•35•
ووت و کامنت فراموش نشه🍓
○●○●○
ثور در مورد پیشنهاد غذا و جای خواب و چیزهایی که نیاز داشتند، دروغ نگفته بود. بعد از بزرگترین و کاملترین وعدهی غذاییای که لویی توی تمام عمرش خورده بود به این نتیجه رسیدند که وقت خوابه. صبح روز بعد میتونستند یه ماجراجویی دیگه رو شروع کنند و با اینکه هنوز بخشی از لویی فریاد میزد که این کارها به کشتنشون میده اما لویی خوشحال بود کارهایی رو داره انجام میده که قبلا آرزوشون رو داشته...
دنیا رو میگشت و با شیاطین میجنگید. حتی میتونست خودش رو یه قهرمان بدونه!
"خب، زین و من این اتاق رو برمیداریم." وقتی که توی راهرو مقابل دو اتاق که به اونها اختصاص یافته بود ایستادند، نایل با لحنی مصمم گفت. "و شما دو تا اون یکی اتاق رو بردارید."
لویی حتی متعجب هم نشده بود. نایل همیشه یه راهی پیدا میکرد تا اون دو تا رو با هم همراه کنه. واقعا عجیب و غریب بود.
"چرا هر موقع از هم جدا میشیم من و هری رو توی یه تیم میندازی؟" لویی از پسر کیوپید پرسید. "اینجوری نیست که دیگه نتونیم همدیگه رو تحمل کنیم. لازم نیست مجبورمون کنی!"
"آخی! واقعا مجبور نیست؟" هری با لحنی پر از خنده از پشتِ لویی پرسید. "از شدت خوشحالی اشک تو چشمهام نشسته لویی!"
"میدونی چیه؟ بیخیال!" لویی در نهایت تسلیم شد و نایل شونهای بالا انداخت.
"از خیلی وقت پیش همینجوری پیش رفتیم و با خودم فکر کردم شاید بعد از مدتها به یکم 'تنهایی' نیاز داشته باشید! از اون گذشته، زین موردعلاقمه. با دست خالی میتونه طلا بسازه!"
آه... لویی واقعا دوست داشت توی اون لحظه صاعقه بهش بزنه. به یاد آوردن اون اتفاق وحشتناک که نایل در اتاقک توالت رو باز کرده بود و مچ هری و لویی رو بعد از ارگاسمشون گرفته بود، واقعا خجالت آور بود. حدس میزد اصرار به تکرار چنین اتفاقی بخشی از وظایف یه کیوپید باشه.
با این حال نتونست جلوی قرمز شدن گوشهاش رو بگیره و هری هم نتونست با سرفههای ناگهانیش مقابله کنه.
نایل نیشخند بزرگی زد. "خوب بخوابید پسرا!"
___
مسئله این بود که، فقط یه تخت وجود داشت. یه دونه بزرگش! یعنی واقعا بزرگ. احتمالا هفت نفر رو میتونست روی خودش جا بده. ملافههای تخت به طرز فوق العادهای نرم و بالشهاش کاملا پفکی بودند. پس لویی قرار نبود اعتراضی بکنه چون این بی ادبی بود! به عنوان یه فرد قدرنشناس ازش یاد میشد. به علاوه، با سایزی که اون تخت داشت میتونست تخت رو با هری شریک بشه بدون اینکه پوستشون حتی یه بار همدیگه رو لمس کنه! مشکلی پیش نمیاومد.
لویی کفشهاش رو از پا بیرون کشید و با آهی سرخوشانه خودش رو روی تخت انداخت و توی ملافهها فرو رفت. دست و پاهاش رو کشید و تا جایی که میتونست بخشی از فضا رو اشغال کرد. که البته خیلی زیاد نبود چون تخت غول پیکر بود و خب، لویی هم کوچولو بود.
"واقعا تختِ خیلی خوبیه." هری کار لویی رو تکرار کرد و روی تخت دراز کشید و اینقدر خودش رو جلو کشید تا اینکه کنار همدیگه قرار گرفتند. حرارت تن پسر به پوست لویی نشست و نفسش رو بند آورد و کاملا ناگهانی، هوای اتاق خفه کننده شد.
"به نظرت باید ازش استفاده کنیم؟" نفس هری گردن لویی رو قلقلک میداد. جواب غریزی لویی یه بله قاطع بود چون اونها باید ازش استفاده میکردند. اما همین که انگشتان سوزان هری رو روی پوست بازوش احساس کرد حس کاملا متفاوتی توی دلش نشست و گیجش کرد. ترس...
دوباره همون حس گیج کننده رو داشت. به محض اینکه هری لمسش میکرد چیزی حباب مانند توی دلش مینشست و تا پشت گلوش بالا میاومد... و این حس فقط مخصوص هری بود! اینجوری نبود که هر کسی رو نزدیک خودش بخواد اما... هری رو توی نزدیکترین حالت به خودش میخواست.
لویی دستهای مهربون اما محکم هری رو میخواست. لبهای برجسته و نگاهش رو میخواست. نگاهی چنان سبز و عمیق که میتونست همون جنگل خودشون باشه. (شاید به خاطر همین بود که اون چشمها هر روز بیشتر از روز قبل به لویی حس خونه رو میدادند.)
و این حس لویی رو میترسوند!
"نه..." با نفسی کوتاه سرش رو به طرفین تکون داد و از جا بلند شد تا بین بدنهاشون فاصله بندازه. هری بلافاصله دستش رو از روی بازوی لویی برداشت و عقب رفت. "اوه، باشه. البته. مشکلی نیست. متاسفم." پسر با لحنی صادقانه گفت و لویی در جواب فقط سرش رو تکون داد.
نمیدونست الان باید چیکار کنه، چجوری یه مکالمه رو آغاز کنه. شاید فقط باید میخوابیدند و به هیچ چیز بیش از حد فکر نمیکردند.
"عذرخواهی نکن." زیر لب زمزمه کرد و نگاهش رو به پاهای گره خورده و دستهاش که روی پاهاش بود، داد. نمیدونست باید چیکار کنه.
اینکه از حضور این چنین نزدیک هری استفاده نکنه واقعا حیف بود اما الان نمیتونست این کار رو بکنه... نه وقتی که گیج بود. نه وقتی که تازه فهمیده بود تا چه اندازه به این موجود اهمیت میده... این پسر خودخواه و حیرتانگیز و لوس!
وقتی که ازش متنفر بود همه چیز آسونتر بود.
به زیر و رو کردن افکارش ادامه داد و انقدر توی اونها غرق شد که برای لحظهای فراموش کرد هری کنارش حضور داره.
و بعد، وقتی که دستی سبک رو روی بال سمت چپش احساس کرد از افکارش بیرون کشیده شد و با چشم غرهای اون دست رو پس زد. اول، به خاطر اینکه اون لمس از جا پرونده بودش مخصوصا که غرق در افکارش بود و دوم، به خاطر اینکه بالهاش مربوط به خودش بودند و یه عضو کاملا شخصی بودند!
"حتی جرأت نکن!" چشمهاش رو برای هری ریز کرد و با لحنی جدی گفت. "اول اینکه این تجاوز به حریم خصوصیه! و دوم اگر حتی به آسیب عمدی یا غیرعمدی به بالهام فکر کنی-"
"چی؟ من چنین قصدی نداشتم!" هری به سرعت از خودش دفاع کرد. دستهاش رو مقابل سینهاش بهم گره زد و نگاهش رو از لویی گرفت و با صدایی که به زور شنیده میشد، گفت."واقعا انقدر سخته که یک بار هم که شده بهم اعتماد داشته باشی؟"
لویی نفس عمیقی کشید و نگاه ناباورش رو به هری دوخت. درسته که احتمالا واکنشش کمی تند بود اما وقتی که تازه بالهاش رو پس گرفته بود حق داشت یکم حساس باشه! و به غیر از اون، وقتی که ذهنش به هم ریخته بود نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و یکم اخلاقش تند میشد. و جوری که هری واکنش نشون میداد باعث میشد که فقط- خب... عصبانی بشه.
"یک بار هم که شده بهت اعتماد داشته باشم؟ هری! یه نفر رو بین اطرافیانت پیدا کن که از من بیشتر بهت اعتماد داشته باشه!"
"ببند!" هری با لحنی تند گفت اما لویی میدونست دلیلش اینه که پسر شبح میدونه حق با اونه.
"متاسفم. من فقط- من ازشون خوشم میاد باشه؟ فقط داشتم تحسینشون میکردم. بالهات... واقعا قشنگن."
حس خصومت لویی محو شد و حیرت جاش رو گرفت. شونههاش افتاد، بدنش آروم شد و نفسش رو رها کرد.
نه اینکه به حرف پسر اعتماد نداشته باشه، فقط... اون حرف غافلگیرش کرده بود. از اون چیزهایی نبود که هری بخواد بگه و خب... یه تعریف به حساب میاومد!
"واقعا؟"
هری بازوهاش رو دور خودش حلقه کرد و نگاهش رو به زانوهاش دوخت. لویی دهها سناریو توی ذهنش بود که جواب هری ممکنه چی باشه. اینکه چجوری قراره توضیح بده و حرفی که زده بود رو انکار کنه... اما چیزی که پسر در نهایت گفت، دور از تصوراتش بود. "میدونی... من هم یه روزی بال داشتم."
خب... لعنت! لویی برای چند لحظه سکوت کرد تا حرفی که شنیده بود رو هضم کنه. به دنبال جواب گشت اما هیچ کلمهای نمیتونست احساساتش رو توی اون لحظه بیان کنه. هری یه زمانی بال داشته... داشته!
لویی تمام تلاشش رو کرد تا جلو نره و پسر رو برای چندین روز متوالی بغل نکنه و لبهاش رو نبوسه. نمیتونست بهش ترحم کنه چون خب... اون هری بود! خدایا، این روزها نگه داشتن این حقیقت توی ذهنش واقعا سخت شده بود و این بار هم داشت کمکم فراموشش میکرد چون هری شبیه یه بچه بارون زده و ناراحت بود و لویی نمیخواست اون رو اینجوری ببینه.
"داشتی؟" لویی در نهایت به آرومیگفت و تک تک واکنشهای هری رو زیر نظر گرفت.
هری لب زیرینش رو گاز گرفت و دستهاش رو روی بازوهاش خودش کشید، انگار که داشت خودش رو آروم میکرد. قبلا هم این کار رو کرده بود. انگار که خودش رو بغل گرفته بود تا خودش رو گرم و آروم نگه داره. تا به خودش دلداری بده.
دیدن اون تصویر این فکر رو توی ذهن لویی انداخت که ظاهرا اون پسر کسی رو توی زندگیش نداشته تا این کار رو براش انجام بده... و این حتی بیشتر از قبل دلش رو زیر و رو کرد.
"همه ما با بال به دنیا اومدیم." هری دستی به گردنش کشید. "وقتی که اشباح آلگوس به سن خاصی میرسن یه مراسم توی تارتاروس برپا میشه که اونجا بالهامون رو از بدنمون جدا میکنند."
لویی بزاقش رو به سختی فرو داد. "چی...؟ یعنی فقط-" با دستش حالت بریدن رو ترسیم کرد. "بالهاتون رو میبرن؟ به همین راحتی؟"
"به همین راحتی." هری سرش رو تکون داد و پشت لویی با تجسم چنین اتفاقی به سوزش افتاد. "اما چرا؟" با حیرت و به آرومی پرسید.
هری لبخندی زد، لبخندی غمگین که چال گونهاش رو نمایان کرد. "چون تا وقتی که درد رو تجربه نکنی، نمیتونی درکش کنی."
سکوتی سنگین بعد از اون حرف بینشون به وجودی اومد. لویی فقط به تماشای پسر غمگین کنارش نشست. سعی کرد هری رو با بالهایی روی کمرش تصور کنه. دوست داشت بدونه اونها شبیه بالهای کلاغ بودند یا بالهای سنجاقک. آیا بالهاش ضخیم و دودی رنگ بودند یا نازک و شفاف.
"قشنگ بودن؟" نتونست جلوی خودش رو بگیره. "ها؟"
"بالهات رو میگم... قشنگ بودن؟"
آهی غمگین از گلوی هری بیرون اومد اما دردناک نبود... به نظر میاومد که- در آرامشه.
"باید میدیدیشون... سیاه بودند و نرم، درست مثل ابرهای بارانی. بزرگ و عظیم و قابل اعتماد. ارواح گمشده همیشه در مورد عظمت آسمون حرف میزدند. نمیتونستم صبر کنم تا روزی توی افق پرواز کنم و تمام چیزهایی که انسانها نمیتونستند تجربه کنند رو ببینم و احساس کنم. و خب، هیچوقت فرصتش رو پیدا نکردم. بالهام هیچوقت قرار نبود همراهم بمونن. از همون اول قرار بود اونها رو بِبُرن. من یه شبحم... همین الان هم میتونم توی هوا معلق بشم. اصلا بال به چه دردم میخوره؟"
پسر روی ملافهها دراز کشید و سرش رو توی بالشهای نرمش فرو برد. پا روی پا انداخت و دستش رو زیر سرش گذاشت. "بالها فقط بالن... مگه نه؟ ضروری یا غیر ضروری بودنشون اهمیتی نداره." به نظر میرسید این حرف رو بیشتر به خودش زده تا به لویی... و لویی با تمام وجود بهش گوش سپرد. "با این حال معنای زیادی برات دارن. چیزهایی زیادی رو شامل میشن. مثل از دست دادن یه بخش از ذهنته، میدونی؟ مثل یه دست یا یه پا نیست. انگار- بخشی از روحت، معصومیتت و رویاهاته." هری چشمهاش رو بست. "از وقتی که بالهام رو از دست دادم حنی یه بار هم رویایی ندیدم."
سر انگشتان لویی مور مور میشد. چیزی زیر پوستش میخواست خودش رو به سمت هری بکشه. انگار که اون پسر مرکز دنیاش بود. با عقل جور در نمیاومد اما اگر تلاش نمیکرد تا لبخندی کوچیک و واقعی روی لبهای هری بنشونه، قلبش هیچوقت دست از جیغ کشیدن برنمیداشت.
مصمم اما با احتیاط خودش رو آروم روی تخت جلو کشید تا جایی که کنار هم قرار گرفتند و بعد روی پهلو دراز کشید، دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و سرش رو روی سینهاش گذاشت.
هری نفس نمیکشید و لویی کم کم داشت به این نتیجه میرسید که این فکر بدی بوده اما یهجورایی مطمئن بود که بد نبوده چون حس درستی داشت.
"داری چیکار میکنی؟" هری با نفسی بریده پرسید. "به نظر میاد دارم چیکار میکنم؟ بغلت میکنم دیگه!" لویی به سادگی جوابش رو داد.
"چرا داری بغلم میکنی؟"
"چون حدس میزنم بهش نیاز داری."
"ندارم."
"خب اگر میخوای میتونم برم عقب."
سکوت و بعد... "نه."
لویی لبخندی روی سینه هری زد. احساس کرد که بدن هری آروم شد و میدونست که کارش رو به خوبی انجام داده. به عنوان کسی که از گوشت و استخوان نبود، هری همیشه بدنی گرم و محکم داشت. حتی بعضی جاها هم نرم بود و باعث میشد چیزی توی دل لویی بلرزه.(لویی نمیخواست به دنبال دلیل اون حس باشه... جرأتش رو نداشت.)
"خب... من قراره بخوابم. اگر باعث بشی کابوس ببینم یا چنین چیزی، توی صورتت مشت میزنم."
"من نمیتونم باعث هیچ چیزی بشم. توی این سرزمین قدرتهام محدودن." هری پوزخندی زد. "به علاوه، اون کار فوبتورهاست*."
گوشه لب لویی به بالا مایل شد. "خب پس... به هر حال یه دلیلی پیدا میکنم تا بهت مشت بزنم."
"اصلا دستت به صورتم میرسه پیکسی؟" لحن هری بیشتر از چیزی که خوشایند لویی باشه شیطنت داشت. "ما دراز کشیدیم نابغه. اگر بخوام حتی میتونم توی صورتت لگد بزنم."
"به عنوان کسی که انقدر از بغل کردن لذت میبره لحن خشنی داری!"
"بخواب ببینم!"
"خودت بخواب!"
(لویی نخوابید. فقط تظاهر کرد... صورتش رو توی گودی گردن هری فرو برد، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو روی پوست نرمش بست.
و بعد احساس کرد که هری انگشتانشون رو توی هم گره زد. انگار که مطمئن بود پسر پری غرق در خوابه. وقتی که کف دست هری به دست کوچیک خودش چسبید، دل لویی بهم پیچید و پر از ستاره شد. این واقعا نگران کننده بود.
لبهاش به خاطر نزدیک بودن به پوست هری مورمور میشد، اونقدر نزدیک بود که اگر بخواد بتونه مزهاش کنه. انگشتهاش بیحس شده بود و سرش سبک بود. هر باری که هری نفس میکشید عصبهاش میلرزیدند. تنفسشون هماهنگ بود و سینههاشون همزمان بالا و پایین میشد. تمام اینها واقعا نگران کننده بود.
نگران کننده و جدید بودند و لویی یهجورایی میدونست این به چه معناست اما دلش نمیخواست بدونه و مشکل هم همین بود. میدونست که بیشتر از این نمیتونه سرکوبش کنه. پس آره... اون شب نخوابید.)
___
نیاز به گفتن نداره که زین اون شب نخوابید. هضم تمام اون اتفاقات براش سخت بود. سفر از یه دروازه جادویی به سرزمینی دیگه، تبدیل کردن کراشت به یه مجسمه طلایی، ملاقات با ثور و سیف و از همه مهمتر فهمیدن این حقیقت که تو اهل یه سرزمین پریانی که تمام عمر آرزوش رو داشتی! درک تمام اینها توی کمتر از یک روز واقعا سخت بود. لعنت، حتی تجربه یکی از اونها باعث میشد تمام زندگیش رو زیر سوال ببره چه برسه به همشون!
پس خیلی جای تعجب نداشت که تمام شب توی تخت چرخید و غلت زد در حالی که نایل با خوشحالی روی یه تخت دیگه توی خواب ناز فرو رفته بود. هیچکدوم از این مسائل باعث نشده بود اون پسر بلوند ناآروم باشه. زین واقعا بهش حسودیش میشد. بالش رو برای بار چندم به سمت خنکش چرخوند، چشمهاش رو محکم بست و تلاش کرد تا ذهنش رو آروم کنه.
البته که کارش جواب نداد و تا وقتی که نور خورشید از بین فاصلهی اندکِ پردههای ضخیمِ اتاق به داخل نفوذ کرد، زین تنها تونست چند دقیقه چرت بزنه. استخوانهاش از روی خستگی درد میکردند اما هر بار که پلکهاش روی هم میافتادند تصویر جسم بیجون لیام و نگاه ماتش پشت پلکهاش شکل میگرفت، روی قرنیهاش حک میشد و توی جمجمهاش فرو میرفت و مجبور میشد چشمهاش رو با نفسی تند بلافاصله باز کنه. تلاش میکرد تا افکارش رو کنار بزنه اما نمیتونست. نه وقتی که این همه فرصت و زمان برای فکر کردن داشت.
تمام طول شب تا طلوع با خودش تکرار کرد که درست میشه. درست میشه. درست میشه. درست میشه.
فقط چند دقیقه از طلوع گذشته بود که تخت نایل صدا داد و پسر تکون خورد. مشخصا داشت بیدار میشد. زین بهش نگاه نکرد فقط به سقف خیره موند.
"صبح بخیر." نایل با خوشحالی گفت و بدنش رو کشید. "خوب خوابیدی؟"
"آره." زین گفت اما نگاهش رو از سقف نگرفت. "به همون خوبیای که وقتی یکی رو به یه مجسمه بیجون تبدیل میکنی، میخوابی."
نایل آهی کشید و بعد صدای تختش بلند شد. صدای قدمهای نرمی رو روی زمین سنگی شنید و بعد نایل کنارش روی تخت نشست. "میدونی که این تقصیر تو نبود." با لحنی صادق و جدی گفت. "هیچکس تو رو سرزنش نمیکنه. لیام حالش خوب میشه و وقتی که به حالت عادیش برگرده صد در صد مطمئنم که اون هم تو رو سرزنش نمیکنه."
"خیلی مطمئن نیستم." زین زمزمه کرد. "اگر من بودم حسابی عصبی میشدم."
"اگر لیام چنین کاری رو کاملا تصادفی با تو میکرد باز هم ازش عصبانی میشدی؟" زین قبل از جواب دادن مکثی کرد. "نه... اما من مثل یه دختر دبیرستانی روش کراش دارم پس حتی اگر پام رو هم از جا بکنه احتمالا فقط ازش تشکر میکنم."
نایل خندید. "و واقعا فکر نمیکنی شاید اون هم چنین حسی داشته باشه؟ اون یه گرگینهست و ساعات اولیهای که اطرافت بود حتی نمیتونست روی پاهاش بایسته! تا حالا چیزی راجع به یه گرگ دست و پا چلفتی شنیدی؟"
چیزی توی دل زین به هم پیچید. لحن نایل خیلی مطمئن و قانع کننده بود، جوری که باعث شد نگاه زین از سقف جدا بشه و به سمت پسر برگرده. پسر بلوند یه لبخند کوچیک روی لبش بود و ابروهاش رو بالا انداخته بود و منتظر جواب زین بود.
"فکر نمیکنم." زین گفت و اجازه داد تا لبخند کمرنگی روی لبش بنشینه.
ولی خب، اون قبل از لیام افراد زیادی رو ملاقات نکرده بود چه برسه به اینکه گرگینه هم باشن. توی زندگیش کسی رو با این مهربونی و تواضع و فروتنی ندیده بود. لیام برای زینی که تمام زندگیش رو اطراف انسانهای خودخواه و از خود راضی گذرونده بود، یه آدم جدید بود. لیام ناب و خالص بود.
نایل سرش رو با رضایت تکون داد و دستی به بازوی زین زد. "مشکلی پیش نمیاد."
"هنوز هم این احتمال وجود داره که... میدونی... موفق نشیم. ما نمیدونیم اون مانعی که ثور فراموشش کرده چیه. هر چیزی که هست ممکنه موقع چیدن سیبها مانع ما هم بشه... این طور فکر نمیکنی؟"پسر با احتیاط پرسید، نمیخواست حال خوب نایل رو خراب کنه ولی لازم بود که واقعنگر باشه... اما احتمالا باید میدونست که هیچ چیز جز یه فاجعه جهانی نمیتونه حال خوب نایل رو خراب کنه چون لبخند پسر از روی صورتش تکون نخورد و حتی بزرگتر هم شد. پسر بلوند سرش رو با کنجکاوی روی شونه خم کرد. "تو... نمیدونی که چی مانعشون میشه؟"
اخمی بلافاصله روی صورت زین نشست. چی رو فراموش کرده بود؟ "تو میدونی؟"
"همه ما میدونیم. این حقیقت به هیچکس پوشیده نیست ولی خدایانِ اینجا برای به یاد آوردنش زیادی پیرن." نایل نیشخندی زد. "از قبل گفته شده که 'دستان طلا نگه دارند سیبهای طلا' یه دلیلی وجود داره که فقط ایدون و سیف توی این دنیا دستان طلایی دارن. هیچ خدایی با نیت پلید نمیتونه به درخت دسترسی پیدا کنه. وقتی پای تصمیمات بزرگ در میان باشه، لویی معمولا خودرای و خودجوشه... اگر ما صد در صد مطمئن نبودیم که میتونیم این کار رو انجام بدیم، هری قطعا جلوش رو میگرفت. واقعا چیزی راجع به این توی اون کتاب مقدس جهانشناسیت نیست؟"
"نه." زین سرش رو تکون داد، یکم حیرت کرده بود."نه، این چیزها... اونجا نیستن. در واقع چیز زیادی در مورد ایدون نوشته نشده."
نایل چیزی در مورد اینکه چقدر زمین ناامیدکنندهست که یکی از مهمترین زنان تاریخ رو نادیده گرفته، زمزمه کرد و بعد آهی کشید. "خب... حالا دیگه میدونی. دیگه باید بلند بشیم. بریم ببینیم اون دو تا مرغ عشق بیدار شدن یا نه و بعد بریم صبحانه بخوریم. وقتشه چند تا سیب بچینیم!"
از روی تخت زین بلند شد و به سمت کیفی که حامل لباسهاشون بود رفت و مشغول گشتن به دنبال چیزی برای پوشیدن شد. یه تاپ بلند و شلوارک برای خودش برداشت و چیزی مشابه رو هم برای زین پرت کرد و بعد دوباره سرش رو توی کیفش فرو کرد.
"فاک!" بطریای از کیفش بیرون کشید و اون رو مقابل صورتش نگه داشت و با اضطراب نگاهش کرد. لوب. یه بطری لوب توی دستش بود. زین حسابی گیج شده بود.
"چی... آم- الان دقیقا..."
نایل توجهی به زین نکرد، زیر لب غرید و با دست آزادش توی پیشونی خودش کوبید. "این باید توی اون یکی کیف میبود. خدایا! خیلی احمقم. باورم نمیشه فراموش کردم اونجا بذارمش."
خب... الان زین حتی بیشتر گیج شده بود. چشمهاش رو ریز کرد و ابروهاش رو بالا انداخت. سعی داشت تا بفهمه نایل چرا فکر میکنه این وظیفه خودشه تا برای هری و لویی لوب بذاره.
"واقعا... واقعا اینقدر درگیر زندگی جنسی دیگرانی؟" به آرومی و با گیجی پرسید. نایل زبونش رو روی لبهاش کشید و خندهاش رو خورد، سرش رو جوری تکون داد که انگار این سوال لذتی بینهایت بهش داده.
"تو هیچ ایدهای نداری رفیق!" آه عمیقی کشید و بطری رو کناری گذاشت تا لباسهاش رو بپوشه و زیر لب مشغول زمزمه شد. "خب، فکر کنم یه شب دیگه هم اینجا بمونیم، درسته؟ به علاوه اونها همین الان هم رابطهشون قویتر شده. رابطه که فقط در مورد سکس نیست. خب یعنی همهاش نیست. مشکلی نیست. میتونن با یکی دو تا بلوجاب پیش برن. آسمون که به زمین نمیرسه! میدونم که نیازی به ناراحتی نداره فقط- میدونی چیه؟ من فقط باید یه کار-"
شاید تمام اینها باید باعث میشد زین متوجه ماجرا بشه اما واقعا اینطور نبود. تنها چیزی که حرفهای نایل باعثش شده بود این بود که زین از شدت وسواسی که نایل نسبت به رابطه هری و لویی -یا هر چیزی که بینشون بود- داشت، وحشت کرد.
"رفیق. تو چی هستی؟" زین نتونست جلوی خودش رو بگیره و همونطور که به دوست جدیدش خیره بود، پرسید. نایل آهی کشید. "چرا مردم همیشه این رو ازم میپرسن؟ یه بازنده، زین... من یه بازندهام! بیا بریم ببینیم دوستهای سکس نداشتهمون دارن چیکار میکنن."
و در کمتر از یه ثانیه از در بیرون رفت. زین چند لحظهای تنها موند و به دری که نایل ازش بیرون رفته بود با دهنی باز خیره موند. چند باری پلک زد و بعد نفس عمیقی کشید قبل از اینکه به سرعت لباسهاش رو عوض کنه و به دنبال نایل بره.
در اتاق هری و لویی نیمه بسته بود. زین در رو تا آخر باز کرد تا دلیل اون حجم از سکوت رو متوجه بشه چون نایل معمولا آدم آرومی نبود. پسر بلوند فقط کنار تخت ایستاده بود. در سکوت محض و با جدیت به زوجی که روی تخت بودند زل زده بود.
روی اون تخت بزرگ، هری به پشت خوابیده بود و لویی دستهاش رو دور بدن پسر پیچیده بود و هر دو غرق خواب بودند. پاهاشون توی هم گره خورده و صورت لویی توی گودی گردن هری بود. هری بینیش رو توی موهای به هم ریخته لویی فرو برده و انگشتهاشون به نرمی توی هم قفل شده بود.
هیچکدوم حتی لباسهاشون رو برای خواب در نیاورده یا زیر پتو نرفته بودند. به آرومی و در خالصانهترین حالت ممکن توی آغوش هم به خواب رفته بودند. نفسهاشون هماهنگ بود و اون گرهی بحث و جدلی که همیشه بینشون بود، حالا از بین رفته بود.
زین به آرومی نگاهش رو از اون دو گرفت. معذب شده بود و احساس میکرد دیدن اونها توی این حالت به نوعی دخالت محسوب میشه. در عوض نگاهش رو به نایل دوخت. روی صورت پسر بلوند لبخند عظیمی نشسته بود و چشمهاش با شادی برق میزد.
"خب... ظاهرا خودشون به تنهایی از پسش بر اومدن!" نفسی گرفت و چند ثانیهای ثابت موند قبل از اینکه دستهاش رو محکم به هم بکوبه و چند قدمی به تخت نزدیکتر بشه.
"خیلی خب مرغ عشقها... درسته خیلی راحت و دوست داشتنی به نظر میرسید ولی دیگه وقتشه بیدار بشید. یه روز جدید در پیشه! خورشید-" نگاه سریعی به پنجره انداخت. "خب اونقدرها هم بالا نیومده ولی به هر حال اون بیرون داره میدرخشه و ما هم باید همین کار رو بکنیم!"
لویی زیر لب غرید و چشمهاش رو برای چند ثانیه باز کرد قبل از اینکه دوباره اونها رو ببنده و تیشرت هری رو توی مشتش بگیره.
به نظر میرسید پسر شبح هوشیار شده چون نگاه سریعی به دور اتاق انداخت و وقتی که نگاهش به نایل و زین افتاد، گلوش رو صاف کرد و به آرومی دست لویی رو رها کرد.
نایل با بیصبری پاش رو به زمین میکوبید. "نمیتونیم وقت تلف کنیم پسرا! باید تا 15 دقیقه دیگه برای صبحانه پایین باشید. هیچ تاخیری قابل قبول نیست! زود باشید!" نایل دو بار دستهاش رو بهم کوبید و بعد دست زین رو گرفت و اون رو از اتاق بیرون کشید.
"میدونی من معمولا سختگیرتر از اینم اما هم لویی خیلی راحت به نظر میرسید و هم اینکه واقعا باید خوش شانس باشیم که با وجود این هزارتو بتونیم توی 15 دقیقه راهمون رو پیدا کنیم."
زین نگاهی به راهروی مقابلشون انداخت و با توجه به تعداد درها و راهروهای فرعی، احتمالا حق با نایل بود.
____
قطعا حق با نایل بود. وقتی که بلاخره از پلهها پایین اومدند، بیشتر از 15 دقیقهای که قرار گذاشته بودند، شده بود. ثور و سیف مقابل هم پشت بزرگترین میزی که زین توی عمرش دیده بود، نشسته بودند و حجیمترین صبحانهای که زین توی عمرش دیده بود رو میخوردند.
هری و لویی کنار هم پشت میز نشسته بودند و لویی با خوشحالی داشت ظرفهاشون رو پر از غلات صبحانه و میوه میکرد.
"چطور شما-" زین گفت و نگاه اون چهار نفر رو به سمت خودش و نایل که توی چهارچوب در ایستاده بودند، کشید.
"زین!" لویی با خوشحالی ازش استقبال کرد. "منتظرتون بودیم! این قصر رسما یه هزارتوئه، مگه نه؟ اگر به خاطر قابلیت تلپورت هری نبود احتمالا سالها طول میکشید تا به اینجا برسیم." پسر پری به نرمی ضربهای روی شونه هری زد و هری تمام تلاشش رو کرد تا بیتوجه بمونه.
زین پلکی زد. "همه موجودات جادویی انقدر پر انرژی و سحرخیزن؟!"
"معلومه که نه." هری در حالی که تکهای نان توی دهنش میبرد، گفت. "فقط متاسفانه ما گیر دو نفرشون افتادیم."
به نظر میرسید لویی قصد داره به حرف هری اعتراض کنه اما قبل از اینکه فرصتی داشته باشه، ثور گلوش رو صاف کرد تا توجهشون رو جلب کنه. خب، این احتمالا برای همهشون بهتر بود. خیلی اون دو تا رو نمیشناخت و بیشتر روی لیام متمرکز بود اما باید کور میبود که اون همه دعوا و بحث رو نبینه.
"لوازم ضروری برای سفرتون مهیا شده. یه نقشه، غذا و نوشیدنی و همینطور سلاح در اختیارتون قرار میگیره. البته اینجوری نیست که بخوایم تضمین کنیم که ازشون استفادهای نمیشه..." وقتی که چشمهای گرد شده لویی رو دید به سرعت حرفش رو ادامه داد. "به هر حال ممکنه حالا که خدایان پیر و ضعیف شدند موجودات شرور یه جایی کمین کرده باشن."
زین بزاقش رو قورت داد، حس هیجان عجیبی که آمیخته با ترس بود توی دلش نشست. واقعا داشتند این کار رو انجام میدادند. تازه داشت متوجه میشد که خودش رو وارد چه ماجرایی کرده. اینطور نبود که متوجه خطری که تهدیدش میکرد نباشه چون وقتی همراه بقیه شده بود از این موضوع به خوبی آگاه بود... اما فقط اهمیتی نمیداد. خواستهاش برای موندن کنار اون چهار نفر ترسش از خطر رو کنار میزد.
اما خب، میدونید... اینطور نبود که با تصور رو به رویی با هیولاهای مرگبار حتی یه ذره هم نترسه. ترس یکی از غرایز اصلی برای بقا به حساب میاومد. در هر حال، قرار بود بدون اینکه نگرانیش رو به زبون بیاره همراهشون بره و قطعا تمام تلاشش رو میکرد تا برای تیمشون مفید باشه و یه بار اضافه نباشه.
کف دستهاش داشت با فکر به چیزهایی که ممکن بود اگر خوش شانس نباشن، اتفاق بیفته عرق میکرد.
اگر رویارویی با مرگ چیزی بود که برای برگردوندن لیام و دیدن دوبارهی لبخندش ضروری بود، پس قرار بود انجامش بده! اون پسر جوری به زین نگاه میکرد انگار که بهترین موجود زنده دنیاست! باید لیام رو برمیگردوند.
(همونطور که مضطربانه افکارش رو زیر و رو میکرد، گازی به گلابی توی دستش زد و نزدیک بود دندونش رو بشکنه... چون میوه توی دستش حالا تبدیل به طلا شده بود. با ناامیدی آهی کشید.)
"در واقع، داشتم فکر میکردم که..." لویی کاملا ناگهانی شروع به صحبت کرد و توجه همه رو به خودش جلب کرد. "که تمام این ماجرای سفر رو داریم اشتباه انجام میدیم!"
سکوت عجیبی بینشون به وجود اومد. هیچکس نمیدونست منظور پسر چیه. با امید به اینکه پسر پری برنامهای برای ایجاد دردسر و از بین بردن اون بخش از معاملهشون که کمکِ سیف رو شامل میشد، نداشته باشه، زین حرف دل بقیه رو به زبون آورد. "نظرت چیه که... بیشتر توضیح بدی؟"
لویی صافتر نشست و با اعتماد به نفس شروع به صحبت کرد. "ما داریم آماده میشیم که پای پیاده یا با بال به سفر بریم. اون هم وقتی که یه نفر رو کنار خودمون داریم که میتونه کل این جهان رو توی پنج دقیقه جستجو کنه و همچنین میتونه بقیه رو هم با خودش ببره... خب... در واقع فقط یه نفر رو میتونه ببره. به هر حال ما هم فقط باید یه شخصِ بهخصوص رو به اونجا برسونیم، درسته؟"
توضیحاتش رو تموم کرد و دستهاش رو بهم کوبید. نگاه معناداری به زین و بعد کسانی که دور میز نشسته بودند انداخت.
خب این عاقلانه بود. اگر فقط دو نفرشون میرفتند، احتمال آسیب دیدن بقیه هم کمتر میشد و زمان کمتری برای طی کردن مسیر با پای پیاده صرف میشد. حتی ممکن بود بتونن لیام رو همون روز به حالت عادیش برگردونن.
نمیتونست با چنین ایده خوبی مخالفت کنه. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که... خب با توجه به چیزی که توی این مدت متوجه شده بود فهمیده بود که هری اونقدرها هم ازش خوشش نمیاد. درسته که چند باری شوخی کرده بودند و به هم لبخند زده بودند اما در هر حال پسر شبح خیلی با زین گرم نمیگرفت.
حالا نه اینکه هری شخص خندهرو و برونگرایی باشه اما اون پسر با نایل و لیام خوب بود و خب... لویی هم که کلا با همه فرق داشت، نه؟ نباید بقیه رو با اون پسر مقایسه میکرد. در هر حال، هری اونقدرها ازش خوشش نمیاومد و زین دلیلش رو حدس میزد. (احتمالا بودن اطراف زین که زندگی دردناکی داشته، برای پسر خسته کننده بود.) اگر وجودش هری رو معذب میکرد پس میلی به انجامش نداشت.
و طبق چیزی که حدس میزد هری اصلا بابت این پیشنهاد خوشحال نشده بود. چشمهاش گرد شد و اخمی روی پیشونیش نشست."من- فکر نمیکنم که این فکر خوبی باشه."
"این بهترین فکر ممکنه!" لویی بلافاصله گفت و هری انگار داشت- درد میکشید.
"فکر نمیکنم این جواب بده. اگر به مشکل بخوریم هیچکدوممون نمیتونیم از خودمون دفاع کنیم."
"صادقانه، من و نایل هم نمیتونیم اونقدرها کمک کنیم هری! ثور که گفت... اگر بخواین بهتون سلاح میده!"
"آره ولی این- این برای من خیلی خسته کنندهست که یه نفر رو با خودم ببرم. حسابی ازم انرژی میگیره."
"چرت نگو. من هیچوقت خستهات نکردم!"
"آره ولی خب تو... تویی." هری برای چند لحظه سکوت کرد تا حرفی که میخواست بزنه رو سبک و سنگین کنه. "من تو رو میشناسم. با تو انجامش آسونه. اما این یکی فرق میکنه."
به طور کاملا واضحی لویی سعی داشت واکنشی نشون نده. تند تند پلک زد و به نظر میرسید برای چند ثانیه فراموش کرده که چی باید بگه اما انگار حرف هری باعث شده بود تا برای فرستادن اون دو به همراه هم مصممتر بشه.
"پس شاید باید زین رو هم بشناسی تا این کار جواب بده!" با چنان لحن شیرین اما لجبازی گفت که از نظر زین فقط لویی قادر به انجامش بود.
"تو میتونی انجامش بدی. هم خودت این رو میدونی و هم من! این کار برات مثل آب خوردنه... یا شاید هم ترجیح میدی بقیه اعتراضاتت رو رد کنم و بعد راضی بشی؟"
هری لبهاش رو جمع کرد و چشمهاش رو برای لویی ریز کرد، ظاهرا انقدری مهربون بود که توی جمع نگه مشکلش با خودِ زینه.
زین بهش احترام میذاشت. در واقع هری به عنوان یه شبح درد خیلی خوش برخورد بود. اشباح درد باید شرور و فریبکار میبودند نه موجودات غرغرویی که روی پریها کراش داشتند!
زین کم کم داشت به اینکه مدتی با هری تنها باشه فکر میکرد، اون هم به دو دلیل! یک. میتونست بفهمه چرا هری انقدر مقابلش گارد داره و دو. بفهمه هری چقدر در مورد زندگیش میدونه.
نایل و زین به اون دو که به هم خیره شده بودند، نگاه کردند. ظاهرا یه بحث و جدل چشمی و در سکوت داشتند تا اینکه هری نگاهش رو از پسر پری گرفت و همونطور که به دستهاش خیره میشد آهی کشید.
"خیلیخب. باشه. انجامش میدیم. زین، تو مشکلی نداری؟"
نگاه مرددی به زین انداخت و پسر سرش رو تکون داد. "مشکلی نیست. خوبه." سعی کرد با بیتفاوتترین حالت ممکن بگه. چند ثانیهای در سکوت گذشت. تمام افراد جمع در تلاش بودند تا نقشه جدید رو بررسی کنند.
"بسیارخب." سیف کسی بود که در نهایت سکوت رو شکست. "نایل و لویی، خوشحال میشیم توی این مدت تا دوستانتون برمیگردند شما رو کنار خودمون داشته باشیم."
___
*فوبتورها اشباحی شبیه دنیل هستن با این تفاوت که کارشون ایجاد کابوسه.
○●○●○
وای هری بالدار🥹
میمیرم براش
لویی هم که خیلی زورگوئه😂
عاشقشم 🫶
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro