Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•16•

با دست پر اومدممم🥰
امیدوارم لذت ببرید.
کامنت و ووت یادتون نره قشنگا🧡
○●○●○

همون‌طور که انتظار می‌رفت، قصر نگهبان داشت اما چیزی که باعث حیرتشون شد هم تعداد زیادشون بود و هم ظاهرشون که شکل کارت‌های بازی بودند. یعنی به معنای واقعی کلمه اون‌ها کارت‌های دل و خشت بودند که اون اطراف قدم می‌زدند. رسما همه‌جا بودند. کنار تمام دیوارها، گوشه‌ها و هر ورودی‌ای که به اون قصر بزرگ و خوشگل منتهی می‌شد. از تک تک درها و حتی پنجره‌ها محافظت می‌شد. وارد شدن به اونجا قرار بود حسابی سخت باشه.

"گوه توش." هری زیر لب فحش داد اما لحنش اونقدر آروم و بی‌تفاوت بود که به هیچ عنوان خوشایند لویی نبود."حالا باید چیکار کنیم؟"

"نمی‌دونم." لویی با غضب گفت. "لیام... تو باهوشی درسته؟ فکر می‌کنم که هستی. بهمون بگو چیکار کنیم."

"چطوره که تو بهمون بگی باید چیکار کنیم." هری خودش رو وسط انداخت و با نگاهی منظوردار لویی رو خطاب قرار داد. "اوه لویی... ای استاد همه چیزدان! راه رو بهمون نشون بده."

"ببند بابا!" لویی به پسر پرید. "نظر تو رو که نپرسیدم!"

"خب چیزی که بامزه‌ست اینه که من برای‌ گفتن نظرم به خواسته‌ی دیگران اهمیتی نمیدم."

"فقط این بحث رو راه انداختی که منو مسخره کنی!"

"نه فقط مشتاقانه منتظرم تا بالاخره به حرف‌هایی که می‌زنی عمل کنی." لویی چشم غره‌ای تحویل پسر داد. "اوه نگران نباش فرفری. این کار رو می‌کنم." و همون موقع بود که لیام گلوش رو صاف کرد و با نگاهی قضاوت‌گرانه، که توی اون مدت حسابی توش استاد شده بود، بهشون خیره شد.

لویی سرش رو پایین انداخت و سرخ شد.
خدایا، آتش‌بس با هری‌ عمرا قرار نبود جواب بده. اون پسر به حدی عصبیش می‌کرد که لویی نمی‌تونست چند ثانیه وقت بذاره و فکر کنه تا متوجه بشه که بحثشون تا چه حد مسخره و بی‌ارزشه. معمولا انقدری عقل توی سرش بود که از خودش پیش بقیه یه احمق‌ نسازه و توی بحث‌ها به موقع تیکه بندازه یا به موقع ساکت بشه... اما حالا خبری از هیچ‌کدوم از اون‌ها نبود. مخصوصا نه وقتی که طرف مقابلش هری بود. اون موجود به حدی عصبیش می‌کرد که می‌تونست مرتکب قتل بشه!

هری فقط از زود جوش بودن لویی استفاده می‌کرد. می‌دونست باید چی بگه و چیکار کنه. 'بهش اجازه نده که برنده بشه!' لویی به خودش یادآوری کرد.

"شاید- اگر این پرچین رو دور بزنیم و خودمون رو به پشت قصر برسونیم، بتونیم یه کاری بکنیم. شاید اون پشت در این حد محافظت شده نباشه." لیام پیشنهاد داد. "شاید..." لویی سرش رو تکون داد. "ارزش امتحان کردن رو داره، نه؟"

و اون‌ها دقیقا همون کار رو انجام دادند.
هری و لیام گاهی مجبور بودند خم بشن، چون پرچین هر موقع که دلش می‌خواست تغییر اندازه می‌داد و این باعث می‌شد اون دو پسر شبیه احمق‌ها به نظر بیان و حسابی خسته بشن. پسر بالدار نیشخندی زد. دفعه بعدی که هری قد لویی رو مسخره کنه لویی این لحظه رو به یادش میاره... 'اون پرچین توی سرزمین عجایب رو به یاد میاری؟ همون متحرکه؟ همونی که باعث شده بود تو و لیام شبیه یه فنر بالا و پایین بپرید، در حالی که من به راحتی قدم می‌زدم؟'

لویی همون‌طور که به دو پسر پشت سرش نگاه می‌کرد، دستش رو جلوی دهنش گرفت و نخودی خندید. اون دو انقدر روی کوتاه و بلند شدن حصار تمرکز کرده بودند که نمی‌تونستند به لویی چیزی بگن. تمام این شرایط به طرز‌ عجیبی خنده‌دار بود و هیچ‌کدوم متوجه نبودند که حالا با برگشتن لویی به سمتشون، هیچ‌کس مراقب مسیر رو به روشون نیست.

"نفوذی! نفوذی!" صدای فریادی گوش‌خراش توی محیط‌ پیچید و باعث شد اون سه پسر از جا بپرن. قلبشون توی دهنشون اومد و ترس وجودشون رو فرا گرفت. "گوه توش!" هری بار دیگه فحش داد اما این بار پر شورتر از دفعه قبل بود.
سر لویی به تمام جهت‌های ممکن چرخید و متوجه شد که هیچ راه فراری نیست. نگهبان‌ها احاطه‌شون کرده بودند و نیزه‌های نوک تیزشون رو به سمتشون نشونه گرفته بودند و با صدای بلندی فریاد می‌زدند. "نفوذی! نفوذی! نفوذی!"

سه پسر با گیجی وسط دایره‌ای از سربازها ایستاده بودند و نمی‌دونستند که باید چیکار کنند. تنها چیزی که به ذهن لویی می‌رسید این بود که یا قلعه رو روی سر کارت‌ها خراب کنه یا یه باد سهمگین رو به سمت کارت‌ها بفرسته تا اون‌ها رو دور نگه داره، اما لویی یادش نمی‌اومد که چطور باید این کارها رو بکنه. موجی از ناامیدی توی دلش نشست. نوک انگشت‌هاش مور مور می‌شد و می‌دونست که یه چیزی رو فراموش کرده... می‌دونست یه چیزی هست که می‌تونه انجامش بده اما به یاد نمی‌آورد.

ظاهرا لیام و هری هم همین مشکل رو داشتند، چون خیلی زود توسط کارت‌ها احاطه شده بودند و لویی مطمئن بود که بیشتر از یه دسته‌ی کاملِ کارت اونجا بود. لویی بال‌هاش رو جمع کرد تا نوکِ تیز نیزه‌ها اون‌ها رو خراش نده. ترجیح می‌داد صورتش خط بیفته اما بال‌هاش نه.

"خب..." زیر لب زمزمه کرد و به چشم‌های جدیِ کارت نُه دل، که رو به روش بود خیره شد. "مایه‌ی تاسفه."
__

درون قصر به طرز عجیبی تمیز و روشن بود و نسبت به محیط تیره و تاریک بیرون، تغییر دل‌نشینی بود. سقف بلند بود و درست شبیه به یه کلیسا نقاشی شده بود اما به جای فرشته‌های زیبارو، سقف پر از طرح کارت‌هایی خندان و رقصان بود.

لویی، با وجود وضعیتی که گرفتارش بود، وقت گذاشت تا اون طرح رو تحسین کنه. همیشه آرزو داشت که می‌تونست نقاشی کنه. حس می‌کرد که یه چیز خاصی در مورد افرادی که می‌تونن احساسات رو توی طرح‌ها و رنگ‌ها به نمایش بگذارند، وجود داره.

تا اینجا که اون قصر خیلی هم بد به نظر نمی‌رسید. در حقیقت با نور زیاد و فضای بازش، باعث می‌شد احساس امنیت داشته باشه. لویی آرامش خوشایندی رو احساس می‌کرد اما ظاهرا لیام و هری باهاش هم نظر‌ نبودند. هر دوی اون‌ها با نگاهی پر از اضطراب اطرافشون رو نگاه می‌کردند و با تردید مجسمه‌هایی که توی سالن کنار هم ردیف بودند رو از نظر می‌گذروندند.

یه نقاشی رنگ روغن از زنی با سری بزرگ، که احتمالا همون ملکه بود، روی دیوار بود. لویی با خودش فکر کرد شاید بهتر باشه که همراهانش هم کمی آروم باشن. احتمالا ملکه اونقدرها هم که می‌گفتند بد نبود، مگه نه؟ مخصوصا نه وقتی که چنین سلیقه خوبی توی دکوراسیون داشت! اون‌ها حتی دسته‌هایی از گل‌های ظریف رو توی گلدون‌های بزرگی قرار داده بودند. لویی می‌تونست بوی ملایمشون رو حتی از اون فاصله‌ای که باهاشون داشت، احساس کنه.

درِ عظیمی ،که تا سقف ادامه داشت، مقابلشون باز شد و اون‌ها وارد سالن بزرگ دیگه‌ای شدند. یه تخت پادشاهی بزرگ و باشکوه در رأس سالن بود که تمام توجه‌ها رو به خودش جلب می‌کرد. طرح‌های طلایی زیبایی دور تا دور تخت پیچیده بودند و تا دسته‌های اون ادامه داشتند، جایی که ناخن‌های ظریفی با بی‌صبری به فلز طلایی رنگ ضربه می‌زد.

ملکه قلب‌ها بدن لاغر و شکننده‌ای داشت. بازوهایی شبیه به شاخه‌های یک درخت و کمری به باریکیِ تیرِ یک کمان. مچ پاهاش از زیر لایه‌های فراوان پارچه و دامن بیرون زده بود و انقدر ظریف بود که لویی تصور می‌کرد اگر زن روی پاهاش بایسته، مچ‌هاش می‌شکنند. و لباسش... احتمالا وزن لباسش از خودش بیشتر بود. و لازم به ذکره که سرش تقریبا دو برابر تمام هیکلش بود. اخم تزلزل ناپذیری روی صورتش بود که باعث می‌شد دل لویی با اضطراب به هم بپیچه. شاید اشتباه کرده بود. شاید اون دکوراسیون خوب فقط یه ظاهر زیبا بود.

لب‌های قلبی شکل ملکه با دیدن اون‌ها به حالت زشتی جمع شد. "این غریبه‌ها دیگه کی‌ان؟" با تلخی پرسید و مردمک‌های سیاهش رو به اون‌ها دوخت.
"سرورم!" کارت هشتِ خشت که کنار هری بود، قدمی به جلو برداشت و شروع به صحبت کرد. "این مزاحمان بیرون از قصر دستگیر شدند." اخم میان ابروهای ملکه عمیق‌تر شد. "که مزاحمن، هوم؟ من از مزاحم‌ها متنفرم."

"آم-" لویی که لحن خصومت‌آمیز ملکه به مزاجش خوش نیومده بود خواست چیزی بگه اما کارتی که کنارش بود اجازه نداد. "ما‌ هم همین‌طور سرورم... ما هم همین‌طور!"

"سوءتفاهم شده..." لویی تلاش کرد تا توضیح بده و با ترس به ملکه خیره شد. "ما نمی‌دونستیم که..."

"صبر کن ببینم!" ملکه سرخ انگشتش رو بالا آورد و حرف لویی رو قطع کرد. سرش رو بالا آورد و چشم‌هاش رو ریز کرد، انگار که صدایی به گوشش خورده بود. "شنیدید؟"

سالن توی سکوت کامل فرو رفت، به حدی که اگر یه مورچه وارد سالن می‌شد صدای قدم‌هاش شنیده می‌شد. لویی هیچ‌وقت توی‌ چنین مکان ساکتی قرار نگرفته بود و قطعا نه... صدایی نشنیده بود.

"خیر... سرورم." زیر لب زمزمه کرد و سعی کرد لحنش‌ رو بدون خصومت نگه داره. از این افراد احمق و سوال‌های احمقانه‌شون متنفر بود... مخصوصا که خطری نامعلوم و مرگبار آینده‌شون رو تهدید می‌کرد.

"هممم..." ملکه لب‌هاش رو با حالت متفکرانه‌ای جمع کرد. "قسم می‌خورم صدای ارواحِ سربریده رو شنیدم که داشتن می‌گفتن من اهمیتی به انگیزه و قصد شماها نمیدم."

لویی می‌خواست حرکتی بکنه اما نگهبان‌ها بازوهاش رو محکم نگه داشتند. مشخصا منتظر بودند تا ملکه‌شون دستوری بده و لویی می‌دونست که چیز خوبی در انتظارشون نیست.

ملکه قلب‌ها نگاهش رو روی لویی، هری و بعد لیام چرخوند. لیام با نگرانی ناخنش رو می‌جوید و وقتی که نگاه ملکه رو روی خودش احساس کرد، ملتمسانه به زن خیره شد. چشم‌های ملکه برای چند ثانیه مهربون شد و لبخند کوچیکی به پسر زد. "از تو خوشم میاد. تو می‌تونی بمونی. هشتِ خشت! دومین تخت رو آماده کنید و حسابی برقش بندازید و اینجا کنار تخت من بذارید!"

چی؟!

چشم‌های لیام گرد شد و نگاهی ترسیده با هری و لویی رد و بدل کرد. پس اگر لیام قرار بود بمونه چه بلایی سر اون دو تا-
"و برای شما دو تا!" انگشت لاغر و باریکش رو به سمت اون دو گرفت. "سرشون رو بزنید!"

هری و لویی قبل از اینکه فرصتی برای اعتراض پیدا کنند، بی‌رحمانه و با شدت از اتاق بیرون کشیده شدند. لویی دستش رو به سمت لیام که با چشم‌های گرد و ترسیده خشکش زده بود، دراز‌ کرد. نمی‌تونست کاری بکنه. درهای عظیم سالن پشت سرشون بسته شد و پسر گرگینه رو از هری و لویی جدا کرد.

و بعد، اون دو به سمت راه‌پله‌هایی که به سیاه‌چال ختم می‌شد، هل داده شدند.
____

لویی رو با بی‌رحمی درون سلولی پرت کردند. آرنج کوچولوش به دیوار بتنی سلول کشیده و خراشیده شد. هری درست پشت سرش داخل سلول پرت شد. فحش می‌داد و سر نگهبان‌ها فریاد می‌زد اما اون‌ها بدون حرف در رو بستند و رفتند. هری میله‌های سلول رو محکم تکون می‌داد، جوری که انگار توقع داشت تا از جا در بیان. متاسفانه این کارش هیچ چیزی رو تغییر نداد. وقتی که مدتی گذشت و هری دست از کارش برنداشت، لویی چشم‌هاش رو چرخوند.

"ببین رفیق... اگر این کار جواب می‌داد الان توی راهرو بودیم و داشتیم می‌رفتیم تا لیام رو نجات بدیم. اگر می‌خوای بری بیرون باید یه راه دیگه پیدا کنی."

هری با عصبانیت بهش چشم غره رفت. رگ کنار گردنش برجسته شده بود و لویی با دیدنش آب دهنش رو قورت داد... اگر انقدر از هری بدش نمی‌اومد، احتمالا فکر می‌کرد که اون تصویر خیلی جذابه! اما واضحا هیچ جذابیتی نداشت! (شایدم داشت. شاید... اما این‌جوری نبود که از نظر لویی چیز خاصی باشه!)

"چه راه دیگه‌ای وجود داره؟ چرا این‌ها انقدر محکمن؟ چرا تکون نمی‌خورن؟" هری پرسید و بار دیگه محکم اون میله‌های سرد رو تکون داد. لویی دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد. "نمی‌دونم. اما واضحه که این کار فایده‌ای نداره. یه لحظه بشین. بیا راجع بهش فکر کنیم، باشه؟"

مشخصا هری نسبت به پیشنهاد لویی بی‌میل بود اما به نظر می‌رسید به این نتیجه رسیده که چاره‌ی دیگه‌ای نداره. پس به دیوار تکیه زد و خودش رو پایین کشید و صدای آه خسته‌اش بلند شد. "خب، حالا باید چه غلطی بکنیم؟" زیر لب زمزمه کرد و پاهاش رو خم کرد تا آرنج‌هاش رو روی زانوهاش بذاره.

لویی نمی‌دونست. صادقانه هیچ ایده‌ای نداشت. این وضعیت آزارش می‌داد چون می‌دونست که یه چیز واضحی رو فراموش کرده اما یادش نمی‌اومد. "هی لویی؟" هری از گوشه‌ی سلول زمزمه کرد. "دو به علاوه سه چند میشه؟"

"آم..." لویی اخمی کرد. چند ثانیه سکوت کرد و توی ذهن مه گرفته‌اش به دنبال جوابی که یه جایی مخفی شده بود، گشت... اما موفق نشد. وقتی که متوجه شد حتی به یاد نمیاره که اون اعداد چه شکلی بودند، وحشت توی دلش لونه کرد. "من- من نمی‌دونم."

پسر شبح نالید و سرش رو توی دست‌هاش فرو برد. "بهتر از این نمیشه!"

به نظر می‌رسید هری در مورد اینکه این سرزمین ذهنشون رو به بازی می‌گیره، دروغ نگفته بود. به هر حال این چیزی نبود که لویی تصورش رو می‌کرد! فکر می‌کرد ذهنش پر از رنگ و اشکال و احساسات مختلف بشه و چیزی برای نظم بخشیدن بهشون وجود نداشته باشه. تصور می‌کرد که عقلش رو از دست بده، اما این گیجی... این مه گرفتگیِ ذهنی، ربطی به دیوانگی نداشت.

حالا دیگه هیچ ارتباطی‌ با بخش منطقی ذهنش نداشت. نه رنگی ذهنش رو احاطه کرده بود و نه صدایی... فقط انگار اون بخش منطقی محو شده بود. انگار که پشت چندین لایه ابر پنهان شده بود. این بیشتر از‌ چیزی که لویی تصورش رو می‌کرد اعصابش رو بهم می‌ریخت. می‌دونست که خودش و هری یه چیز واضح و مشخص رو فراموش کردند اما اون رو به یاد نمی‌آورد. علاوه بر اون، نمی‌تونست شکل کلمات و اعداد رو به خاطر بیاره. چیزهایی که قبلا راجع بهشون می‌دونست، حالا همگی به اشکال عجیبی تبدیل شده بودند.

یعنی ممکن بود که واقعا اینجا زندانی نشده باشن؟ این یه راه خنده‌دار و خیلی آسون بود و احتمالا ازش بی‌خبر بودند چون نمی‌تونستند درست فکر کنند.

اون‌ها توسط جهل خودشون به دام افتاده بودند.

"خیلی‌خب..." لویی لب‌ نازک زیرینش رو گزید و به سرِ فرفری پسر مقابلش خیره شد. حس می‌کرد باید یه کاری انجام بده. یه حرکتی بکنه یا یه گفتگو داشته باشه تا عقلش رو سرجاش نگه داره. می‌ترسید که اگر یه گوشه بنشینه و کاری‌ نکنه همه چیز بدتر بشه. باید راجع به یه چیزی حرف می‌زد و خب... به نظر می‌اومد که فقط یه گزینه برای انتخاب داره.

"احتمالا باید راجع به یه چیزی با هم حرف بزنیم." با لحن قاطعی گفت و نگاه بی‌میل پسر شبح رو به سمت خودش کشید. "مجبوریم؟"

"فکر می‌کنم آره." لویی ناخنش رو به دندون گرفت. "شاید این کار عقلمون رو سر جاش نگه داره."

"بهت برنخوره ولی اگر بخوام عقلم رو سر جاش نگه دارم تو کسی نیستی که بخوام باهاش حرف بزنم."

معمولا لویی در جواب پسر کنایه‌ای می‌زد یا یه نگاه سرد حواله‌ش می‌کرد، جبهه می‌گرفت و یه چیزی می‌گفت تا دردی که اون حرف توی دلش می‌نشوند رو از بین ببره. اما‌ حالا؟ نمی‌تونست.

نمی‌دونست که چطور باید جلوی احساسی مثل درد رو بگیره. چطور ممکنه جلوی خودت رو بگیری تا چیزی رو احساس نکنی؟ چطور می‌شد چنین چیز مهمی رو نادیده گرفت و مخفی کرد. اون به احساساتش نیاز داشت، نه؟

پس در نهایت تنها کاری که کرد این بود که سرش رو پایین انداخت و به دست‌هاش خیره شد و با صدای آرومی زمزمه کرد. "این واقعا بدجنسانه بود."

هری پوزخندی زد. نگاهی به لویی انداخت و به نظر نمی‌رسید که مظلوم شدن ناگهانی لویی غافلگیرش کرده باشه، اما وقتی که جواب داد لحنش ملایم‌تر از قبل بود. "فکر کنم همین‌طوره."

لویی چیزی نگفت. همون‌طور که به صدای نفس‌های خودش گوش سپرده بود، ناخودآگاه با انگشت‌هاش مشغول بازی شد و مطمئن شد که به هری حتی یه کوچولو هم نگاه نکنه. بهتر بود که هری اون گوشه بنشینه و به خاطر بی‌ادب بودنش احساس تاسف کنه، مخصوصا که لویی حتی قصد دعوا هم نداشت.

البته نه اینکه هری بابت چنین چیزی ناراحت بشه. هر چی نباشه این کارش بود. قطعا زمان زیادی رو برای عادت کردن بهش گذرونده بود، جوری که دیگه خودش رو سرزنش نکنه... البته لویی فکر نمی‌کرد اون پسر تو عمرش بابت چیزی خودش رو سرزنش‌ کرده باشه. مطمئن نبود که شبح درد بودن دقیقا چه‌جوریه.

سکوتشون امتداد پیدا کرد و جو بینشون به شدت سنگین شده بود. به نظر می‌اومد هری معذب شده، چون سرش رو بالا گرفت و آهی کشید. "خیلی‌خب..." پسر فرفری گفت و نگاه منتظرش رو به لویی دوخت. "راجع به چی باید حرف‌ بزنیم؟"

لویی با گیجی اخمی‌ کرد و سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به هری دوخت. جوری بابت تسلیم شدن هری حیرت کرده بود که نتونست حتی کلمه‌ای به زبون بیاره. به خیره شدن به پسر شبح ادامه داد و توی ذهنش به دنبال جواب قابل قبولی گشت. ظاهرا زیادی طولش داده بود، چون هری آه خسته‌ای کشید و روش رو برگردوند. "یا شاید هم مجبور نیستیم... حالا هر چی."

"نه!" لویی با عجله گفت. "نه بیا حرف بزنیم. در حد مرگ حوصله‌ام سر رفته. باید حرف بزنیم. آره. حرف بزن." لویی برقی که توی نگاه سبز هری‌ نشست رو دید. پسر شبح کمی صاف‌تر نشست و یکی از پاهاش رو روی زمین سرد دراز کرد. "باشه."

"خب...آم..." لویی به سرعت ذهنش رو برای پیدا کردن یه موضوع خوب زیر و رو کرد. "آم- خب این چطور کار می‌کنه؟" هری پلکی زد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. "چی چطور کار می‌کنه؟"

"می‌دونی... همین شبح بودن." لویی به هری اشاره کرد و هری نیشخندی زد. "همین شبح بودن؟" لویی تلاش کرد تا بی‌تفاوت به نظر برسه اما صادقانه، مدتی بود که مشتاق بود تا بیشتر در موردش بدونه. اینکه بدن، ذهن و قدرت‌های اشباح چطور کار می‌کنه و هر دقیقه با کنار هری بودن، به کنجکاویش افزوده می‌شد. البته واضحا اهمیت خاصی نمی‌داد! فقط دوست داشت همه چیز رو بدونه و چیزهای زیادی در مورد هری وجود داشت که لویی در موردشون کنجکاو بود. اون پسر از یه دنیای متفاوت بود و رسما یه منبع اطلاعاتی بود. هیچ دلیل دیگه‌ای نداشت، چون قطعا هری همون بار اولی که با لویی حرف زده بود، تمام جذابیتش رو پیش پسر بالدار از دست داده بود.

"اگر اشتباه میگم تصحیحم کن اما... این‌جوری نیست که اشباح از خودشون جسمی ندارن؟ خب این چه‌جوری کار می‌کنه؟ چون آخرین باری که چک کردم یه تصویر خیالی نبودی! بدن یه آدم بیچاره رو تسخیر کردی یا چیزی‌ مثل این؟"

"اوه بی‌خیال." هری پوزخندی زد. "من یه تصویر خیالی نیستم... و اشباحی که اهداف خاصی دارن کسی رو تسخیر نمی‌کنند، مخصوصا نه یه موجود بدبخت مثل یه انسان رو."

صحیح. لویی چشم‌هاش رو به خاطر جوری که هری با غرور حرف می‌زد، چرخوند. واقعا باید همیشه مثل یه احمق متکبر رفتار می‌کرد، مگه نه؟ و لویی که قبل از این به طرز احمقانه‌ای امید داشت تا یه صحبت عادی با هم داشته باشند -بدون اینکه دلش بخواد اون فرفری‌های احمقانه رو از سر‌ پسر بکنه- حالا حسابی ناامید شده بود. (البته ترجیح می‌داد بعد از مکالمه‌شون نتیجه‌گیری کنه چون خودش هم خیلی انسان‌ها رو خاص نمی‌دید. همیشه فکر می‌کرد اون‌ها یه مشت موجود ضعیف و خودخواهن.)

"پس‌ چطور یه جسم فیزیکی داری؟"

"واقعا داری تلاش می‌کنی منو با شیاطین یکی کنی، مگه نه؟" هری چشم‌هاش رو چرخوند. "اشباح احساسات و طبیعت همون‌طور که احتمالا می‌دونی، بسته به موقعیتشون یه شکل فیزیکی به خودشون می‌گیرند. این بدن، استخوان، چشم و صدای خودمه. این منم. ظاهر من همین جوریه... و اکثر اوقات ترجیح میدم همین شکلی باشم. البته اگر کاری برای انجام داشته باشم، خیلی به دردم نمی‌خوره چون باید به سرعت حرکت کنم و این بدن این اجازه رو به من نمیده. پس اگر قرار باشه کاری روی زمین انجام بدم، محو میشم. اون موقع چیزی به جز افکار و احساسات از من باقی نمی‌مونه... من به احساسات تبدیل میشم. می‌تونم حس برخورد یه نسیم با پوست یه نفر باشم، می‌تونم یه اشک توی چشم یه شخص باشم... و امثال این‌ها!"

هری ساکت شد و لویی حاضر بود قسم بخوره که یه سرخی ریز روی گونه‌های پسر دید. انگار بابت اشتیاقش برای توضیح تمام این‌ها به لویی خجالت‌زده شده بود. اما لویی این رو خجالت‌آور نمی‌دید. یه‌جورایی بابت حرف‌های پسر شوکه شده بود... بابت جوری که صدای عمیقش، نرم شده بود. این یه بخش از وجود هری، که لویی فکر می‌کرد وجود نداره، رو بهش نشون می‌داد... اینکه هری هم به یه چیزی اهمیت میده‌!

و احتمالا به خاطر همین بود که لویی دلش نیومد پسر رو به سخره بگیره و بیشتر از چیزی که بود، معذبش کنه؛ مخصوصا نه وقتی که پسر شرمگین بود. جوری به نظر می‌رسید انگار یاد گرفته بود تا اشتیاق و صداقتش رو سرکوب کنه. "باید راحت باشه..." لویی به نرمی‌ گفت. "منظورم اینه که من نمی‌تونم شکلی جز اینی که هستم به خودم بگیرم. نمی‌تونم بال‌هام یا گوش‌هام رو پنهان کنم یا نمی‌تونم توضیحی برای قدی که دارم-"

"کمبودِ قد..." هری خیلی عادی اصلاحش کرد و تمام خیرخواهی و خوبی لویی ناپدید شد. پس برمی‌گردیم به حالت عادیمون!

"نمی‌تونم توضیحی برای قدی که دارم ارائه کنم." جمله‌اش رو با لحن سردی تکرار کرد و بعد از نگاه منظورداری به پسر فرفری، ادامه داد. "منظورم اینه که... باید خوب باشه که روی جسمت چنین کنترل داشته باشی، نه؟"

"اکثر اوقات." هری نگاهش رو به پاهاش دوخت. به طرز عجیبی مظلوم به نظر می‌رسید. پسر شبح دست‌هاش رو بالا آورد و بازوهای خودش رو در آغوش کشید. به طرز غریبی، اون‌جوری که خودش رو بغل کرده بود، باعث شده بود کوچیک به نظر برسه. این یکم لویی رو گیج کرد. دیدن اون تصویر حس ناراحت کننده‌ای رو توی دلش می‌نشوند، پس نگاهش رو به پاهای خودش دوخت. "اما؟" لویی پرسید، تلاش کرد تا مکالمه‌شون رو ادامه بده. هری لبخندی زد اما لبخندش بیش از حد مصنوعی بود. "اما هیچی. در واقع همه چیز فوق‌العاده‌ست!"

"می‌تونم تصور کنم..." لویی زمزمه کرد. "مخصوصا که مجبور نیستی برای هیچ کدوم از کارهات جواب پس بدی، مگه نه؟ این قطعا فوق‌العاده‌ست." هری برای یه مدت طولانی جوابی نداد. "آره..." پسر فرفری در نهایت گفت اما یه چیزی در مورد لحنش مشکل داشت و وقتی که لویی سرش رو بلند کرد، هری دیگه متقابلا بهش نگاه نمی‌کرد. "آره... حرف نداره."

لویی حس می‌کرد که هری واقعا چنین احساسی نداره و بخشی ازش می‌خواست تا حد و مرزهاش رو کنار بزنه و در موردش ازش بپرسه. اما این کار رو نکرد. به نظر می‌اومد حرفی برای‌ گفتن نمونده و لویی با این موضوع‌ مشکلی نداشت، چون این دفعه چیزهایی برای فکر کردن داشت که سرگرم نگه‌ش می‌داشتند.

به این فکر کرد که داشتن قابلیت‌های هری چه حسی داره. اینکه از مقابل نگاه بقیه ناپدید بشه. لویی اگر می‌تونست این کار رو بکنه به سفر می‌رفت. به عمیق‌ترین بخش دریاها و بالاترین طبقات آسمان سفر می‌کرد. به غارها، جایی که ترول‌ها زندگی می‌کردند می‌رفت و به حرف‌هاشون گوش می‌داد. به رقص الف‌ها توی دشت‌ها زیر‌نور ماه خیره می‌شد. احتمالا از قدرتش استفاده می‌کرد تا سر به سر انسان‌ها بذاره. البته فقط یه کوچولو! قطعا خیلی خنده‌دار می‌شد.

و اگر کار اشتباهی انجام می‌داد برای فرار کردن ازش استفاده می‌کرد. وقتی که هیچ چیز اون‌جوری که می‌خواست پیش نمی‌رفت، فقط خیلی ساده ناپدید می‌شد. این یکی قطعا مفید بود. و اونجا بود که به هری حسودیش شد. نه که دلش بخواد بی‌خیال بال‌هاش بشه... احمق که نبود! اما اینکه بتونه گاهی اوقات ناپدید بشه، خیلی مفید بود. با قدرتی مثل اون هیچ‌وقت گیر نمی‌افتاد-

صبر کن!

لویی با سرعت بی‌سابقه‌ای بال زد و روی پاهاش ایستاد و به هری خیره شد.

صبر کن!

"هری!" با صدای گوش‌خراشی جیغ زد و باعث شد تا پسر به خودش بلرزه و سرش رو با سرعت بالا بیاره. "یا خود خدا! چیه؟" هری با اعصاب خردی پرسید. "می‌تونیم از اینجا بریم بیرون! به راحتی می‌تونیم بریم بیرون!"

"چی؟" هری مشتاقانه پرسید و به سمت لویی مایل شد. "چطور؟"

"تو یه شبحی هری!" لویی با خوشحالی‌ گفت. "داشتم فکر می‌کردم که توی این سرزمین جادو وجود داره و برای انسان‌ها رویا می‌سازه. پس هر موجودی از هر دنیایی می‌تونه اینجا خودش باشه و این یعنی قدرت‌های تو اینجا کار می‌کنند! می‌تونی اون چیز تلپورتیت رو به کار بندازی، مگه نه؟"

چشم‌های هری با درک حرف لویی گرد شد و دهنش باز موند. "می‌تونم!"

"و اون موقع رو یادته که یه عوضی بودی و اون عصا رو از‌ کمرون گرفته بودی؟‌"

"آره؟" انقدر ذهنش درگیر بود که به عنوانی که لویی براش به کار برده بود اهمیتی نمی‌داد.

"تو اون عصا رو همراه خودت غیب کردی و تو اتاق من آوردیش! مگه نه؟"

"درسته. این کاریه که می‌تونم بکنم." هری مشتاقانه سرش رو تکون داد. "اون قدرتت برای غیب کردن موجودات زنده‌ی دیگه هم کار می‌کنه؟"

"آره."

به نظر می‌اومد هری با به یاد آوردن کاری که تمام عمرش می‌تونسته انجام بده، فقط یه قدم با دست زدن از روی ذوق فاصله داره. چال گونه‌هاش مشخص شده بود و چشم‌هاش برق می‌زد. شبیه یه پسر بچه پنج ساله شده بود و برای یه ثانیه، لویی فراموش کرد که باید از اون پسر متنفر باشه.

"خب، پس منتظر چی هستی؟" لویی با هیجان گفت. "بریم دیگه!" هری نفس زنان از جا بلند شد‌. "درسته. خیلی‌خب!"

دستش رو به سمت لویی دراز کرد. لویی با اخم نگاهی به دست پسر کرد و با تردید به هری خیره شد. "ببین، می‌دونم که باهوشم ولی لازم نیست احساساتی بشیم!"

ظاهرا حرف لویی، هری رو به حالت عادی برگردوند چون پسر پوزخندی زد و چشم‌هاش رو چرخوند. "من نمی‌تونم همین‌جوری یه چیزی رو ناپدید کنم، نابغه! باید تماس فیزیکی بینمون باشه." ابروهاش رو برای لویی بالا انداخت. "مگه اینکه دلت بخواد اینجا بمونی... اما اگر درست یادم باشه این چیزی نبود که سی ثانیه پیش می‌گفتی."

"اوه. که این‌طور." لویی دستی به گردنش کشید و سرش رو پایین انداخت تا سرخی گونه‌هاش رو پنهان کنه. کنار پسر شبح ایستاد و محتاطانه دستش رو توی دست اون گذاشت.

انگشت‌های بلند هری درست مثل یه پازل بین انگشت‌های لویی قفل شده بود. دست لویی در مقایسه با دست پسر خیلی ظریف بود. لویی نمی‌دونست چه احساسی باید در موردش داشته باشه. (مسئله این بود که بدش نیومده بود و از همین بابت گیج شده بود چون از اینکه بهش یادآوری بشه که کوچولوئه، متنفر بود.)

"خیلی‌خب." هری نفسش رو به آرومی بیرون داد. "هیچ کار ناگهانی‌ای نکن. کلا کاری نکن. من تا حالا این کار رو با یه موجود زنده‌ی دیگه انجام ندادم."

صبر کن. چی؟! چشم‌های لویی از روی وحشت گرد شد و به هری نگاه کرد. "ببخشید، چی؟"

"مسئله مهمی نیست... اگر خیلی آروم همراه من بشی و کار احمقانه‌ای نکنی، مشکلی پیش نمیاد. "

"خیلی‌خب. باشه." لویی لب‌هاش رو جمع کرد و کمی سر جاش تکون خورد تا شاید کمی آروم‌تر بشه. جوری نبود که انتخاب دیگه‌ای داشته باشه، نه؟ "حالا هر چی. انجامش بده."

هری برای آخرین بار سرش رو تکون داد و بعد، لویی دیگه از نظر فیزیکی وجود نداشت.

●○●○

حرفی، سوالی، چیزی؟

دوستتون دارم🧡

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro