•21•
💬+⭐️
یه چپتر پنج هزار کلمهای تقدیم شما.
کامنت کم باشه تحریمتون میکنما😂
امیدوارم لذت ببرید🍭
○●○●○
باشکوه. درخشان. باستانی.
وقتی که لویی چشمهاش رو توی سرزمین جدید باز کرد این سه کلمه برای توصیف چیزی که میدید، به ذهنش رسیدند. شبیه چیزهایی نبود که تا حالا دیده بود. به طرز آشکاری تفاوت فراوانی با سرزمین عجایب داشت. مشخصا همه چیز با فکر و دقت فراوان ساخته شده بود. هر مسیر و گوشه و کنار اون سرزمین با ستونهای مرمری عظیمی تزئین شده بود که ارتفاعشون به آسمان میرسید. انتهاشون قابل دیدن نبود و لویی با حیرت به این فکر کرد که اصلا انتهایی دارند یا نه.
خانههای معدودی که توی دیدشون بود، حتی شبیه خانه نبودند؛ در عوض لویی رو به یاد کلیسا می انداختند، تماماً سفید با طرحهای زیبا و دقیقی که روی ایوانها و سقفها حکاکی شده بود.
"خب..." هری گفت و چندین بار پلک زد تا به اون حجم از سفیدی عادت کنه. "برای اینکه دنیای زیرین باشه زیادی روشنه. و المپوس هم که نیست. زمین هم که نیست. و حدس میزنم نورس* هم نباشه، چون محیطش شبیه یونانه."
لویی میخواست نتیجه افکار هری رو بپرسه اما یه صدای ناگهانی که پر از شادی و هیجان بود از پشت سرشون به گوش رسید."درسته! شما توی پانتئون هستین!"
لیام جوری از جا پرید که به هری خورد و نزدیک بود پسر شبح رو روی زمین بندازه. هری نفس بریدهای کشید و لویی با ترس بال زد و تا کمی بالاتر از سرِ دوستانش پرواز کرد. هر سه با سرعت به سمت منبع صدا چرخیدند تا موجودی که غافلگیرشون کرده بود رو ببیند.
پسری که مقابلشون بود بلوند و کوتاه بود و قطعا یکی از شادترین موجوداتی بود که لویی توی عمرش دیده بود. هیچوقت چنین لبخند بزرگی رو روی صورت کسی ندیده بود، حتی صورت خودش! دو تا بال کوچیک و پُر از پَر سفید از پشت پسر بیرون زده بود و لویی دلش میخواست دستش رو دراز کنه و بهشون دست بزنه، چون به شدت نرم به نظر میرسیدند.
"سلام پسرا!" اون موجود جدید با خوشحالی مخاطب قرارشون داد و نگاهش رو به سرعت روی هر سه نفرشون چرخوند."من نایلم و شما هیچکدوم اهل اینجا نیستید، درسته؟"
لیام گلوش رو صاف کرد. مشخصا تصمیم داشت که وضعیتشون رو توضیح بده و این خوب بود، چون زودتر از اون دو به خودش اومده بود. "آم- نه... اهل اینجا نیستیم. در واقع ما هیچ ایدهای نداشتیم که کجاییم پس اگر مشکلی نداره-"
اما لیام فرصت نکرد که درخواستش رو به زبون بیاره. به محض اینکه قدمی به جلو گذاشت و شروع به صحبت کرد، لبخند از روی لب پسر مقابلشون پاک شد و بلافاصله به سمت لیام رفت تا جایی که فقط چند سانت بینشون فاصله بود. انگشت رنگ پریدهاش رو روی لب لیام گذاشت و ساکتش کرد.
"تو لیامی." نایل گفت و به نظر میرسید بابت این حقیقت کاملا شگفتزدهست. پسر کمی با حیرت به لیام زل زد و دوباره لبخند هیجانزده و بزرگش روی لبش نشست و از لیام فاصله گرفت.
"تو، ملکه سرخ و این یارو... دقیقا دلیل اینکه همه به لیام جذب میشن، چیه؟" هری کنار گوش لویی زمزمه کرد.
لویی پوزخندش رو خورد و یه لبخند زورکی زد و چشمهاش رو چرخوند. "چون اون دوست داشتنیه، هری. البته تو با این چیزها آشنایی نداری." هری پوزخندی در جواب زد اما لویی میتونست عمیق شدن چال گونهی پسر رو ببینه و همین باعث شد گوشه لبهای خودش هم کمی به بالا مایل بشه.
(این عجیب بود. قرار نبود لبخند بزنن. این یه دعوای کلامی بود. چه خبر بود؟ لویی نمیدونست!)
لیام با حالت معذبی جلوی پسر جدید ایستاده بود و روی پاشنه پاهاش جا به جا میشد. بینیش رو خاروند، چیزهایی که قبل از پریدن نایل وسط حرفش میخواست بگه رو کاملا فراموش کرد. "آم- آره... خودمم."
لبخند نایل احتمالا میتونست کل جهان رو روشن کنه. پسر دست لیام رو گرفت و تند تند شروع به تکون دادنش کرد، جوری که لویی نگران مفاصل دست لیام شد. "باورم نمیشه که بالاخره دیدمت!"
لیام فقط سرش رو تکون داد و با گیجی به پسر خیره شد. "صحیح... آم-"
لبخند نایل با دیدن گونههای سرخ لیام بیشتر شد و از روی شونهی لیام به پشتش سرک کشید، انگار که داشت دنبال چیزی یا کسی میگشت و این عجیب بود، چون کس دیگهای به جز اون چهار نفر اونجا نبود و مشخصا نایل به لویی یا هری علاقهای نداشت.
"خب..." نایل با اخم کمرنگی شروع به صحبت کرد. "جفتت کجاست؟"
اونها تازه از سرزمین عجایب بیرون اومده بودند. سرزمینی که روش زندگی بر پایه کلمات و کارهای بیمنطق استوار بود. سرزمینی که کارتهای بازی جان داشتند و پشمک روی درختها میرویید و خرگوشها با کلاهدوزها مهمانی چای راه میانداختند. لویی با خودش فکر کرد که بعد از تمام اینها ممکن نیست چیز عجیبتری ببینند! اما چهره گیج لیام خلافش رو ثابت میکرد.
"جفت- جفتم؟" لیام سرش رو روی شونه کج کرد. گوشه لبهای نایل به پایان خم شد. "جفتت." نایل تکرار کرد. "پسری که فرستادم. اونی که تلاش کردم با هم جورتون کنم. نیمه گمشدهات. همسرت."
"آم..." لیام دستی به پشت گردنش کشید. "متوجه منظورت نمیشم رفیق. متاسفم؟" با توجه به جوری که لبخند نایل از روی لبش پاک شد، لیام باید هم متاسف میبود! "اما- این با عقل جور در نمیاد! تو قرار بود- تو قرار بود توی سرزمین عجایب ببینیش! ما اطمینان حاصل کردیم شرایط جوری پیش بره که ببینیش!"
پسر بلوند با بیچارگی به لیام خیره شد و دستش رو بیهدف تکون داد. لیام سرش رو عذرخواهانه تکون داد.
"صبر کن ببینم-" هری با تردید گفت. "تو کی هستی؟" لویی با گیجی پرسید. "کی رو قرار بود ببینم؟" لیام نفس بریده پرسید اما نایل به هیچکدومشون توجهی نکرد.
"خب..." نفس عمیقی کشید و دستهاش رو محکم به هم چسبوند. "میخوای بهم بگی..." پسر شروع به راه رفتن دور خودش کرد. "که من و فریا*... ببین به ما این ماموریت غیرممکن داده شد تا دو انسان از دو دنیای مختلف رو با هم جور کنیم، که البته باید بگم از اونجایی که انسانهای روی زمین حق ندارن جایی برن و در مورد وجود ما چیزی بدونن، این کار برخلاف تمام قوانینه!" پسر مکثی کرد تا به تک تکشون چشمغره بره و بعد حرفش رو ادامه داد. "واقعا داری بهم میگی ما پدر خودمون رو در آوردیم و بیوقفه کار کردیم و تمام راههای ممکن رو در نظر گرفتیم و زین رو به سرزمین عجایب منتقل کردیم -با وجود اینکه این کار به شدت جونش رو در خطر قرار میداد- تا شما دو تا همدیگه رو ببینید و تو... تو داری بهم میگی که ندیدیش؟!" نایل نگاه خشمگینش رو به لیام دوخت.
لیام هم درست به اندازه نایل عصبی و گیج به نظر میرسید. "زین؟" پسر گرگینه نفس عمیقی کشید. "این... من- چی؟"
نایل با کلافگی دستهاش رو بالا آورد و بعد روی زمین ولو شد و دستش رو روی صورتش کشید."از این شغل لعنتی متنفرم!"
درسته که لویی به ماجرای نیمه گمشده لیام علاقمند بود اما چیزهای مهمتری برای بحث وجود داشت. "رفیق." لویی گفت و نگاه آبی پسر رو به سمت خودش کشید. از چشمهای خودش آبیتر بودند، گرچه اعتراف به این موضوع براش خوشایند نبود. خب... تقریبا آبیتر بودند! سعی کرد به خودش دلداری بده و بعد توجهاش رو روی شرایط فعلیشون برگردوند. "تو دقیقا چه کوفتی هستی؟"
نایل گونهاش رو از داخل گاز گرفت و آهی کشید. "من یه کیوپیدم*. شغلم اینه که کاری کنم بقیه عاشق هم بشن... یا باید بگم بهترین تلاشم رو میکنم و اینجور که معلومه شکست میخورم!"
چشمهای لویی گرد شد. یه کیوپید! این بهترین لحظه زندگیش بود! سوالهای خیلی زیادی داشت و بالاخره فرصتش رو پیدا کرده بود تا جواب تک تکشون رو بگیره. فوقالعاده بود. به نظر نمیرسید لیام به اندازه اون تحت تاثیر قرار گرفته باشه، با این حال اخم نگرانی روی صورتش بود. "چه اتفاقی... برای زین افتاده؟ حالش خوبه؟ الان به زمین برش گردوندین؟"
نایل با کلافگی غرید. "نه. فکر کردیم شما دو تا واقعا قراره ملاقات کنید! غیرقابل باوره! قسم میخورم-"
پسر آهی کشید و شونههاش به پایین خم شد. "مشکلی نیست. یهجورایی... با مادرم صحبت میکنم و خب... اون زین رو بیرون میکشه و کاری میکنه بودنش اونجا یه جور رویا یا چنین چیزی به نظر بیاد. حالا هر چی. فرصتهای دیگهای هم هست. البته امیدوارم..."
سکوتی بین اون چهار نفر به وجود اومد. هیچکس نمیدونست چی باید بگه. لویی متوجه شده بود که به محض اینکه کلمه کیوپید از دهن نایل بیرون اومد، هری بدنش خشک شده و از اون موقع ناآروم به نظر میرسید. اول برای لویی عجیب بود اما بعد متوجه شد این منطقیه که شبح درد کنار یه کیوپید احساس ناراحتی کنه.
لیام بعد از چندین دقیقه اخم کردن و گاز گرفتن ناخنهاش، کسی بود که سکوت رو شکست. "یه پسر... اونجا بود." با لحن مرددی شروع به صحبت کرد و نگاه اون سه نفر رو به سمت خودش کشید. "توی هزارتو... وقتی که داشتیم از دست نگهبانها فرار میکردیم. به نظر میاومد گم شده و به ظاهرش نمیخورد که اهل اونجا باشه. میخواستم اون رو هم با خودمون همراه کنم اما-" نگاه خیره نایل باعث شد لیام سرش رو پایین بندازه و هالهی صورتی رنگی گونههاش رو در بر بگیره. "فرصتش رو پیدا نکردیم."
"این پسری که میگی... موهاش تیره نبود؟ چشمهای قهوهای، لاغر، صورتی که انگار توسط خود ونوس* تراشیده شده؟" نایل با هیجان پرسید و لیام سرش رو تکون داد. "اون پسر توئه!" نایل سرش رو تند تند تکون داد."پس میخوای بهم بگی واقعا انقدر نزدیک بودید؟" وقتی لیام یه بار دیگه سرش رو تکون داد، نایل غرید. "پس مشکل چی بود؟!"
دل لویی با به یاد آوردن اینکه خودش و هری اون 'مشکل' بودند، گرفت. هری کسی بود که گفته بود فرصت ندارند و بعد لویی کسی بود که هری رو بابتش آزرده بود - و به هیچ وجه فکرش رو نمیکرد که نتیجهاش چنین چیزی بشه- و بعد از اون همه چیز به سرعت پیش رفته بود. با این حال، خجالت آور بود.
همیشه در حال دعوا بودند و با خشم دست به یقه میشدند و حالا لویی متوجه شده بود کارشون تا چه حد آسایش و راحتی رو از دیگران سلب میکرده... اونها لیام رو از نیمه گمشدهاش جدا کرده بودند! صادقانه، تا چه اندازه خودخواه بودند؟ حتی نمیتونستند خشمشون رو کنترل کنند. لویی نمیدونست باید چیکار کنه اما به خودش قول داد که بعد از این، حداقل به خاطر لیام هم که شده، تلاش کنه تا از دعوا و بحث با هری دور بمونه.
لیام شونهای بالا انداخت و حرف بعدیش باعث شد لویی حتی حس بدتری پیدا کنه."واقعا فرصت نشد. کاری نبود که بتونیم در موردش انجام بدیم."
لویی از خودش متنفر بود. تصمیم گرفت هر چه سریعتر روی ترسش از عذرخواهی کار کنه و بالاخره یه روز، لیام رو برای یه ساعت کامل بغل کنه و به اشتباهاتش اعتراف کنه.
وقتی که نگاه کوتاهی به هری انداخت تا ببینه آیا اون پسر هم احساس پشیمونی میکنه یا نه، با دیدن اخم روی صورتش و سر پایین انداختهاش شوکه شد. باعث خوشحالی بود که بدونه توی تحمل این بار سنگین تنها نیست. هر چی نباشه اونها با هم مانع یه عشق واقعی شده بودند!
به نظر نمیرسید نایل متوجه چهرهی شرمندهی اونها شده باشه. پسر فقط نگاهش رو روی لیام نگه داشت و آه عمیقی کشید. "خب پس... همین الان هم سه قانون رو با خبردار کردن تو راجع به جفتت شکستم و یهجورایی حس بدی دارم که اون لحظه تاریخی رو برات خرابش کردم. پس خوشحال میشم که جبرانش کنم. اگر بخوای میتونی اینجا بمونی تا وقتی که دروازهها درست بشن. مطمئن میشم که امنیتت تضمین بشه."
لویی آهی از روی راحتی خیال کشید. تا همین الان هم خطرات زیادی رو پشت سر گذاشته بودند و پانتئون به اندازه کافی برای یه اقامت کوتاه مدت خوب بود. آماده بود تا با یه 'بله' و 'ممنون' جواب نایل رو بده که هری قبل از اون انجامش داد. "این خوبیت رو میرسونه اما ما باید به راهمون ادامه بدیم." چی؟ نه! هیچ نفعی توی این کار نبود! "نه، نباید این کار رو بکنیم." اخمی روی صورت لویی نشست. "چرا دقیقا باید همین کار رو بکنیم." هری نگاه منظورداری به لویی انداخت. "ما به توافق رسیدیم که این سفر به یه ماجراجویی تبدیل بشه، مگه نه؟"
پسر شبح پوزخندی از جانب لویی تحویل گرفت. "همون موقعی که فهمیدم قرارمون فقط برای منفعت توئه، بیخیالش شدم. فقط به خاطر این همراهت اومدم چون لیام میخواست گریم رو ترک کنه و ببین این کار ما رو به کجا کشونده. نزدیک بود سرمون رو قطع کنن! این سفر خیلی خطرناکه."
"ما نمیتونیم اینجا بمونیم." به نظر میاومد هری تحت فشار قرار داره. با صدای آرومی حرف میزد و محتاطانه اطرافشون رو نگاه میکرد. لویی چشمهاش رو ریز کرد و هری رو با دقت نگاه کرد."چیه؟ دوباره بیقدرت شدی یا همچین چیزی؟ اصلا برای چی به قدرتت توی این سرزمین احتیاج داری؟"
"به خاطر قدرتم نیست!" هری با عصبانیت گفت. "به خاطر اینه که این سرزمین توی قلمرو رومیانه و من اهل تارتاروسم. واقعا راحت نیستم. میدونی فقط با وجود داشتنم چند تا از خدایان رو خشمگین کردم؟!"
"اوه." لویی نمیدونست چی باید بگه. نگاهش رو به دستهاش دوخت، یکم خجالتزده شده بود. اینکه هری اونجا راحت نباشه، قابل درک بود. درست همونجوری که لویی توی سرزمین عجایب راحت نبود. لویی از مواقعی که حرفهای هری منطقی به نظر میرسیدند، متنفر بود. باعث میشد متنفر بودن از اون پسر سخت بشه.
"به علاوه، من اینجا بیقدرت نیستم." هری زمزمه کرد. "این مکان در راستای خدمت به زمین فعالیت میکنه و منم همینطور."
نایل گلوش رو صاف کرد و توجه هر دوی اونها رو به خودش جلب کرد. از وقتی که هری کلمه تارتاروس رو گفته بود، نایل خشکش زده بود. پسر بزاقش رو قورت داد و با احتیاط اون دو رو زیر نظر گرفت. "احتمالا بهتره که بنشینیم و یه مکالمه درست و حسابی داشته باشیم." نایل پیشنهاد داد و یه نالهی خسته و موافقت آمیز از جانب لیام، هری و لویی تحویل گرفت.
__
نایل اونها رو به یک ساختمان کلیسا مانند کوچیک برد و لویی این فرصت رو پیدا کرد تا با دقت اطراف رو تماشا کنه. پانتئون خیلی تمیز بود، سفید و براق و به طرز باشکوهی تزئین شده بود. لویی احترام زیادی برای افرادی که باعث شده بودند اون سرزمین تا این حد زیبا بمونه قائل بود... هر چی نباشه خودش هم کار مشابهی انجام میداد. طبیعت رو باطراوت و زیبا نگه میداشت و وقت و تلاشش رو صرفش میکرد.
ساختمان به شدت نفیس بود و با دقت طراحی شده بود. حکاکیهای روی دیوارها و نقاشیهای روی سقف بینظیر بودند. لویی حدس میزد افراد داخل اون طرحها خدایان و الهههای پانتئون باشند. یه مجسمه، که به طرز ترسناکی دقیق و با ظرافت و کاملا مشابه نایل تراشیده شده بود، جلوی ورودی بود که کنار مجسمه یه زن و چند تا مرد جذاب قرار داشت. لویی احتمال میداد که اونها خانوادهی نایل باشند. موجودات دیگری در روم که عشق رو به ارمغان میآوردند.
"خب..." نایل روی یه سری بالش ابر مانند نشست و به لویی، لیام و هری هم اشاره کرد تا همین کار رو بکنند. "بیاید یه دور دقیق خودمون رو معرفی کنیم، هوم؟ باید بدونم خودم رو درگیر چی کردم. دوست دارم اسمتون، اصالتتون و کارتون رو بدونم. خب، بیاید با این رفیق کوچولومون شروع کنیم."
لویی وقتی که متوجه شد منظور نایل با خودشه، با اخم سرش رو بالا آورد. هری تلاش کرد تا با سرفه کردن خندهاش رو مخفی کنه و لویی نفس عمیقی کشید تا آرامشش رو به دست بیاره. اون بهتر و برتر از این بود که با چنین صفتی تحت تاثیر قرار بگیره.
"من لوییام." با لحن خشکی شروع کرد. نتونست جلوی خودش رو بگیره و به نایل چشم غرهای تحویل داد... اما فقط یه کوچولو! یه چشم غرهی ریزه میزه تا اون پسر رو سرجاش بنشونه. "من اهل جنگل طلسم شده توی گریمم. پری طبیعتم و نسبت به هم نوعان خودم خیلی هم قد بلندم! خیلی ممنون!"
عالی شد! حالا شبیه یه بچه بداخلاق به نظر میرسید. این قضیهی تحت تاثیر قرار نگرفتن چیزی بود که احتمالا باید روش کار میکرد.
"اشکالی نداره لویی. میفهمم." نایل بهش اطمینان داد و با همدردی دستش رو روی شونه پسر پری زد. "ما کوچولوها باید به هم بچسبیم، رفیق. مشکلی نیست. متاسفم اگر حس کردی بهت توهین کردم."
با اون جمله، یه خاطرهی نه چندان دور توی ذهن لویی شکل گرفت و قلبش با به یاد آوردن کسی که همین کلمات رو بهش گفته بود، به درد اومد. استن. کسی که لویی نمیدونست کجاست و چه بلایی سرش اومده. ممکن بود توی خطر باشه! با وجود اتفاقات اخیر، دوستش رو فراموش کرده بود و بابت این حس بدی داشت اما شنیدن دوباره اون کلمات از زبان نایل باعث شده بود مجددا نگرانیش برگرده.
"لویی؟" صدای هری اون رو از افکارش بیرون کشید. لویی چندین بار پلک زد و سرش رو چرخوند و نگاهی به چهرهی بقیه انداخت. فعلا باید روی چیزهای دیگه تمرکز میکرد اما اون فکر توی سرش ریشه کرده بود و نمیتونست از شرش خلاص بشه، چون حالا به خوبی میدونست که همه چیز تا چه حد میتونه خطرناک بشه و استن توی اون شرایط تنها بود. استن مثل لویی کسی رو نداشت که بهش کمک کنه.
"لویی حالت خوبه؟" این بار نایل کسی بود که اون رو خطاب قرار داد و نگاه نگرانش بین لویی و پسر کله فرفری کنارش در حرکت بود، چرا؟ لویی دلیلش رو نمیدونست اما توی ذهنش سیلیای به خودش زد تا خودش رو جمع و جور کنه. میتونست نگرانیهاش رو برای بعد نگه داره.
"آره..." زیر لب گفت ک صداش برای خوشایند خودش بیش از حد ضعيف بود. "آره متاسفم. برای چند ثانیه توی افکارم غرق شدم. زیاد اتفاق میفته. حالا، داشتیم خودمون رو معرفی میکردیم، مگه نه؟"
نایل با نگرانی ابرویی بالا انداخت اما تصمیم گرفت که بیخیال بشه. "درسته." سرش رو تکون داد. "فرفری! نوبت توئه." هری آهی کشید. "احساس میکنم توی یه گروه مشاوره قرار گرفتم."
"دوست داری توی یکیشون حضور داشته باشی؟" نایل به شدت جدی به نظر میرسید. "اگر دوست داری راجع به چیزی حرف بزنی من شنوندهی خوبیام. میدونم چطور باید با مشکلات دست و پنجه نرم کرد." هری چندین بار پلک زد. ابروهاش تا جایی که ممکن بود بالا رفته بودند. "من هری استایلزم." با صدای آرومی ادامه داد. "اهل تارتاروسم و شبح درد."
چشمهای گرد نایل لحظهای مضطرب شد و بعد، سوت بلندی زد. "لعنتی. رفیق! با توجه به چیزهایی که شنیدم به یه جلسه مشاوره اساسی نیاز داری!"
اگر صورت خوشگلِ هری تا اون حد ترسناک نشده بود، قطعا لویی با صدای بلند میخندید. هر دو باری که لویی جرات کرده بود راجع به گذشته پسر حرفی بزنه، هری یا آمادهی حمله شده بود یا آمادهی گریه. مشخصا برای پسر موضوع حساسی بود.
"خیلی ممنون." لحن پسر کاملا چیزی خلافِ تشکر رو نشون میداد. "اما با کمال احترام پیشنهادت رو رد میکنم."
نایل سرخ شد. "متاسفم من فقط- مرد! دفعات زیادی شاهد این بودم که مردم از روابط بد آسیب دیدن و نتونستن با اون بخش از زندگیشون کنار بیان. نه که فکر کنم توی کارت بدیها... اینطور نیست. احتمالا با اون حجم از تمرین و آموزشی که داشتی حسابی حرفهای شدی! فقط منظورم اینه که-"
"پس این یه چیز مرسومه؟" هری رو به لویی زمزمه کرد. "اینکه افراد کوتاه قد، کوتاهیشون رو با تعداد کلماتی که توی هر دقیقه میگن جبران کنن؟"
"آره." لویی با لحن بیحسی گفت. "این یه رقابت تنگاتنگه. یه رقابت کاملا جدی و بیرحمانه با بقیه موجودات. منم رهبر گروهم!" هری متفکرانه هومی گفت. "نمیتونم بگم که تعجب کردم."
لویی میتونست یه لبخند خیلی خیلی کوچیک رو گوشه لب پسر شبح ببینه. به طور واضحی از فشاری که روش بود کاسته شده بود.
من این کار رو کردم؟ یه صدای آروم از اعماق ذهن لویی پرسید. من باعث آروم شدنش شدم؟ چرا این کار رو کردم؟ کار خوبی بود؟ اگه نبود، پس چرا حس خوبی داشت؟
نایل از درون لپش رو گاز گرفت، همون موقعی که هری شروع به صحبت با لویی کرده بود، نایل دیگه حرفش رو ادامه نداده بود. نگاهش رو بین اون دو چرخوند و قبل از اینکه شروع به صحبت کنه، ابروهاش رو بالا انداخت. "بگذریم. متاسفم. قصد فضولی ندارم فقط کنجکاوم که بدونم... تو پسر اریسی، درسته؟"
گوشهی لبهای هری بالا رفت. "آره."
"همه دارن میگن بلایی که سر دروازهها اومده کار اون بوده."
"کار اون نیست."
"اوه." نایل سرش رو برای چند ثانیه پایین انداخت و به دستهاش نگاه کرد. "متاسفم اگر حرفم توهین آمیز به نظر میرسید. ما فقط داریم تلاش میکنیم تا به درک بهتری از این وضعیت برسیم."
"مشکلی نیست." هری شونهای بالا انداخت."میفهمم که چرا این دو موضوع رو بهم ربط دادی و این فکر رو کردی. البته ممکنه خیلی هم در اشتباه نباشی اما اون کسی نیست که تمام دروازهها رو دستکاری کرده."
چشمهای لیام با شنیدن حرفهای هری کمی ریز شد. "هری، دقیقا چقدر راجع به این ماجرا میدونی؟"
برای چند ثانیه سکوتی بینشون به وجود اومد. به نظر میرسید هری با وجود سه جفت چشمی که بهش خیره بودند، خیلی راحت نیست. دستی به گردنش کشید و سرش رو پایین انداخت. "نه اونقدری که شما دلتون میخواد بدونم. باور کنید... کمکی از من بر نمیاد."
وضعیت ناراحت کنندهای بود. نایل هنوز هم با نگاهش سر تا پای هری رو میکاوید، نگاه آبی رنگش خیره و کمی گیج بود. هیچکس چیزی نمیگفت.
لویی میخواست طرف نایل رو بگیره و یه توضیح بهتر از هری بخواد اما نمیتونست هری رو توی چنین وضعیتی قرار بده، مخصوصا که پسر میلی به ادامه مکالمه نداشت.
شاید بعدا. بعدا ازش میپرسید. البته با مهربونی! اما حالا، با دیدن اینکه هری استایلزِ از خود مطمئن، با حالت معذبی در حال ور رفتن با پایین تیشرت سیاه رنگشه، حسی شبیه به میل به محافظت از اون پسر رو توی وجودش احساس کرد. پس گلوش رو با صدای بلندی صاف کرد و اون نگاههای خیره رو از روی هری برداشت.
"امروز یکم زیادی کنجکاو شدیم، نه؟" با لحن ملایم اما نگاه اخطار آمیزی رو به اون دو گفت و امیدوار بود که متوجه پیام پنهان توی نگاهش بشن و دست از سر هری بردارن. "اگر میدونستم قراره راجع به اصل و نسبمون حرف بزنیم همهچیز در مورد خودم رو بهتون میگفتم. داستانهای زیادی برای گفتن دارم."
حرفهای لویی تاثیرشون رو گذاشتند، چون لیام بلافاصله نگاهش رو از هری گرفت و با خجالت سرش رو پایین انداخت و نایل دهنش رو بست و لبهاش رو جمع کرد. تنها چیزی که لویی درک نمیکرد نیشخندی بود که داشت به آرومی روی لبهای نایل مینشست. توی اون موقعیت زیادی عجیب بود.
"حق با توئه." نایل سرش رو تکون داد."ما مجبور نیستیم الان راجع به این چیزها حرف بزنیم. معذرت میخوام."
کلامش صداقت داشت، پس لویی بیخیال جبههای که مقابل اون دو گرفته بود، شد. حتی متوجه نشده بود که چطور با دیدن هری، که توی خودش جمع شده بود، تصمیم گرفته بود در برابر اون دو پسر ازش محافظت کنه.
لویی افکار گیج کنندهاش رو به جایی انتهای ذهنش فرستاد تا بعدا بیشتر بهشون فکر کنه.
"لیام." نایل رو به لیام کرد و جوری رفتار کرد انگار چند دقیقهی گذشته اصلا حتی اتفاق نیفتاده بودند."حالا اسم و اصالتت رو میدونم. به نظرت چیز دیگهای هست که لازم باشه بهم بگی؟"
"آم- خب..." لیام اخمی کرد و سرش رو روی شونه کج کرد. "میدونستی که من یه تغییر شکل دهندهام؟"
"نه نمیدونستم." نایل جواب داد و لویی با خودش فکر کرد که احتمالا پسر قراره دوباره مضطرب بشه اما خوشبختانه نایل آروم باقی موند. "باورم نمیشه فریا این چیزها رو بهم نگفته بود. تغییر شکل دهندهها خیلی باحالن پسر!"
سکوت دوباره روی جمع چهار نفرهشون سایه انداخت اما این دفعه به خاطر نایل بود، چون ظاهرا توی افکارش غرق شده بود. "خب..." بعد از چند لحظه با صدای آرومی گفت."هنوز هم میخواین از اینجا برین؟"
این بار لویی قبل از اینکه جوابی بده به هری نگاه کرد."مطمئنی که نمیخوای بمونیم؟ منظورم اینه که مطمئنی نمیتونی یه مدت تحمل کنی؟"
تنها جوابی که گرفت تکون آروم سر هری بود. لویی جوابش رو پذیرفت و به سمت لیام برگشت. "تو هم میخوای ادامه بدیم؟" لیام برای چند لحظه مکث کرد تا به جوابی که میخواست بده، فکر کنه. "فکر میکنم آره... اگر یه شانس خیلی کوچیک وجود داشته باشه که مسیرمون به زمین ختم بشه، با کمال میل ادامه میدم."
خب پس، به نظر میرسید لویی باید به شکستش اعتراف کنه... دوباره! نایل دستهاش رو بهم کوبید. "مشخصا منم باهاتون میام!" جوری که انگار این طبیعیترین کار توی دنیاست، گفت. "الان دیگه زیادی درگیر ماجرا شدم و از اونجایی که تا همین الان هم یه سری از قوانین رو شکستم پس بهتره که درست انجامش بدم!"
از جا بلند شد و لیام و لویی رو هم با خودش کشید. هری هم بلافاصله از جا بلند شد."قراره یه خانواده خیلی گوگولی بشیم!" با خوشحالی گفت و هر سه رو توی بغلش کشید.
لویی خیلی زود متوجه شد که توی این وضعیت بدنش به بدن هری چسبیده. میخواست نسبت بهش بیتفاوت باشه اما اون تماس انگار داشت پوست لویی رو میسوزوند. وقتی که بالاخره نایل رهاشون کرد، اون گرما هم کمرنگ شد. هری و لویی هر دو به سرعت از هم فاصله گرفتند.
لویی دستش رو روی پهلوش کشید تا اون گرما رو کامل از بین ببره و امیدوار بود که هری متوجه کارش نشه. میتونست ببینه که هری از گوشه چشم دزدکی نگاهش میکنه پس احتمالا امید بیفایدهای بود.
نایل با شوق و ذوق به اون سه اشاره کرد تا همراهش برن. براشون توضیح داد که بهترین راه خروج از اون سرزمین اینه که از دروازهی شخصی مادرش استفاده کنند. با این حال مجبور بودند تا متقاعدش کنند، چون زن، درست مثل تمام موجودات دیگه، حاضر نبود تا توی اون شرایط ازش استفاده کنه. در هر حال لویی مطمئن بود که نایل با توضیح دادن شرایطشون میتونه مادرش رو قانع کنه. "اوه و از اونجایی که ما قراره یه مدت طولانی رو با هم بگذرونیم باید بهتون یه هشداری بدم. حضور من یه سری... تاثیر خاص روی بقیه موجودات میذاره." لویی اخمی کرد. "تاثیر خاص؟"
"اساسا اگر یه میل ناگهانی برای پریدن روی همدیگه پیدا کردید احتمالا تقصیر منه و متاسفم. از روی عمد نیست."
"اصلا این یعنی چی؟"
نایل ایستاد و با ناباوری به لویی خیره شد. نگاهش روی هری رفت تا مطمئن بشه که لویی شوخی نمیکنه. هری دستی روی شونه لویی زد. "منظورش سکسه پیکسی. رابطه جنسی."
اوه.
"خدایا... خیلیخب." لویی با خجالت گفت و سرش رو پایین انداخت تا گونههای گل انداختهاش رو پنهان کنه اما مطمئنا قرمز شدن گوشهاش اون رو لو میداد. پریها گوشهایی داشتند که پنهان کردنشون غیر ممکن بود. مهم نبود که لویی چقدر به موهاش پف بده یا بلندشون کنه، باز هم گوشهاش از زیر موهاش بیرون میزدند و مشخص میشدند. "فهمیدم. جای نگرانی نیست. این اتفاق نمیفته."
هری چشمهاش رو چرخوند. "تا اونجایی که من فهمیدم لویی یکم... بیتجربهست." هری رو به نایل گفت. "فکر نمیکنم حتی به دیک خودش هم نگاه کرده باشه."
اشاره مستقیم به این قضیه باعث شد لویی نفس بلند و با صدایی بکشه. چشم غرهای به هری رفت و پاش رو تا جایی که میتونست محکم روی پای پسر کوبید. "بیاید بحث رو عوض کنیم، هوم؟"
با توجه به بوتهای مشکی رنگی که پای هری بود، به نظر نمیرسید که ضربه لویی تاثیر چندانی گذاشته باشه. لویی از اون بوتها بدش میاومد. اما در هر صورت پسر دهنش رو بست، پس لویی به چیزی که میخواست رسید.
ذهنش رو برای پیدا کردن موضوع جدیدی زیر و رو کرد، سوالی که بتونه از نایل بپرسه، مشکلاتی که برای بیرون رفتن از پانتئون ممکن بود براشون پیش بیاد... یه چیزی که حواسشون رو از اون مکالمه پرت کنه، چیزی مثل-
چشمهای لویی گرد شد. استن اهل روم بود! پانتئون بخشی از روم بود. شاید یه شانس کوچیکی وجود داشت که-
"نایل!" لویی با هیجان و نفس بریده پسر رو صدا زد. "من یه دوستی دارم. اون اهل اینجاست! یه فانه. اون... آم- یکی دو روز قبل از اینکه اعلام کنند دروازهها خراب شدند، به خونه برگشت. هیچ ایدهای ندارم که چه اتفاقی براش افتاده... اصلا تونسته قبل از خراب شدن دروازهها خودش رو به خونه برسونه یا اینکه مثل ما گم شده. راهی هست قبل از اینکه از اینجا بریم در موردش بفهمم؟"
با چشمهای گرد و خواهشمندش به نایل خیره شد و آرزو کرد تا یه راهی باشه که بفهمه حال دوستش خوبه تا ذهنش آروم بگیره.
نایل با تردید به لویی نگاه کرد و قلب لویی توی سینه فرو ریخت و منتظر یه عذرخواهی و جواب رد شد. "نمیدونم..." نایل لبهاش رو با زبون خیس کرد. "فکر کنم... بتونی از فائنوس* بپرسی. اگه کسی از گلهاش گم بشه اون تنها کسیه که با خبر میشه."
"کجا میتونم پیداش کنم؟" لویی بلافاصله پرسید. چیزی توی رگهاش میجوشید که لویی احتمال میداد امید باشه. "میتونم تو رو اونجا ببرم." نایل لبخندی زد، درست مثل همون لبخندی که روی لبهای لویی جا خوش کرده بود."مسیرش یکم طولانیه اما اگر مطمئنی..."
"کاملا مطمئنم." لویی سرش رو به سرعت تکون داد."منو اونجا ببر... لطفا." کلمه آخر رو به سرعت اضافه کرد تا مقابل نایل که چنین پیشنهاد خوبی بهش داده، بیادب جلوه نکنه.
نگاه مشتاقش رو به هری و لیام دوخت و ابروهاش رو بالا انداخت. "شما هم میاین، مگه نه؟ البته مجبور نیستین! اما خوب میشه اگر بیاین."
یه بخشی از وجودش میخواست هری رو از سوالش کنار بذاره تا فقط گره خوردن ابروهاش از روی اعصاب خردی رو ببینه اما به یاد آورد که به خودش قول داده روابطش با پسر رو بهتر کنه و مایل بود سر قولش بمونه.
هر دوی اونها موافقت خودشون رو اعلام کردند و لویی با هیجان دستهاش رو بهم کوبید. همونطور که مسیر جدید رو در پیش میگرفتند، لویی مطمئن شد که نهایت قدردانیش از نایل رو بهش نشون بده.
___
*نورس: نورس سرزمینی نُه گانه است که ازگارد هم بخشی از اونه.
*فریا: ایزدبانوی عشق
*کیوپید: خدای عشق
*ونوس: ایزدبانوی زیبایی
*فائنوس: خدای جنگل و مراتع
○●○●○
دیدید لویی از هری طرفداری کرد؟🥺
جوری چپتر قبل لویی رو مورد عنایت قرار دادید که...😂😂😭
دوستتون دارم💚
مرسی که میخونید🍬
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro