانع کردن به یکم به روزرسانی احتیاج دارن."
"خب تو هنوز اینجایی پس قطعا هیچ مشکلی نیست." لویی آهی کشید و لبخندی زد. وقتی که لرزش سینه هری به خاطر خنده بیصداش رو احساس کرد، چشمهاش رو بست. "قطعا مشکلی نیست." این تمام چیزی بود که هری گفت. دل لویی روشن بود و رگهاش گرما رو به سرتاسر بدنش انتقال میدادند.
یه سکوت آروم و راحت بینشون به وجود اومد. لویی با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگر میتونست زمان رو توی این لحظه متوقف کنه، همینطور چسبیده به سینه گرم هری و روی بزرگترین و راحتترین تختی که توی عمرش دیده بود، باقی بمونه و عطر زمینی هری رو استشمام کنه.
آرزو میکرد که میتونست تا ابد توی همین لحظه بمونه. تا این لحظه توی قلب و ذهن و پوست و استخوانش حک بشه... نمیخواست هیچوقت از بین بره. شاید بیش از حد احساساتی شده بود اما خب بهترین ارگاسم عمرش رو تجربه کرده بود و متوجه شده بود که واقعا از هری خوشش میاد. پس این یکم براش زیادی بود. بذارید اونجوری که میخواد زندگی کنه!
"لو؟" هری با تردید سکوت رو شکست. "هوم؟"
"تو از کارت خوشت میاد؟"
ابروهای لویی بالا رفت. اون سوال دیگه از کجا پیداش شده بود؟ اما خب برای جواب دادن بهش مشکلی نداشت. "منظورت کارم توی جنگله؟ آره." با لبخند سرش رو تکون داد. "عاشقشم." هری سرش رو تکون داد و ناخودآگاه یکی از دستهاش رو بالا آورد تا با موهای لویی بازی کنه. "در موردش بهم میگی؟"
"خب... چی میخوای بدونی؟"
"هر چیزی که دوست داری من بدونم رو بگو."
پس لویی شروع کرد. به هری گفت که یه پریِ تابستونی توی جنگله، جایی که پرندهها همیشه آواز میخونن و چمنها توی سبزترین حالت خودشونن. از طلوع خورشید که شبنمها رو به رنگ طلایی در میآورد و از غروب خورشید که رنگ بنفشش نور درخشان روز رو خاموش میکرد، گفت. به هری از تبدیلِ سبزی جنگل گریم به نارنجیِ پاییزی گفت که تا قبل از اینکه پریهای زمستونی کارشون رو شروع کنند به زیبایی میدرخشیدند. در مورد بخش مورد علاقهاش از سال، بهار گفت. جوری که برفها آب میشدند و رنگهای پاستیلی و درخشانِ جنگل باعث میشدند که روحش حسِ تولدی دوباره رو تجربه کنه.
در مورد مادرش و دوستانش گفت. در مورد جوری که یه بار یه ترول رو به گریه انداخته بود چون اون رو دست کم گرفته بود گفت. بهش در مورد روزی گفت که در مورد دانشگاه سه گانه شنیده بود و اینکه بلافاصله خواهان رفتن به اونجا شده بود.
بین صحبتهاش هری حتی یه بار هم اشارهای به پَست بودن کار لویی نکرد، در صورتی که توی گذشته این موضوع رو به رخش کشیده بود. حتی یه بار هم صحبتهای لویی رو قطع نکرد و فقط مواقعی شروع به صحبت میکرد که لویی رو تشویق کنه تا ادامه بده. حتی یه بار هم از لویی نخواست که دست از حرف زدن برداره. پس لویی برای بقیه شب روی بدن هری دراز کشید و با صدای آرومی صحبت کرد تا جایی که نفسهای هری سنگین شدند و پلکهاش روی هم افتادند.
لویی مارکهای سیاه رنگ روی بازوی هری رو با نوک انگشتهاش دنبال کرد، انگار که اونها راهنمایی برای رفتن به جایی امن بودند و به خودش اجازه داد تا احساس شادی کنه.
هنوز هم چیزی سنگین با فکر به اینکه این لحظه تا ابد ادامه نداشت راه گلوش رو بند آورده بود. اما بعد به این فکر کرد که هری به آرومی زیر بدنش به خواب رفته و یکی از بازوهاش رو دور کمرش انداخته... و داشتن این لمس و حسی که توی دلش بود، برای اون لحظه کافی بود.
○●○●○
ظاهرا کافور دیگه براشون پاسخگو نیست😂😭
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro