•34•
⭐️+💬
●○●○●
"ازگارد!"
اون اسم به راحتی روی زبون لویی غلتید، از بین دندونهاش گذشت و با ذوقی بچگونه سکوت محیط رو شکست. هیچوقت حتی توی رویاهاش هم فکرش رو نمیکرد که چنین چیزی ممکن باشه. این لحظه رو بارها تصور کرده بود و خوابش رو دیده بود و این حقیقت که حالا واقعا اونجا بود قابل باور نبود.
به یاد میآورد که در بچگی شاخههای شکسته درختان رو مثل شمشیر به دست میگرفت و چکش دورفها* رو ازشون میدزدید و تظاهر میکرد که اون میولنیرِ ثوره. تظاهر میکرد که سیبهایی که میچیدند همون سیبهای طلایی و زندگی بخشِ ازگاردیها هستند.
لویی در حالی بزرگ شده بود که میخواست یه خدا باشه، یا در واقع میخواست یکی از خدایان سرزمینش باشه. و حالا اینجا بود. روی زمین ازگاردیها... و احساس میکرد هر لحظه ممکنه از خوشی پس بیافته.
"پسرا..." با صدای جیغمانندی گفت و نگاهش رو یه بار دیگه دور تا دور اون اتاق چرخوند تا اون لحظه رو به خوبی توی ذهنش ثبت کنه. "نمیخوام دراماتیک باشم اما کاملا مطمئنم که تک تک لحظات زندگیم جوری جلو رفته که در نهایت به اینجا برسم!"
با بزرگترین لبخند ممکن به سمت همراهانش برگشت تا ببینه که آیا کسی به اندازه اون ذوق زده هست یا نه. در واقع لیام یهجورایی شبیه خودش بود... اون پسر حیرتزده به اطرافش نگاه میکرد، زین هنوز در تلاش بود تا سقوط وحشیانهاش رو هضم کنه، نایل به زوج مورد علاقهاش خیره شده بود و هری واضحا تحت تاثیر قرار نگرفته بود.
"عالیه." پسر شبح زمزمه کرد. "چند تا خدای افادهای دیگه تا نسبت به کل موجودیت من ابراز تنفر کنند. ظاهرا بیش از حد داشت بهم خوش میگذشت..."
لویی قرار نبود به هری اجازه بده که به شادیش گند بزنه. نه اینجا و توی این لحظه. "همه چیز که همیشه خدا در مورد تو نیست!" قاطعانه رو به پسر گفت. "دست از نق زدن بردار!"
اطرافش رو برای پیدا کردن یه در جستجو کرد و یه بزرگ و سنگینش رو پیدا کرد. از یه چوب ضخیم و زمخت درست شده بود و دستگیرههای بزرگ و آهنین داشت.
"نمیتونیم وقتمون رو تلف کنیم." دوستانش رو تشویق کرد. "زود باشین! بیاید بریم ببینیم کجاییم!"
داشت به سمت در میرفت و صدای قدمهای حداقل دو نفر رو پشت خودش میشنید تا اینکه با صدای جیغ بلندی که از پشت سر شنید، سر جا ایستاد و وحشتزده به عقب برگشت تا خطری که این بار تهدیدشون کرده بود رو ببینه.
زین سر پا ایستاده بود و با نگاهی وحشت زده و بدن لرزون به پسر گرگینه که کنارش بود، نگاه میکرد. لحظهای طول کشید تا لویی متوجه ماجرا بشه و وقتی که شد، بدنش یخ زد و چشمهاش جوری گرد شد که میترسید هر لحظه از حدقه بیرون بزنند.
کنار زین، لیام ایستاده بود... رو به پایین خم شده و دستش به سمت زمین دراز شده بود... و سر تا پا به طلا تبدیل شده بود!
چند ثانیهای طول کشید تا لویی نگاهش رو از جسم بیجون و طلایی دوستش بگیره و به زین نگاه کنه.
زین دستهاش رو گره کرده بود و اونها رو محکم به سینهاش چسبونده بود.
با بدنی لرزون چند قدمی از جسم طلایی لیام فاصله گرفت."نمیدونم چه اتفاقی افتاد." با لکنت شروع به صحبت کرد. "فقط دستم رو گرفت تا برای بلند شدن کمکم کنه و بعد- چه اتفاقی افتاد؟"
خب این سوال خیلی خوبی بود و لویی جوابی براش نداشت پس فقط نگاهش رو بین زین و لیام چرخوند، انگار که این نگاههای آشفته میتونست چیزی که اتفاق افتاده بود رو توضیح بده.
"من این کار رو کردم؟" زین با وحشت پرسید. "این کار من بود یا این فقط یه اتفاق وحشتناک بود که کاملا تصادفی و موقعی که منو لمس کرد اتفاق افتاد؟" به نظر نمیرسید که یه اتفاق باشه... نه واقعا. همه کاملا توی بهت و وحشت فرو رفته بودند. تا جایی که میدونستند زین یه انسان زمینی بود. یه انسان زمینی چنین قدرتهایی نداشت.
"من-" صدای زین میلرزید. "من- فاک. کشتمش-؟" به نظر میرسید حتی کامل کردن اون جمله براش مشکله. سرش رو با وحشت تکون داد. "نه. نه این کار رو نکردم. باید این رو درستش کنیم. فاک. ما باید-"
به سرعت از کنار سه پسری که خشکشون زده بود، گذشت و به سمت اون در عظیم الجثه رفت. پسر دستهاش رو روی در گذاشت تا اون رو باز کنه و در کسری از ثانیه اون درِ بزرگ چوبی تبدیل به طلای درخشان شد.
زین با لرز خودش رو عقب کشید. "خدای من!" پسر با نفس بریده زمزمه کرد. "خدای من... خدای من..." به عقب چرخید، به در تکیه داد و روی زمین نشست. مشتهاش رو توی بغلش گرفت و سرش رو روی زانوهاش گذاشت.
"زین." لویی اولین کسی بود که به آرومی و با احتیاط شروع به صحبت کرد و کنار پسر نشست. میخواست دستش رو روی شونه پسر بذاره اما جلوی خودش رو گرفت... تقریبا مطمئن بود که این فقط دستهای زین هستن که نباید باهاشون تماسی داشته باشه چون اگر تمام بدنش تحت تاثیر اون نیرو بود لباسهای پسر هم تبدیل به طلا میشدند. به هر حال ترجیح میداد در امان باشه تا اینکه بعدا بخواد افسوس بخوره!
بدون هیچ گونه تماس فیزیکی کنار زین نشست و تلاش کرد تا با صحبت آرومش کنه. "زین... درک میکنم که این- برات سخته. خدایا... واقعا میفهمم. اما ما قراره همه چیز رو درست کنیم، باشه؟ سیف* همسر ثور- که مطمئنم از قبل خودت این رو میدونی- اون هم دستان طلایی داره. اگر اون نتونست کمکی بکنه -که شک دارم اینطور باشه- میتونیم بریم سراغ ایدون* چون اون هم همون قدرت رو داره. همه چی درست میشه. نمیدونم چطور چنین قدرتی داری اما میخوام بدونی که تو تنها نیستی. زین، بهم نگاه کن." زین اطاعت کرد و به چشمهای مصمم لویی خیره شد. "درستش میکنیم. مطمئن باش."
چند ثانیهای طول کشید تا زین به خودش بیاد و سرش رو تکون بده. همونطور که مشتهاش رو به سینهاش چسبونده بود از جا بلند شد. "آره..." زین با اعتماد به نفس تازه به دست آوردهاش گفت. "ما درستش میکنیم. بیاید بریم!"
"شاید-" وقتی که زین دستش رو به سمت دستگیرههای درِ طلایی دراز کرد، لویی با تردید زمزمه کرد. "شاید بهتر باشه از اون در نریم."
"چی؟" زین نگاه عجیبی به لویی انداخت. "مشکل این در چیه؟"
"هیچی هیچی... فقط از اونجایی که رسما تبدیل به طلا شده قطعا سنگینتر از اونه که بتونیم تکونش بدیم."
"...درسته. فاک. من واقعا متاسفم."
"مشکلی نیست." لویی به پسر اطمینان داد و با نگاهی معصومانه به سمت هری چرخید. "هری، دارلینگ." با زیباترین لبخندی که میتونست پسر رو مخاطب قرار داد. "ای نور زندگی من، ای یین برای یانگِ* من، ای قلم برای دفتر من، ای شیرینتر از عسل... ای ستاره آسمون من-"
"حالم ازت بهم میخوره." هری با لحن بیحسی گفت اما در هر حال به سمت لویی رفت و دستش رو گرفت، خوب میدونست پسر ازش چی میخواد.
"آم، نه. با زین شروع کن." لویی به سرعت گفت و دستش رو از دست هری بیرون کشید. به هر حال کارش فایدهای نداشت چون هری مصممتر از قبل دستش رو گرفت."نه، با تو شروع میکنم چون اگر اون طرف در باشی موقعی که نیاز به تمرکز دارم حواسم رو پرت نمیکنی."
همین یه علامت برای لویی بود تا شروع به اعتراض کنه اما به نظر نمیرسید هری اهمیتی بده. پسر شبح کاملا مودبانه از لویی خواست روی مشکلی که داشتند تمرکز کنه تا ذهنش موقع جا به جایی از کنترل هری خارج نشه، گرچه لویی اونقدرها هم به حرف پسر گوش نکرد.
به محض اینکه لویی رو طرف دیگه در گذاشت به سرعت ناپدید شد تا دو پسر دیگه رو هم با خودش بیاره.
کارشون به راحتی و به سرعت پیش رفت و با دیدن کارِ عالی هری حسی شبیه به افتخار توی دل لویی نشست.
"خیلی خب... بیاید بریم ببینیم کدوم خدا توی این قصر زندگی میکنه." نایل اولین کسی بود که شروع به صحبت کرد. همونطور که هر چهار نفر از راه پلهای که انتهای راهرو بود پایین میرفتند، موجی از هیجان بدن لویی رو لرزوند. راه پله از سنگی زمخت ساخته شده بود و لویی خوشحال بود کفشهایی که روی زمین خریده بودند رو همراهش داره. مطمئنا بدون اونها پاهای کوچیکش زخمی میشدند و سردشون میشد. ونسهایی که به پا کرده بود واقعا راحت بودند.
راه پله اونها رو به راهروی درخشانی رسوند. سایههایی به خاطر مشعلهای سر تا سر راهرو روی دیوارها میرقصیدند و یهجورایی حس ترسناکی رو به اون محیط میدادند. البته نه اینکه لویی ترسیده باشه!
"کی اونجاست؟" صدای خشن و بلندی از انتهای راهرو به گوش رسید و باعث شد هر چهار پسر با ترس از جا بپرند. لویی کاملا غیر ارادی بال زد و چند متری از زمین فاصله گرفت. (اوه خدا... دلش برای این حس تنگ شده بود.)
هیچکس چیزی نگفت. سرجاشون بیحرکت ایستادند تا اون غریبه قدم بعدی رو برداره و چشمهاشون رو ریز کردند تا کسی که از انتهای راهرو بهشون نزدیک میشد رو تشخیص بدن.
قدمهای اون شخص آروم و با احتیاط بود و با اینکه کمر خمیدهای داشت اما مشخص بود که قد بلند و تنومنده... یا حداقل بوده!
با نزدیکتر شدن اون فرد، دیدنش راحتتر شد. میزان پیری اون شخص باعث شد ابروهای لویی با تعجب بالا برن. مرد گونههای آویزون و پلکهای افتاده و لبهای ترک خوردهای داشت. چهره چین خوردهاش تنها دلیلی بود که لویی نتونست به سرعت اون مرد رو بشناسه چون بارها و بارها چهره جوانش رو به عنوان شخصیت اصلی توی تمام کتابهای تاریخی دیده بود.
"ثور!" پسر پری با نفس بریده زمزمه کرد.
خدای رعد تا جایی جلو اومد که فقط چند قدم بینشون فاصله بود و نگاهی مردد و مشکوک به اونها انداخت. "اسمتون رو بگید و سه تا دلیل بهم بدید که از اینجا بیرونتون نکنم." مرد از بین دندونهاش غرید.
لویی بهخاطر دیدن یکی از قدرتمندترین خدایانی که میشناخت شوکهتر از اونی بود که بتونه جوابی بده. هری تنها کسی بود که قدمی به جلو برداشت. لویی به خوبی میتونست نارضایتی پسر رو احساس کنه اما واقعا ازش ممنون بود. "من هریام... اینها هم لویی، نایل و زین هستند. ما توی یه دروازه افتادیم و قرار نیست آسیبی به کسی برسونیم... و همینطور به یکم کمک و لطف از سمت شما نیاز داریم."
ثور برای چند لحظه سکوت کرد. نگاه مرددش رو بین اون چهار غریبه میچرخوند و سعی داشت تا به این نتیجه برسه که این ارزش وقتش رو داره یا نه.
"و همینطور... آم..." هری برای بار دوم تلاشش رو کرد تا شاید بتونه مرد رو قانع کنه. "میخوایم دروازهها رو درست کنیم و ممکنه یه فکرهایی برای تعمیرش داشته باشیم." درسته که این حرف کاملا حقیقت نداشت اما به نظر میرسید تونست تفاوتی ایجاد کنه، چون چشمهای ثور کمی گرد شد و بعد به سمت دری که سمت راستش بود حرکت کرد. در رو باز کرد و به اون چهارنفر اشاره کرد تا وارد بشن که البته به سرعت اطاعت کردند.
یه مبل بزرگ چرمی کنار دیوار بود که ثور به سمتش رفت و روی اون نشست و اون چهار نفر هم به دنبالش رفتند. لویی بین نایل و هری نشست وقتی که نگاه خیره اون خدا رو روی خودشون دید نفس عمیقی کشید.
"بسیار خب." ثور با لحنی خالی و خسته شروع کرد. "اولین چیزی که میخوام براتون روشن کنم اون حرفیه که در مورد لطف زدین. ما اینجا کاری برای کسی انجام نمیدیم مگر اینکه چیزی در عوض برای ارائه داشته باشه."
"این- این جوری نیست که لطف کردن کار میکنه." زین زمزمه کرد و به نظر نمیرسید که مایل باشه ثور حرفش رو بشنوه اما مرد شنید و با نگاهی تیره سرش رو به سرعت به سمت پسر مو کلاغی برگردوند.
"چیزی راجع به قوانین ما آزارت میده، آدمیزاد؟"
لویی میتونست تهدیدی نامحسوس رو پشت اون کلمات احساس کنه. به نظر میرسید زین هم احساسش کرده چون نفسش توی سینه حبس شد."نه. به هیچ وجه!" پسر سرش رو پایین انداخت و شونههاش رو جمع کرد.
از طرف دیگه به نظر نمیرسید هری نگران شده باشه و لویی با وحشت پسر شبح رو تماشا کرد که چطور با نیشخندی از خود راضی ابرویی بالا انداخت و دهنش رو باز کرد و نه! قرار نبود اجازه بده هری استایلز با خدای رعد بحث کنه. این اتفاق نمیافتاد!
"ما چیزهای زیادی برای پیشکشی به شما نداریم." قبل از اینکه هری فرصتی برای حرف زدن داشته باشه لویی خودش رو وسط بحث انداخت و تلاش کرد تا موضوع اون بحث رو به سمت درستی هدایت کنه. ثور به سرعت صحبتش با زین رو فراموش کرد. "مشکلی نیست. همین الان هم یه چیزی توی ذهنمه که میتونید انجامش بدید. در واقع این کاریه که میکنیم، چیزی که ما ازتون میخوایم رو بهتون میگم و شما آزادید تا تصمیم بگیرید که ارزش معامله رو داره یا نه."
هر چهار نفر سرشون رو تکون دادند و لویی به خوبی میدونست که قرار بود با هر چی که ثور میگه موافقت کنند. با این کار میتونستن لیام رو برگردونن پس انجامش میدادند.
"ما به سیبهامون نیاز داریم." ثور به سادگی گفت. "وقتی که دروازهها مشکل پیدا کردند ایدون به یه سفر توی المپوس رفته بود و نتونست به موقع برگرده. ما نمیدونیم باید چیکار کنیم. البته که وقتی قدرت و توانش رو داشتیم چند نفری از ما تلاششون رو کردند تا سیبها رو به دست بیارن اما فایدهای نداشت و سن ما به سرعت داره بالا میره. به یه دلیلی درختها اجازه برداشت رو به ما ندادند و..." سرش رو بالا گرفت و ذهنش رو جستجو کرد. "حافظهام داره هر روز بیشتر از قبل ناامیدم میکنه. مایه تاسفه. اگر الان اون سیبها رو داشتم از همیشه سالمتر بودم اما متاسفانه شدنی نیست... اگر بیشتر بمونن از بین میرن."
"چقدر طول میکشه؟" لویی واقعا امیدوار بود رفتن به اونجا خیلی طول نکشه. "رفت و برگشتش فکر کنم چند روزی طول بکشه." ثور مشتاقانه گفت (خب حداقل تا حدی مشتاقانه که ضربان قلب پیرش رو بالا نبره.) "و باید بگم هر چیزی که نیاز داشته باشید برای سفرتون مهیا میشه. غذا، سلاح، جای خواب... هر چیزی!"
هری نتونست جلوی غرش آروم و ناراضیش رو بگیره. "این احمقانهست... ما برای این اینجا نیومدیم! ما اومدیم چون در مورد دروازهها اطلاعاتی داریم! نیومدیم تا کارهای یه سری خدای خودپسند رو-"
"اگر بتونیم برای این خدایان مرگبار سیبهای مورد نیازشون رو بیاریم تا نمیرن و توی تمام دنیاها آشوب به پا نشه و بتونیم لیام رو برگردونیم، پس من دلیلی نمیبینم که کمکی نکنیم و در مورد دروازهها اطلاعاتی که داریم رو بهشون ندیم." لویی وسط حرف هری پرید و چنان چشم غرهای نثارش کرد که اگر یه نگاه میتونست کسی رو بکشه، هری الان کف زمین بود. "درست نمیگم، هری؟"
هری چشمهاش رو چرخوند."درسته." لویی با رضایت سرش رو تکون داد و به سمت ثور چرخید. "ما فکر میکنیم که ممکنه یه سری سرنخ در مورد دروازهها داشته باشیم و خب جالبه که تو خدای رعدی و مشکل دروازهها هم دقیقا همینه! ما حدس میزنیم که یه نفر سیستم الکتریکی نیروگاهها رو دستکاری کرده. چیزی در مورد این میدونی؟ ممکنه درست باشه؟"
ثور ابروهاش رو بالا انداخت. "بله. ما هم به همین مورد مشکوک بودیم اما این کار من نبوده... البته اگر منظورت اینه! من نمیتونم تمام نیروی الکتریکی دروازهها رو به یک باره پس بگیرم. این کاریه که فقط یه رهبر میتونه انجامش بده... مثل زئوس یا ژوپیتر."
"فکر میکنی زئوس یا ژوپیتر چنین کاری کردن؟" ابروهای لویی بهم گره خورد. "اما چرا؟"
"نمیدونم مقصودشون چی بوده اما این تنها احتمال منطقیه!" و واقعا همینطور بود اما لویی نمیتونست تصور کنه که یه رهبر چنین کاری بکنه. این به این معنی بود که یکی از اونها اهداف خائنانهای داشت. چطور چنین چیزی اتفاق افتاده بود؟ مگر نه اینکه همه اونها قرنها قبل از آب چاه میمیر نوشیده بودند؟ ممکن نبود یکی از اونها چنین خیانتی بکنه.
این با عقل جور در نمیاومد چون وقتی پای اریس وسط بود هیچ هدف مشترکی قابل تصور نبود. اون زن آشوب به پا میکرد چون این کارش بود اما اگر یه رهبر میتونست دروازهها رو اینجوری به هم بریزه پس... چطور چنین چیزی با عقل جور در میاومد؟ سر لویی از این همه فکر درد گرفته بود پس تصمیم گرفت که بیشتر از این بهش فکر نکنه. این مسائل بهتر بود که به بعد سپرده بشن.
به زین که هنوز مشتهاش رو به سینهاش چسبونده بود و بعد به ثور نگاه کرد. "خب... لطفی که ما ازتون میخوایم به همسرت مربوطه. سیف. ما یه دوستی داریم که- خب... اگر همسرت بهمون کمک نکنه، دوستمون میمیره. این موضوع به دستهای طلاییش مربوط میشه."
ثور پلکی زد. "البته. مطمئنم خوشحال میشه که کمکتون کنه."
لویی آهی از سر آسودگی کشید و به سمت زین برگشت تا لبخند اطمینان بخشی بهش بزنه. زین لبخند کمرنگی تحویلش داد و لویی این رو به عنوان یه پیشرفت پذیرفت.
___
سیف خسته، زیبا و خب... پیر بود. پوستش خشک بود و به چندین چین و چروک ریز کنار چشمها و روی پیشانیش مزین شده بود و دستهاش رنگ پریده و لاغر بود. تنها چیزی که با ظاهرش جور نبود موهای بلند و طلایی رنگش بود که روی بالش تختش، جایی که بین ملافههای ابریشمی و بالشهای نرم دراز کشیده بود، پخش شده بود.
وقتی که پسرها به آرومی وارد اتاق شدند زن با نگاه مهربونی بهشون خیره شد. "اوه میبینم که مهمون داریم... چه سورپرایز دلپذیری. خیلی وقت بود که این اتفاق نیفتاده بود."
نایل از پشت سر هری سرک کشید و جلو رفت. "سیف!" با خوشحالی زن رو خطاب قرار داد."درست مثل همیشه زیبایی."
سیف با دیدن پسر کیوپید گل از گلش شکفت. "نایل! دیدنت باعث خوشحالیه!"
"صبر کن..." لویی با ابروهای در هم گره خورده وسط حرفشون پرید. "شما همدیگه رو میشناسید؟"
"معلومه! سیف در کنار چیزهای دیگه الهه ازدواج هم هست! خب طبیعتا چند باری همدیگه رو دیدیم." نایل به همکارش لبخند درخشانی تحویل داد.
"از آخرین باری که دیدمت خیلی وقته که گذشته." زن با لبخند گرمی گفت و نگاهش از نایل جدا شد و روی سه پسر دیگه نشست. با توجه به نگاه گیج و جستجوگری که زن به اونها انداخت و بعد به سمت نایل برگشت، مشخص بود که اون هم از قضیه زین و لیام باخبره."اون هم اینجاست اما- آه... دقیقا همینجاست که به کمکت نیاز داریم. زین؟"
زین به سرعت سرش رو بلند کرد و محتاطانه نگاهش رو بین نایل و اون الهه چرخوند. "درسته، آه- سلام اعلی- اعلیحضرت! این-" سیف لبخند مهربونی به روی پسر زد. "عزیزدلم... سیف هم صدام کنی کافیه." زین سرش رو تکون داد و لبخند مضطربی به روی زن زد."سیف... من- آم-" نفس عمیقی کشید، به سختی دنبال کلماتی بود تا بتونه جملهاش رو کامل کنه."ظاهرا من میتونم با لمسم چیزها رو به طلا تبدیل کنم و دوستم لیام رو... کاملا اتفاقی وقتی که میخواست کمکم کنه به یه مجسمه طلایی تبدیل کردم و میخوام بدونم ممکنه راهی رو بلد باشی تا این مشکل رو درستش کنیم؟"
سکوت عجیبی اتاق رو فرا گرفت. سیف چشمهاش رو از روی گیجی ریز کرد و سرش رو به آرومی تکون داد. "اما تو- یه انسانی، درسته؟ تو اهل زمینی؟"
"آره. میتونی به حالت عادی برش گردونی؟"
و دوباره سکوت. این سکوتهای هر باره واقعا داشت آزار دهنده میشد. لویی فکش رو به هم فشرد تا حرفی نزنه.
"آره میتونم."
هر چهار پسر نفس راحتی کشیدند. همه چیز قرار بود درست بشه.
"اگرچه..." سیف با نگرانی ادامه داد. "توی این وضعیت برام ممکن نیست. خیلی ضعیف و پیرم."
"ما سیبها رو براتون میاریم." زین به سرعت به سیف اطمینان داد. "همه چیز درست میشه." خب حداقل یه نفر توی این قضیه طرف لویی بود! لبخند مهربونی روی لب سیف نشست."تو قلب مهربونی داری. واقعا مشتاقم تا بهت کمک کنم کنترل قدرتت رو به دست بگیری... البته وقتی که قویتر شدم! اما برای الان ازت میخوام یکی از وسایل توی این اتاق رو لمس کنی... شاید این میز کوچیک کنار تخت خوب باشه."
"باشه..." زین بزاقش رو قورت داد و مشتهاش رو برای اولین بار بعد از اتفاقی که برای لیام افتاده بود باز کرد. با احتیاط دستش رو به سمت میز چوبی برد و با انگشتهاش لمسش کرد. وقتی که هیچ اتفاقی نیفتاد دستش رو کاملا روی میز گذاشت.
این بار هم اتفاقی نیفتاد. چشمهای زین گرد شد. "من- قسم میخورم قبلا انجامش دادم! نمیدونم چرا این بار اتفاقی نمیفته! قسم میخورم که-"
"نه، مشکلی نیست. باورت دارم." سیف بهش اطمینان داد. "این خوبه. معنیش اینه که یه جور نفرین نیست. میتونی کنترلش کنی."
"خوبه... فقط- پس چجوری اون کار رو کردم؟" زین با تردید پرسید. سیف سرش رو متفکرانه کج کرد. "توی زمانی که اینجا بودی چیزی رو به طلا تبدیل کردی؟"
"آره... میخواستم برم و برای لیام کمک بگیرم و خواستم در رو باز کنم اما... اون هم تبدیل به طلا شد."
"صحیح. پس دو باری که چیزی رو تبدیل به طلا کردی یک بارش وقتی بود که لیام رو لمس کردی و دفعه دوم هم وقتی بود که میخواستی براش کمک بیاری، درسته؟"
"آره... فکر کنم." اخمی روی صورت زین نشست.
"قدرتهایی مثل قدرت من و تو توسط یه سری چیزها خودشون رو نشون میدن. حالا وابسته به حال یا آب و هوا یا یه چیز دیگه... و تمام اینها یه هسته مرکزی دارن که من حدس میزنم هسته مرکزی قدرت تو احساساتت باشن. چیزی مثل عشق."
لویی نتونست جلوی حبس شدن نفسش رو بگیره. این یه جورایی... رمانتیک بود! و البته که زین باهاش موافق نبود!
"عشق؟"زین با چشمهای گرد پرسید. "من فقط چند روزه که لیام رو میشناسم."
"خب این ممکن نیست که به کسی که فقط چند روزه میشناسی اهمیت بدی؟"
"نه- نه موضوع این نیست. البته که بهش اهمیت میدم فقط- خیلی زود نیست که اون کلمه رو بخوایم به کار ببریم؟" زین مضطربانه خندید و لبش رو گاز گرفت.
"اگر از چیزهایی که قراره در آینده پیش بیاد مطمئن باشی از نظر من میانبر زدن برای کوتاهتر کردن این مسیر هیچ مشکلی نداره."
زین دهنش رو باز کرد اما کلمهای از دهنش خارج نشد.
"همونطور که داشتم میگفتم..." سیف با لبخندی ادامه داد. "احتمالا عشق و احساسات چیزیه که قدرتت رو نمایان میکنه... و اگر بخوای تحت کنترل بگیریش یکم برات سخت میشه اما همیشه همینطوره. پس باید به چیزی یا کسی که عمیقا دوستش داری فکر کنی. یه خاطره شاد یا حتی یه خاطره غمگین... اگرچه کنترلش با احساس ناراحتی از همه چیز سختتره پس خیلی پیشنهادش نمیکنم. هر چی بیشتر تمرین کنی برات سادهتر میشه و بعد یه مدت انقدر برات طبیعی میشه که حتی لازم نیست بهش فکر کنی."
"این بیشتر شبیه به یه نسخه عجیب از پاترونوسه." زین زیر لب زمزمه کرد و وقتی نگاه بیتفاوت و خیرهی بقیه رو دید اخمی روی صورتش نشست. "منظورم اون طلسم توی هری پاتره... میدونید؟ همون که شبیه یه طلسم دفاعیه. جایی که باید به شادترین خاطرهات فکر کنی تا- تا اجرا بشه؟ هیچکدوم نمیدونید چیه؟ هری؟ نایل؟"
"متاسفم رفیق." نایل شونهای بالا انداخت.
"غیر قابل باوره!" زین سرش رو تکون داد."اگر میدونستم با یه گروه آدم بیسواد سر و کار دارم کل مجموعه رو با خودم میآوردم!"
"بگذریم..." سیف با لحن منظور داری گفت. "امیدوارم متوجه شده باشی که قدرتت چه معنایی برای تو و پیشینهات داره. با توجه به دستان طلاییت و اینکه قدرتت اینجا کار میکنه تو باید اهل گریم باشی نه زمین."
چشمهای زین چنان گرد شد که ممکن بود هر لحظه از حدقه بیرون بزنند. نگاهی به اطرافش انداخت و نفس لرزونی کشید. انگار نیاز داشت که یه جایی بنشینه تا بتونن اون بحث رو ادامه بدن. در نهایت روی صندلی کنار تخت سیف نشست و به رو به رو خیره شد. لبخند کوچیک و محوی در تلاش بود تا روی لبهای پسر انسان بنشینه.
با دیدن اون لبخند ته دل لویی گرم شد. با توجه به حرفهایی که روی زمین بین خودش و زین رد و بدل شده بود، این احتمالا چیزی بود که اون پسر تمام عمر رویاش رو داشته بود. پس نتونست جلوی خودش رو بگیره و به همراه دوستش لبخند زد.
"صبر کن! پس این- اوه لعنتی!" نایل زیر لب گفت و آستین لویی رو کشید. "به خاطر همینه که لیام و زین با هم جور شدن!" با صدای آرومتری ادامه داد تا صداش به گوش زین نرسه. "با اینکه توی دو دنیای متفاوت زندگی میکردند اما... خدای من! این به خاطر اینه که زین قرار بوده توی دهکده گریم باشه!"
به نظر میرسید نایل هم به جایی برای نشستن احتیاج داره. لویی برای همدلی دستی به شونه دوستش زد.
این یکی از فوقالعادهترین عشقهایی بود که تا به حال شاهدش بود. زیبا بود و بیانگر قدرت عشق بود.
با اینکه از دو جهان متفاوت بودند اما هیچکس به اندازه لیام برای زین ساخته نشده بود و هیچکس هم به اندازه زین برای لیام ساخته نشده بود! با اینکه فاصله زیادی بینشون بود و ممکن بود هرگز همدیگه رو نبینن اما سرنوشت راهشون رو به هم گره زده بود و حالا اینجا بودند.
لویی به شدت خواهان این بود که روزی چنین چیزی رو تجربه کنه.
___
*دورف: موجوداتی کوتاه قد که عموما در غار زندگی میکنند و صنعتگر و آهنگرن. مشابه اونها در افسانهها، ترولها هستند.
*سیف: در اساطیر اسکاندیناوی، ایزدبانوی باروری ، غلات و جنگه.
*ایدون: پاسدار و نگهدارنده سیبهای زرینیه که به خدایان جوانی و جاودانگی میبخشه.
*یین یانگ: نمادی ساده از مکمل بودن و یکی بودنِ متضادها. مثل خوبی و بدی، سیاه و سفید، روز و شب و...
یین بخش تاریک و یانگ بخش روشن به حساب میاد. (و توی متن لویی هری رو بخش تاریک برای بخش روشن خودش خطاب کرد 🥹😂)
●○●○●
به نظرتون وقتش شده که Z.M رو هم کنار L.S کنار اسم بوک اضافه کنم؟👀
چند نفر منتظر دیدار ثور با پسرا بودن... امیدوارم از ورژن پیرش خوشتون اومده باشه😂
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro