Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•20•

💬+⭐️
○●○●○

فقط یه مدت کوتاه طول کشید تا لویی بفهمه که لیام یه دونده سریعه... و منظور از سریع، واقعا سریع بود! همیشه صحبت از این بود که بال سریع‌تر از هر پاییه اما لویی واقعا برای رسوندن خودش به لیام مشکل داشت، با این حال شکایتی نکرد.

با نگاه کوتاهی که به پشت سرش انداخت متوجه شد که دارن هر ثانیه از کارت‌ها دورتر و دورتر میشن. نفسی از روی راحتی کشید. حداقل توی گم کردنشون موفق شده بودند. نتیجه‌ی آرامش‌بخشی بود پس لویی روی همون تمرکز کرد.

لحظاتی مثل این باعث می‌شد لویی آرزو کنه که یه قدرت فراطبیعی داشته باشه. اون‌جوری خیلی راحت خودشون رو نجات می‌داد، هری و لیام رو بغل می‌کرد، از روی دیوارهای هزارتو پرواز می‌کرد، خودشون رو به دروازه می‌رسوند و هیچ‌کس نمی‌تونست بهشون برسه. این‌جوری لویی قهرمان می‌شد!

آه غمگینی کشید و نگاهی به بازوهای لاغرش انداخت. بازوهای قشنگی بودند. حداقل نسبت به خیلی‌های دیگه بازوهای خوبی داشت اما زیبایی ظاهری توی این‌جور مواقع به کارش نمی‌اومد.

خیلی زود تا اعماق هزارتو پیش رفتند. نگهبان‌ها خیلی وقت بود که گمشون کرده بودند پس لیام به این نتیجه رسید که این موقعیت خوبی برای کم کردن سرعتشونه. از آخرین پیچی که مقابلشون بود، عبور کردند و همون موقع بود که لیام ایستاد و به سمت لویی برگشت. هری هم خیلی زود کنارشون ظاهر شد و بدنش رو با آه خرسندی کشید. "خب این خوب پیش رفت."

لیام به حالت انسانیش برگشت و روی زمین نشست تا نفسش سر جاش بیاد."حالا چی؟"
"ما باید..." لیام نفسی گرفت. "باید یه راه ساده به سمت دروازه پیدا کنیم. اگر تنها کارمون دویدن اطراف هزارتو باشه هیچ‌وقت پیداش نمی‌کنیم."

و دوباره، لویی آرزو کرد که ای کاش قوی‌تر بود. دلش می‌خواست هر سه‌شون رو نجات بده. احساس حقارت می‌کرد. با اینکه نمی‌خواست بهش اعتراف کنه اما هری به طرز عجیبی -همون‌طور که خودش هم بهش اشاره کرده بود- تا حالا ناجیشون شده بود. لویی احمق نبود، خودش این رو به خوبی می‌دونست اما دقیقا همین بود که آزارش می‌داد. پس آره، چند دقیقه قبل احتمالا بیشتر از چیزی که نیاز بود به هری سخت گرفته بود. نمی‌تونست تحمل کنه که هری یه بار دیگه هم ناجیشون بشه.

صحبت از هری شد. پسر شبح کیک و نوشیدنی‌ای که لیام توی بغلش پرت کرده بود رو بالا گرفت."لیام؟" پسر با کنجکاوی پرسید. "آم- اینا چی‌ان؟"

"اوه!" گوشه لب لیام کمی بالا رفت و چشم‌هاش درخشید. "این... راه نجات ماست." وقتی که دو چهره‌ی بی‌حس و بی‌تفاوت رو دید، چشم‌هاش رو چرخوند و کیک و نوشیدنی رو از دست هری گرفت. لویی هیچ ایده‌ای نداشت که لیام از چی حرف می‌زد.

"خیلی‌خب." لیام اون دو خوراکی رو توی دستش نگه داشت. "ما باید اون‌قدری از‌ نگهبان‌ها دور می‌شدیم که بتونیم از این‌ها استفاده کنیم."

"اما این‌ها فقط کیک و نوشیدنین."

"خودم نمی‌دونستم لویی... خیلی ممنونم." لیام با چهره‌ی خنثی‌ای گفت. "ملکه این دو تا رو به من داد چون تصور می‌کرد قراره بقیه عمرم رو اینجا بمونم. گفت که مکان‌های مختلف‌ توی قصر گه گاهی تغییر‌ اندازه میدن، پس من باید از این دو تا استفاده کنم. اساسا یکی از این‌ها تو رو بزرگ می‌کنه و اون یکی کوچیک."

لیام مکثی کرد تا ببینه دو دوستش متوجه نقشه‌اش شدند یا نه اما چهره بی‌حالت اون دو خلافش‌ رو بهش ثابت می‌کرد. آه خسته‌ای کشید. "یکی از ما باید تا جای ممکن بزرگ بشه. جوری که به کل محیط اطرافمون دید داشته باشه. این‌جوری می‌تونیم از بالای هزارتو دروازه رو پیدا کنیم. در ضمن نسبت به نگهبان‌ها برتری پیدا می‌کنیم و اگر نیاز شد، می‌تونیم به راحتی کنارشون بزنیم."

"اوه!" چشم‌های لویی مشتاقانه درخشید. "این فوق‌العاده‌ست لیام! من برای بزرگ شدن داوطلب میشم."

صدای خنده هری از کنارش بلند شد. پسر شبح دستش رو روی دهنش کوبید تا صدای خنده‌اش رو خفه کنه. "برای بزرگ شدن داوطلب میشی؟ این کاری نیست که کل زندگیت انجامش دادی؟"

لویی بیشتر از یه چشم‌غره به هری توجهی نشون نداد. مسئله این بود که یه‌جورایی حق با اون بود. کل زندگیش منتظر چنین لحظه‌ای بود و لیام تقریبا داشت روی یه سینی نقره بهترین فرصت ممکن رو تقدیمش‌ می‌کرد. درسته که یه فرصت لحظه‌ای و کوتاه مدت بود اما برای لویی ارزشمند بود. هیچ‌وقت چنین فرصتی رو توی زندگیش نداشته بود و شک داشت بعد از این هم چنین چیزی نصیبش بشه.

لویی نگاهی به دیوارهای بلند‌ هزارتو انداخت. حدس می‌زد که حدود هفت متر باشن. برای اینکه نقشه‌شون جواب بده لویی باید بلندتر از دیوارهای هفت متری می‌شد. اساسا هم قد یه غول! قلب لویی با فکر به اینکه رویاش داشت به حقیقت می‌پیوست به تپش افتاد.

"کدوم یکی منو بزرگ می‌کنه؟" لویی با ذوق و شوق‌ پرسید. "خب..." لیام با سرگرمی نگاهی به لویی انداخت. "فکر کنم گفت که نوشیدنی کوچیکت می‌کنه پس حدس می‌زنم باید کیک رو بخوری."

لویی جلوی خودش رو گرفت تا کیک رو از دست لیام چنگ نزنه. "خب؟ پس منتظر چی هستیم؟" لیام کیک نرم رو به دست لویی داد اما قبل از اینکه بتونه بگه 'مراقب باش و با یه گاز کوچیک شروع کن'، لویی نصف بیشتر‌ کیک رو توی دهنش فرو برده و با اشتیاق در حال جویدنش بود و منتظر بود تا دنیا براش کوچیک بشه... و همین‌طور هم شد.

لویی دور شدن زمین رو با چشم‌های حیرت‌زده تماشا کرد. انقدر رشد کردنش ادامه پیدا کرد که داشت نگران می‌شد. احتمالا برای اینکه دوباره با دوستانش ارتباط بگیره باید به مقصد پاهاش براشون نامه می‌نوشت!

وقتی که رشد لویی متوقف شد دیواره‌های هزارتو نوک انگشتانش رو قلقلک می‌دادند. لویی هیچ‌وقت تا این حد حس زنده بودن نکرده بود.

صدای فریادی رو از فاصله کمی شنید پس به سرعت خم شد تا به هری و لیام برسه و بتونن نقشه‌شون رو عملی کنند. دوستانش که معمولا چند سانتی ازش بلندتر بودند حالا به حدی کوچیک شده بودند که می‌تونستند روی شونه‌هاش بنشینند. لویی نمی‌تونست جلوی لبخند بزرگش، که باعث شده بود گوشه چشم‌هاش چین بیفته، رو بگیره.

احساس کرد چیزی به گونه‌اش سیخونک می‌زنه."نیشتو ببند و کار رو شروع کن." هری بهش دستور داد. اون پسر حالا کوچک و درمانده به نظر می‌رسید‌. لویی نخودی خندید. "این لحظه رو هیچ‌وقت قرار نیست فراموش کنم." و بعد از جا بلند شد و با نگاهش محیط اطراف رو به دنبال نور آشنای آبی رنگ، که نشانی از وجود دروازه بود، زیر و رو کرد.

نگهبان‌ها که حالا عصبانی و خشمگین بودند دنبال یه راه درست برای رسیدن به پریِ غول‌مانندی بودند که وسط هزارتو ایستاده بود. لویی نیشخندی زد. "ببخشید ولی واقعا باید این کارو انجام بدم."
به همراهانش که روی شونه‌اش نشسته بودند و پارچه لباسش رو توی دستشون گرفته بودند، گفت و به جلو خم شد تا جایی که صورتش کمی بالاتر از جمعِ نگهبان‌ها بود.

نفس عمیقی کشید و تا جایی که می‌تونست محکم فوت کرد. نیزه از دست نگهبان‌های کاغذی افتاد و به عقب غلت خوردند تا جایی که به ورودی هزارتو و نقطه شروعشون رسیدند.

لویی دوباره ایستاد. حالا لیام و هری تحسینش می‌کردند. لویی بزرگ و ترسناک شده بود پس کارت‌ها با درماندگی از دستش فرار کردند. مشخص بود که به کسی آسیبی نرسونده بود. کارت‌ها حالشون خوب بود فقط به نظر می‌اومد که کمی گیج شدند پس این‌جوری‌ نبود که کارش با کار هری قابل مقایسه بوده باشه. اما در هر صورت نمی‌تونست منکر این بشه که انجامش حس خوبی داشت.

"این بهترین چیزیه که تا حالا برام اتفاق افتاده!" با اشتیاق به همراهانش گفت و چشم‌های آبیش رو اطراف هزارتو گردوند. "مطمئنم که همین‌طوره پیکسی." هری گفت و دستش رو روی پوست گردن لویی زد. این به شدت عجیب بود. لویی حالا بیش از هفت متر قد داشت و هری در مقایسه با اون اندازه یه مگس بود. لویی صورتش رو در هم کشید. حالا خودش کسی بود که دست بالاتر رو داشت. "حالا کی پیکسیه؟ هوم؟"

"عاو، تو همیشه برای من یه پیکسی می‌مونی." این جوابی نبود که لویی می‌خواست. با انگشت کوچیکش آروم به سر هری زد. "می‌دونی، همیشه حس می‌کردم یه چیزی راجع به ظاهرت عجیبه اما نمی‌تونستم بفهمم که چیه اما‌ حالا می‌دونم."

"ببخشید؟!" هری به شدت آزرده به نظر می‌رسید و لویی جلوی خودش رو گرفت تا حالت چهره‌اش رو عادی نگه داره. به ندرت کسی پیدا می‌شد که به اندازه خودش از جذابیت ظاهریش مطمئن باشه و این که حالا می‌تونست با همین موضوع سر به سر هری بذاره به شدت خنده‌دار بود."سرت انقدر بزرگه که الان که قدم بلند شده اندازه‌اش عادی به نظر میاد!"

"اوه بی‌خیال!" هری غرغر‌ کرد. وقتی که لویی متکبر صداش زده بود کمتر از حالا بهش برخورده بود. اگر لویی می‌خواست صادق باشه احتمالا خودش هم چنین واکنشی می‌داشت. شاید دلیلش این بود که با وجود اعتماد به نفس بالاش، متکبر بودن خیلی هم توهین‌آمیز نبود اما اینکه کسی از ظاهرش ایراد بگیره قضیه‌ی متفاوتی بود.
حرف لیام توی سرش پیچید.'شما دو تا خیلی بیشتر از چیزی‌ که فکرشو بکنید شبیه همید.' لویی سرش رو تکون داد و سعی کرد تا تمرکزش رو روی مشکل فعلیشون بذاره.

لیام کسی بود که بالاخره دروازه رو پیدا کرد. با فریاد هیجان‌زده‌ای وسط افکار لویی پرید و به جهتی که دروازه بود، اشاره کرد. لویی به سمتی که دست کوچیک دوستش اشاره کرده بود، خیره شد. نور آبی رنگ دروازه رو دید و با احتیاط مشغول قدم برداشتن از روی دیوارهای بلند هزارتو شد تا خودشون رو به جایی که باید برسونه.

وقتی که بالاخره، بالاخره! به مقصد رسیدند، لویی روی زمین زانو زد و دوستانش رو توی دستش گرفت تا با امنیت اون‌ها رو پایین بیاره. لیام بلافاصله روی چمن‌های نم‌دار ولو شد. مشخصا به خاطر اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودند، خسته بود و لویی هم قطعا بدش نمی‌اومد همین کار رو بکنه اما نمی‌تونست، چون بیشتر از چیزی که باید بلند بود و ممکن بود کسی رو له کنه یا دیوارهایی که اطرافشون بود رو خراب کنه.

با خودش فکر کرد که واقعا خوش گذشت. این بزرگ و بد بودن بامزه بود. قدرتی که همیشه خواهانش بود رو به دست آورده بود و همین باعث شده بود حس خوبی به خودش داشته باشه... اما متوجه شده بود که این وضعیت جسمی مناسب اون نیست پس از لیام خواست نوشیدنی رو بهش بده تا به اندازه عادیش برگرده.

اگر قرار بود این اندازه بمونه چطور باید کارهاش رو انجام می‌داد؟ چطور باید توی جنگل پرواز می‌کرد وقتی که بال‌هاش انقدر گنده بود که درخت‌ها رو قطع کنه؟

لیام زیر لب غر زد اما بطری نوشیدنی رو به سمت لویی گرفت. لویی با احتیاط بطری رو توی دست گرفت. انقدر کوچیک بود که می‌تونست بین انگشت‌هاش له‌اش کنه و این قطعا چیزی نبود که می‌خواست.

بعد از مدتی تلاشِ سخت بالاخره موفق شد تا در بطری رو باز کنه و بعد جرعه‌ی کوچیکی ازش رو درون دهانش ریخت. به خاطر داشت که سرِ خوردن کیک عجله کرده بود ولی حالا نمی‌خواست با یه حرکت اشتباه به یه پیکسی واقعی تبدیل بشه تا هری مسخره‌اش کنه.

زمین هر ثانیه بهش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی که قدش یه سر و گردن از هری بلندتر بود کمی مکث کرد اما از بالا نگاه کردن به اون کله‌ی فرفری یه‌جورایی آزار دهنده بود. در هر صورت کی به قد بلند احتیاج داشت؟ برای حفظ برتریش نیازی به تقلب نداشت. همون‌جوری که خودش بود عالی بود، گرچه موجودات اطرافش با درک این موضوع مشکل داشتند.

وقتی که بالاخره لویی به حالت عادیش برگشت، لیام توی این دنیا سیر نمی‌کرد. پسر‌ پری می‌دونست که لیام خواب نیست اما دلش نمی‌اومد مزاحم استراحتش بشه. بعد از تمام اون ماجراها لایق یکم آرامش بود. پس در عوض بطری رو با احتیاط توی جیب لیام فرو کرد. لیام حتی تکون هم نخورد. مشخصا خیلی خسته بود. لویی هم خسته بود.

"خب..." هری ابرویی بالا انداخت. "برگشتن به حالت عادی چه حسی داره؟" لویی هم مثل لیام دراز کشید و اجازه داد تا ماهیچه‌هاش استراحت کنند. یه نقطه‌ی کوچیک بین دو کتفش درد می‌کرد پس شونه‌هاش رو کمی چرخوند تا از دردش کم کنه. "در واقع خوب بود. مرسی که پرسیدی." لویی با خستگی گفت. "یه‌جورایی دلم برای غول‌ها می‌سوزه. اینکه به‌خاطر قدشون انقدر دست و پاچلفتی باشن احتمالا حس بدی داره."

"نه. فکر کنم فقط تو این‌جوری بودی."

لویی چشم‌هاش رو چرخوند. "خفه شو بابا."

"می‌دونی، اینکه مرز فحش دادن رو رد کردی دلیل نمیشه که دائم ازش استفاده کنی."

معمولا لویی این حرف رو نشونه‌ای برای شروع یه بحث و جدل خوب می‌دید و ازش استفاده می‌کرد اما حالا فقط دلش می‌خواست دراز بکشه تا وقتی که درد بین شونه‌هاش آروم بگیره، پس خیلی ساده چشم‌هاش رو چرخوند. "خفه شو فرفری. یکم استراحت کن."

هری مخالفتی نکرد و سکوت کرد. لویی همون‌طور که دراز کشیده بود، دست و پاهاش رو کشید و انگشت‌هاش رو تکون داد تا مطمئن بشه که سرجاشون هستند. گردنش رو کمی به چپ و راست خم کرد تا گرفتگیش برطرف بشه. اون سکوت یه‌جورایی خوشایند بود. انقدر از همه چیز فاصله گرفته بودند که حتی صدای آشوبی که توی قلعه به پا کرده بودند هم به گوششون نمی‌رسید.

برای اولین بار، چیزی به ذهن لویی نمی‌رسید که بخواد در موردش حرف بزنه اما وقتی که هری مخاطب قرارش داد، متعجب شد. "من..." پسر به آرومی شروع کرد و آستینش رو با انگشت‌هاش کمی‌ پایین کشید. "واقعا انقدر بدم؟"

لویی از روی گیجی اخمی کرد. مشخصا انتظار داشت بحثی که قبلا شروعش کرده بودند ادامه پیدا کنه... اینکه نادیده‌اش بگیرن زیادی عجیب بود. حتی برای جواب‌هایی که می‌خواست بده توی ذهنش‌ تمرین هم کرده بود اما چیزی که براش آماده نبود، آروم بودن هری بود. صداقت و مظلومیت پشت لحنش بود که لویی آمادگیش رو نداشت. چیزی که خودش رو براش آماده کرده بود یه بحث وحشیانه و حرف‌های بی‌ادبانه از طرف هری بود اما چیزی برخلاف انتظارش نصیبش شده بود. "من- مطمئن نیستم که توقع داری چی‌ ازم بشنوی."

هری به آرومی‌ غرید. "این فقط... فاک لویی. تو خوبی! تو با همه به جز من خوبی. و نمی‌دونم چرا این انقدر آزارم میده مخصوصا از وقتی که... از وقتی که واقعا دارم تلاشمو می‌کنم. تلاش می‌کنم که خوب باشم."

لویی چشم‌هاش رو چرخوند و آهی کشید."ببین... احتمالش هست که من یکم زیادی بد برخورد کرده باشم. تو خیلی بهمون کمک کردی و می‌دونم که- ببین مسئله اینه که تو این کارها رو به خاطر دلیل درستی انجام ندادی، باشه؟ تو هیچ کاری رو به خاطر نیت خوب انجام ندادی و ازم توقع داری مثل‌ هر موجود دیگه‌ای به پات بیفتم چون یه کار انسانی انجام دادی؟ این‌جوری جواب نمیده."

به علاوه، تو دانشگاه رو برام تبدیل به جهنم کردی فقط به خاطر اینکه از صدمه دیدن من لذت می‌بردی پس فکر کنم اجازه دارم که باهات گرم نگیرم و ازت خوشم نیاد. و البته که این حرف‌ها ناگفته موند.

هری جوابی نداد پس، خیلی‌خب... باشه! لویی پوزخندی زد و روی زمین چرخید و پشتش رو به پسر شبح کرد. توقع یه بحث و مکالمه خوب رو داشت... شاید توقع داشت که یه تغییر کوچیک توی شخصیت هری به وجود بیاد. اما نه، البته که نه. مثل همیشه نفرت انگیز بود.

اما بعد صدای بم هری به گوشش رسید و انقدر آروم و مظلومانه بود که باعث شد چشم‌های لویی گرد بشه."فکر کنم..." هری به آرومی‌ ‌گفت. "فکر کنم که بخوام برای دلایل درستی تلاشمو بکنم."

صبر کن ببینم! لویی به سرعت به عقب‌ چرخید تا رو در روی هری قرار بگیره و با ناباوری به پسر خیره شد. این جزو حدسیاتش نبود! "من- چی؟!"

"نمی‌دونم- فقط... فکر کنم که بخوام."

"چرا؟"

"خدایا! نمی‌دونم!" هری با کلافگی گفت و دستی توی موهاش کشید. "فراموشش کن. احمقانه‌ست."

عمرا! لویی به سرعت از جا بلند شد و نشست و به سمت هری مایل شد تا علاقه‌اش به بحث رو نشون بده. "نه... به هیچ‌وجه! نمی‌تونی به این راحتی بحث رو بپیچونی. ادامه بده فرفری!"

حدود سی ثانیه گذشت تا اینکه هری بالاخره لب‌های گیلاسی رنگش رو از هم فاصله داد."من فقط- این سفر... این اتفاقات... یکم برام گیج کننده بودن، می‌دونی؟ مثلا مادر گاتل و ملکه قلب‌ها و نگهبانانش... اون‌ها شبیه منن! من توی دسته افرادی‌ مثل اون‌ها قرار می‌گیرم. سعی کردم به خودم بقبولونم که دلیل اینکه مقابلشون ایستادم برای نجات جونمه و وقتی که بیشتر بهش فکر کردم اون بهونه دیگه قابل قبول نبود. مثلا من تمام مدت به خودم می‌گفتم که دارم به تو لطف‌ می‌کنم تا یه‌جورایی ازت اخاذی کنم و به خودم مدیونت کنم و وقتی که این بهونه هم دیگه قابل باور نبود، تلاش کردم تا تقصیرها رو گردن تو بندازم و بگم که اشتباه از تو بوده! اما... فکر کنم نتیجه‌ای که بهش رسیدم این بود که کمک کردن به بقیه خیلی هم بد نیست."

خب... لعنت بهش! لویی چندین بار پلک زد و سرش رو تکون داد. نمی‌دونست با این اطلاعات جدید باید چیکار کنه. اصلا نمی‌دونست چه فکری باید راجع بهشون بکنه. "خیلی‌خب." نفس عمیقی کشید. "خیلی‌خب این... این چیز خوبیه. قطعا خوبه." هری لبخند غمگینی زد. "اما خیلی توی انجامش خوب نیستم، مگه نه؟"

"توی چی؟ خوب بودن؟" لویی اخمی‌ کرد و در جواب، یه تکون کوچیک سر تحویل گرفت و نه... هری حق نداشت این بحث رو باز کنه و بعد اون‌جوری توی خودش جمع بشه. حق نداشت خودش رو بغل کنه انگار که داره تلاش می‌کنه تا خرده‌های شکسته‌اش رو کنار هم نگه داره. انگار که قراره فرو بپاشه. حق نداشت اون‌جوری لبش رو گاز بگیره انگار که هیچ امیدی نداره. لویی قرار نبود این اجازه رو بده حتی با اینکه تا چند دقیقه پیش فکر می‌کرد امیدی به هری‌ نیست. احتمالا تقصیرها گردن ژنِ پری بودنش بود اما زیر نظر لویی قرار نبود این اتفاق بیفته!

(احساس گناه می‌کرد. درسته که قرار نبود پاهای هری رو ببوسه و جلوش خم و راست بشه اما می‌تونست کمی مهربون‌تر باشه تا هری این‌جوری گوشه گیر و ناراحت نباشه.)

"نه... هی! این‌جوری نباش. مشکلی نیست چون من اینجام! و من یه‌جورایی خوب‌ترین فردیم که می‌تونی پیدا کنی و من بهت یاد میدم! 101 رفتار خوب! بیا انجامش بدیم."

هری سرش رو بلند کرد. اخم گیجی روی صورتش بود و با توجه به جوری که به لویی نگاه می‌کرد، پسر پری می‌تونست حدس بزنه که هری داره قضاوتش می‌کنه. اما لبخند کوچیکی که گوشه لبش بود و برق شیطنتی که توی چشم‌هاش بود برای لویی کافی بود.

"خیلی‌خب." لویی صاف نشست و قلنج انگشت‌هاش رو شکوند و مستقیم رفت سر اصل مطلب. "درس اول. تعریف کردن! ساده اما کارآمد. 99 درصد مواقع برای نشوندن لبخند روی لب بقیه جواب میده. مهم نیست که چقدر از یه نفر متنفری همیشه می‌تونی یه چیزی پیدا کنی که ازش تعریف کنی. و من قراره بهت ثابتش کنم چون قراره ازت تعریف کنم و خب من ازت متنفرم!"

و حالا هری دستش رو جلوی لب‌هاش گرفته بود و لویی می‌دونست که پسر داره تلاش می‌کنه تا جلوی لبخندش رو بگیره. چشم‌های هری برق می‌زد و یه بار دیگه، لویی با خودش فکر کرد که وقتی هری خوشحاله شبیه بچه‌ها میشه. و این خطرناک بود! هر موقع که احساساتش توی صورتش نمایان می‌شد، لویی رو ترغیب‌ می‌کرد که ازش خوشش بیاد. "لویی... فکر نمی‌کنم که این-"

"سلام هری!" لویی حرف پسر رو قطع کرد و به طور واضحی تلاشش برای مخالفت رو نادیده گرفت."موهای خیلی قشنگی داری. حالا نوبت توئه!"

این احتمالا بهترین ایده‌ی لویی نبود اما لبخندی که روی لب‌های برجسته هری نشست و چال عمیق گونه‌هاش، خلافش رو ثابت می‌کرد. اگر لویی انقدر از هری‌ متنفر نبود، احتمالا لبخندش حسابی دلش‌ رو می‌برد. اون یه لبخند صادقانه بود نه یکی از اون پوزخندهای مسخره‌ای که پسر شبح همیشه روی لب داشت.

"می‌خوای ازت تعریف کنم؟" هری متعجب‌ پرسید و سعی کرد تا لبخندش رو بخوره. لویی سرش رو تکون داد. "منتظرم!"
"خیلی‌خب..." هری چشم‌هاش رو ریز کرد و روی صورت لویی متمرکز شد. "تو... گوش‌های قشنگی داری."

لبخند دوستانه‌ی لویی محو شد و نگاه بی‌حالتش رو به پسر شبح دوخت. "گوش‌های قشنگی دارم؟"

"این یه تعریف بود!" هری روی حرفش پافشاری کرد."گوش‌هات نوک تیزن. خیلی کیوته!"

و لویی قطعا سرخ نشده بود! "هیچ‌کس نمی‌خواد این رو بشنوه که برجسته‌ترین ویژگی جسمیش گوش‌هاشن، هرولد!" سرش رو تکون داد. "این یکی قبول نیست. دوباره امتحان کن."

"اسم من هرولد نیست."

"هنوز صدای پیکسی گفتنت توی گوشمه! حالا... دوباره تلاش کن."

"خیلی‌خب. باشه!"  هری چشم‌هاش رو چرخوند."خدایا‌.‌.. نمی‌دونستم انقدر سخت گیری!"

نگاهش یه بار دیگه روی لویی متمرکز شد و روی بدنش چرخید و دوباره به صورتش دوخته شد و لویی می‌تونست احساس کنه که گردنش داره داغ‌ میشه. این فقط- اون‌جوری که هری نگاهش می‌کرد... لویی هیچ‌وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده بود. چیزی سنگین توی نگاهش بود که باعث می‌شد دل لویی بهم بپیچه و گرم بشه.

"خیلی‌خب... تو... مژه‌های قشنگی داری." هری در نهایت گفت. "منظورم اینه که... وقتی نگاهت رو پایین میندازی مژه‌هات روی گونه‌هات سایه میندازن و فکر کنم این یکی از اون ویژگی‌هاست که توی داستان‌های عاشقانه‌ی آبکی خیلی مهم نشون داده میشه، پس خوش به حالت!"

احتمالا الان صورت و گردن پسر پری حسابی قرمز شده بود. البته می‌تونست خجالتش رو توجیه کنه! لویی منتظر یه تعریف از یه ویژگیِ واضح مثل چشم‌هاش یا لبخندش بود نه چیزی انقدر... نامحسوس. نه چیزی که ثابت کنه هری واقعا بهش توجه کرده! و تعریفش واقعا صادقانه بود پس این تقصیر لویی نبود که چند درجه‌ای قرمز شده بود.

البته این تعریف خیلی هم بی‌نقص نبود، مخصوصا نه وقتی هری انقدر سعی داشت در موردش توضیح بده! اما در هر صورت پسر شبح باعث شده بود لپ‌هاش قرمز بشه پس لویی از اشکالاتش می‌گذشت.

"دیدی؟ خیلی سخت نبود، مگه نه؟" هری شونه‌ای بالا انداخت و لبخند کجی زد. "فکر کنم حق با توئه."

"می‌دونی باید ممنون باشی.... من معمولا هر دقیقه یه درس جدید میدم اما الان خسته‌ام. دفعه بعدی نحوه استفاده از کلمات مودبانه رو بهت یاد میدم چون متوجه شدم که با استفاده ازشون مشکل داری. انتظار نتایج خیلی خوبی رو دارم وگرنه قرارمون کنسله!"

"خوبه." هری نیشخند کنایه آمیزی زد. "بگو ببینم... استفاده از کلمات مودبانه شامل‌ عذرخواهی هم میشه؟ چون فکر نمی‌کنم صلاحیت آموزششون رو داشته باشی!"

گرمای نگاه لویی رو به سردی رفت. چرا هری اجازه نمی‌داد یه لحظه خوش باشن؟ مجبور بود هر بار که امیدی به پیشرفتشون بود، لحظه‌شون رو خراب کنه؟

خیلی‌خب‌ حالا شاید لویی نباید توی هزارتو اون‌جوری باهاش حرف می‌زد اما وقتی که هری‌ ناراحت بود لویی سعی کرده بود بخندونتش! این جبرانش نمی‌کرد؟

"هاه... مرسی که بهم یادآوری کردی که چرا ازت متنفرم!" از لای دندون‌هاش به آرومی غرید.

"آخی... مگه به یادآوری نیاز داشتی؟"

لویی دستش رو دراز کرد و ضربه‌ای به بازوی هری زد و بعد از جا بلند شد و به سمت لیام رفت. "راه درازی در پیش داری، استایلز."

"می‌دونی، به عنوان یه موجود خوب، یه‌جورایی بی‌ادبی." هری گفت و بازوش رو مالید.

لویی تا جایی که می‌تونست لیام رو محکم تکون داد و هری رو کاملا نادیده گرفت. "لیام، لاو، دیگه باید بریم. هری بدجنس شده."

(لیام مجبور شد تا وقتی که آماده‌ی عبور از دروازه بودند، لبخندش رو پنهان کنه چون تک تک کلماتشون رو شنیده بود. جدای از بحث‌ کوچیکی که وسط مکالمه‌شون داشتند، هری و لویی خوب پیش رفته بودند. و وقتی که می‌خواستند از دروازه عبور کنند، لیام رو مجبور نکرده بودند که بینشون بایسته تا از نظر فیزیکی تماسی نداشته باشند. و این چیزی بود که از نظر لیام یه پیشرفت درست و حسابی بود!)

○●○●○

چند تا از بچه‌ها انتظار داشتن لویی کوچولو بشه اما غول شد😂😭
به آرزوش رسید.

ولی هری خیلی مظلومه🥺🥲
لویی هم یه کوچولو مهربون شد باهاش🤏🏻

بیاید بهشون امید داشته باشیم😂

دوستتون دارم💚

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro