Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•14•

این چپتر طولانیه و به عنوان عیدی حسابش کنید🥺😂

کامنت و ووت هم یادتون نره. اینا دیگه عیدی‌های منن😂

سال نوتون پیشاپیش مبارک. امیدوارم سالی پر از شادی براتون باشه💚

○●○●○

"خیلی‌خب. پول رو بهتون میدم اما باید یه قولی بهم بدید."

"هر چیزی که باشه!" لویی بلافاصله گفت، قلبش با سرعت می‌تپید.

"باید خواهرم رو بکشید." 

اوه.

لویی پلکی زد. نمی‌دونست چی باید بگه. "ممکنه که.‌‌.." گلوش رو صاف کرد. "ممکنه که راه دیگه‌ای وجود داشته باشه؟"

مادرهولدا بدون هیچ حسی توی چهره‌اش جوابش رو داد. "نه."

"اما- می‌دونید... شاید به نظرتون بزدل باشم اما من تا حالا کسی رو نکشتم! قتلِ یه موجود از نظر اخلاقی خیلی... درست نیست."

"منم از این کار خوشم نمیاد اما این قابل بحث نیست. گاتل هیچ‌وقت راپونزل رو راحت نمیذاره." مادرهولدا با بی‌تفاوتی گفت. "به محض اینکه اون دختر فرار کنه گاتل دنبالش می‌گرده. تا آخر عمر راحتش نمیذاره. تنها راه برای اینکه یه آینده تضمین شده و امن برای راپونزل فراهم بشه اینه که به طور دائمی از شر گاتل راحت بشیم. خواهر من برای مدتی طولانی قدرت خیلی زیادی داشته..."

اخم مرددی روی صورت لویی نشست و می‌خواست دوباره اعتراض کنه که هری دهنش رو باز کرد. "انجامش میدیم."

"خیلی‌خب." مادر هولدا لبخند کوچیکی بهشون زد. "پس دست‌هاتون رو بیارید جلو عزیزانم. تا جایی که می‌تونید جمع کنید."

زن از اونجا نرفت و ایستاد تا اون‌ها رو تماشا کنه و لویی نفس راحتی کشید. خستگی روحیش باعث درد بدنش شده بود. "ممنونم." لویی زمزمه کرد و صداش به آرومی لرزید. "خیلی خیلی ممنونم."

و همون موقع بود که بارش سکه‌های طلا روی سرشون شروع شد.
____

نزدیک نیمه شب بود که به دهکده گریم برگشتند. آسمان درست مثل پارچه‌ای سیاه و مخملی بود که با دانه‌های ریز ستاره تزئین شده بود. ماه، نور نقره‌ایش رو بر سر درخت‌ها و بوته‌ها می‌تاباند و با نور آرامش بخشش به آسمان شب، رنگ می‌بخشید.

لیام در فرم گرگ، درست همون‌جایی که بهشون گفته بود می‌مونه، دراز کشیده بود اما مشخصا خواب نبود؛ چون به محض اینکه لویی و هری روی چمن‌های کنار چاه پا گذاشتند، از جا پرید و گوش‌هاش به سرعت تکون خوردند و سعی کرد تا بوی چیزی که ممکن بود براش خطری داشته باشه رو حس کنه.

"لیام!" لویی با صدای آرومی‌ گفت."ما برگشتیم. پول رو گرفتیم."

یه صدای خفه رو شنید و بعد سر انسانی لیام ظاهر شد و چشم‌هاش رو ریز کرد تا اون‌ها رو ببینه. "اوه بالاخره!" پسر با نفس راحتی‌ گفت. "کم کم داشتم نگران می‌شدم."

"آخی... لازم نیست بهمون شک کنی! ما هیچ‌وقت ناامیدت نمی‌کنیم. البته نمی‌تونم از طرف فرفری حرفی بزنم اما قول میدم که من این کار رو نمی‌کنم!" هری فقط پوزخندی در جواب حرف لویی زد و لیام آهی کشید. "فکر کنم همین هم برای شما دو تا خودش یه پیشرفته. البته انتظار بیشتری داشتم اما در همین حد هم خوبه."

"چی؟" هری زمزمه کرد."انتظار داشتی بعد از این سفر کوتاهمون بهترین دوست‌های همدیگه بشیم و موهای هم رو ببافیم و نصیحت‌های پسرونه رد و بدل کنیم؟"

"حالا باید چیکار کنیم؟" لیام واضحا هری رو نادیده گرفت. "آم..." لویی به زمین خیره شد. "ما باید... ما مجبوریم که مادرگاتل رو بکشیم."

سکوتی به وجود اومد. لیام با چشم‌های گرد بهشون خیره شد."چی؟!" 

لویی به خاطر لحن مبهوت لیام توی خودش جمع شد. مشخصا لیام با انجام این کار راحت نبود و اگر لحنش به اندازه کافی این رو مشخص نکرده بود، واکنشش واضحا آینه افکارش بود. دست‌هاش رو به سمت اون دو گرفت و مردمک چشم‌هاش با ترس بین اون دو نفر چرخید. قطعا اگر ادامه می‌داد چشم‌هاش کج می‌شد. "مگه دیوونه شدید؟ عقلتون رو از دست دادید؟ می‌خواید بمیرید؟"

"منو سرزنش نکن!" لویی به سرعت از خودش دفاع کرد."هری کسی بود که این کار رو قبول کرد."

"هری!" لیام با وحشت و نارضایتی به پسر شبح خیره شد. هری چشم‌هاش رو چرخوند. "بیا روراست باشیم... اگر قبول نمی‌کردیم مادرهولدا نمی‌گذاشت برگردیم. این تنها شرطش بود. یه نفر باید جون خودمون و تیلور رو در هر صورت نجات می‌داد."

"می‌خوای ما یه جادوگر بد ذات رو بکشیم." لیام با صدای آرومی‌ گفت.

"این‌جوری نیست که خیلی هم سخت باشه." هری شونه‌ای بالا انداخت. "ببینید، من نمی‌دونم شماها چقدر راجع به جادوگرها یا موجودات بد ذات می‌دونید... اما با وجود یه منبع ثروت، اون‌ها عقلشون رو از دست میدن. نمی‌تونن روی چیز دیگه‌ای تمرکز کنن. شماها فقط باید کیسه پول رو جلوی پنجره نگه دارید و اون به سمتش میدوه. منم هلش میدم و مطمئن میشم که روی خارها بیفته. تمام."

"من واقعا با جوری که بی‌تفاوت راجع به این قضیه حرف می‌زنی، راحت نیستم." لویی رو به پسر‌ گفت و هری خنده بی‌روحی تحویلش داد."این‌جوری نیست که با مرگ غریبه باشم."

لویی این رو می‌دونست. واضحا! هر کسی که توانایی استفاده از عقلش رو داشت این رو می‌دونست و نیازی‌ نبود تا هری با صدای بلند این رو به زبون بیاره. البته که هری با مرگ غریبه نبود... اما وقتی اون پسر انقدر راحت اون رو به زبون آورد، دل لویی به هم پیچید و نگاهش رو از چشم‌های سبز پسر گرفت.

با خودش فکر کرد که احتمالا این احساسش به خاطر ترحمه، چون هیچ‌کس نباید چنین چیزی رو با اون لحن بی‌تفاوت به زبان بیاره.

اما لویی عاقل‌تر از این حرف‌ها بود و می‌دونست که هیچ حس ترحمی نسبت به هری نداره. به هیچ‌وجه! پس مطمئنا فقط موضوع بحثشون بود که ناراحتش کرده بود. با این حال، احتمالا حق با هری بود -که البته لویی از تایید این موضوع اصلا خوشش نمی‌اومد- اما به هر حال این‌جوری نبود که پاپی لیام یا حتی خودش تجربه‌ای تو این زمینه داشته باشن. پس نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا حس خصومت‌آمیزی که همیشه موقع صحبت با هری، ذهن و بدنش رو در بر می‌گرفت رو کنار بزنه و نگاهش رو دوباره روی پسر شبح برگردوند.

"خب پس نقشه همینه؟" لویی پرسید. "همین نگه داشتن کیسه پول کنار پنجره و این حرف‌ها؟"

ابروهای هری برای یه ثانیه در هم فرو رفتند، مشخصا از واکنش لویی متعجب شده بود اما بعد بی‌حرف شونه‌ای بالا انداخت و یکی از چال‌های گونه‌هاش به خاطر نیشخندش نمایان شد. "آره... فکر می‌کنم همینه. مطمئنا به یه سری ریزه کاری نیاز داره اما آره... همینه."

"خیلی‌خب." لویی روی چمن‌ها نشست، دست‌هاش رو توی هم گره زد و منتظر به پسر فرفری چشم دوخت."بگو ببینم."

"خب..." هری سرش رو کمی کج کرد. "تو و لیام هر دو میرید اون بالا پس گاتل به چیزی شک نمی‌کنه. البته باید پول رو هم با خودتون ببرید تا باورتون کنه. احتمالا باید یکم کیسه رو تکون بدی تا صدای جیرینگ جیرینگ سکه‌ها رو بشنوه. البته باید مطمئن بشید که لمسش نکنه... چون می‌خوایم با اون کیسه مجبورش کنیم که به سمت پنجره بره. بهش بگید یه سورپرایز بهتر براش دارید که پایینِ برجه. احتمالا باورش میشه. با توجه به چیزی که بهش میگید با حواسِ‌پرت و مشتاق برای پیدا کردن سورپرایزش، جلوی پنجره میاد تا پایین رو نگاه کنه و بعد من تنها کسیم که مجبور میشم دست‌هام رو آلوده کنم."

لویی با دقت به حرف‌های پسر گوش کرد و سرش رو تکون داد. "باشه... اگر برای انجامش مطمئنی پس انجامش میدیم."

"مطمئنم." سایه لبخند محوی هنوز روی صورت هری بود و لویی لبش رو گاز گرفت تا بهش نپره و اون لبخند رو از روی صورتش پاک نکنه. خیلی ساده سرش رو یه بار دیگه تکون داد و بعد از جا بلند شد، پشتش رو به اون دو نفر کرد و به راه افتاد. هری بلافاصله همراهش شد و لیام بعد از مدتی خیره شدن به اون دو پشت سرشون قدم برداشت.
____

"خب..." هری به آرومی‌ گفت. "اون صحبتی که با مادر هولدا داشتی... واقعا تاثیرگذار و جالب بود." نیم ساعتی بود که در حال راه رفتن بودند. لویی حدس می‌زد که تا چند دقیقه دیگه به برج راپونزل برسند. توی اون مدت هیچ‌کدومشون حرف چندانی نزده بودند. احتمالا این اولین باری بود که هری بعد از توضیح نقشه‌اش دهنش رو باز می‌کرد.

از موقعی که گاردش رو پایین آورده بود و اعتمادش رو به هری نشون داده بود، پوستش خارش غیرقابل تحملی داشت چون هری لبخند از خود راضی‌ای روی صورتش داشت و لویی تلاشی‌ نکرده بود تا اون رو از روی لب‌هاش پاک کنه.

شاید به خاطر آشفتگی یا خستگیش بود... و یا شاید به خاطر این بود که منطقی به نظر نمی‌رسید که هری از کسی تعریف‌ بکنه، پس لویی مشخصا تعریف پسر رو با تمسخر اشتباه گرفت. بدون اینکه به هری‌ نگاه کنه با لحن سردی جوابش رو داد. "زیاد بهش فکر نکن فرفری. من فقط چیزی رو گفتم که لازم بود." هری بلافاصله جوابش رو نداد و لویی ممنون بود که اون پسر این قضیه رو بزرگ نکرده، چون لویی به اندازه کافی ماجراهای عجیب و غریبی رو پشت سر گذاشته بود.

اما اگر لویی نگاهی به هری می‌انداخت متوجه افتادن شونه‌های پسر چشم سبز با شنیدن جوابش می‌شد. احتمالا آویزان شدن محوِ لب‌های پسر رو می‌دید. احتمالا پایین افتادنِ سرش رو می‌دید.

"که این‌طور." هری زیر لب زمزمه کرد. "البته که همین‌طوره..." و این جواب عجیبی بود اما لویی زیاد بهش فکر نکرد.

(مشخصا لیام چیزی که لویی ندیده بود رو دید و کاملا 'تصادفی' پا روی پای پسر پری گذاشت تا از حس ناراحتیش کم کنه و به ذهنش سپرد که در آینده با هری ملایم‌تر برخورد کنه.)

لویی ناله‌ای کرد و نگاه چپی به لیام انداخت و پای دردناکش رو روی چمن‌ها کشید."این دیگه برای چی بود؟"

"متاسفم." لیام شونه‌ای بالا انداخت. "یکم حواس‌پرت شدم."

لویی چیزی زیر لب زمزمه کرد و به راه رفتنش ادامه داد و در همون حین به آرومی از زمین فاصله گرفت و بقیه راه رو بال زد. پاش واقعا درد گرفته بود. لیام باید مراقب قدم‌هاش می‌بود.

خیلی زود برج بلند و تیره مقابلشون ظاهر شد. از نظر لویی توی اون جنگل تاریک اون برج خیلی ترسناک به نظر می‌رسید. جریان باد به آرومی بوته‌های خار رو تکون می‌داد. لویی به خودش لرزید. "خیلی‌خب." لیام گفت و با چهره‌ای جدی به سمت هری و لویی برگشت. "خب... من و لویی الان باید بریم اون بالا، درسته؟"

هری سرش رو تکون داد. "آره."

"و تو هم میای اون بالا، درسته؟"

"من پشت سرتون میام." هری به لیام اطمینان داد. لحنش صادق به نظر می‌رسید اما برای تشخیص دروغ یا راست بودن حرفش از طریق چشم‌هاش، محیط اطرافشون زیادی تاریک بود پس لویی بی‌خیالش شد. لیام نفس بلندی کشید. "خیلی‌خب. خوبه. بریم انجامش بدیم." و بعد با صدای بلند از راپونزل خواست تا موهاش رو پایین بندازه و این یه نشونه برای شروع نقشه‌شون بود.

لویی کیسه‌ی پول رو توی دستش فشرد و هری از جلوی چشم‌هاش غیب شد. این براشون یه ماموریت بود و با فکر بهش آدرنالین با سرعت توی رگ‌های لویی جریان پیدا کرده بود. این ماجرا یه‌جورایی هیجان‌انگیز بود. قبلا چیزی مثل این رو انجام نداده بود.

لیام چند تا نفس عمیق کشید و بعد موهای طلایی دختر رو گرفت و مشغول بالا رفتن ازشون شد. بال‌های لویی مشتاقانه به حرکت دراومدند. هر چه که به پنجره‌ی باز برج نزدیک‌تر می‌شدند، هیجان لویی و ضربانش بیشتر می‌شد. هری توی دید نبود اما لویی امیدوار بود که اون پسر هم مثل اون‌ هیجان‌زده باشه.

راپونزل مضطربانه گوشه‌ای نشسته بود و مادرگاتل مشتاقانه منتظرشون بود و چشم‌هاش از روی طمع برق می‌زد.

به محض اینکه نگاهش به کیسه پول توی دست لویی افتاد، نگاهش درست مثل یه شکارچی، درنده شد. احتمالا لویی باید می‌ترسید، چون به نظر می‌رسید اون زن آماده‌ست تا لویی رو تیکه پاره کنه و اون کیسه رو از چنگش دربیاره.

<حواسش پرت شده.> صدایی توی ذهن لویی گفت و لویی از روی شوک به خودش لرزید. <الان نمی‌تونه روی چیزی به جز اون کیسه پول تمرکز کنه... یه هدف راحت برای توئه. تو اینجا دست بالاتر رو داری.>

خب. این باید هری باشه... لویی با خودش فکر کرد. ظاهرا پسر داشت یکی دیگه از قدرت‌های شبح گونه‌اش رو به رخ می‌کشید. لویی نفسی گرفت و روی ضربانش تمرکز کرد تا کنترل خودش رو به دست بگیره و نیشخند ساختگی‌ای زد. "ما موفق شدیم!"

"دارم می‌بینم!" گاتل هیجان‌زده گفت و لویی حاضر بود قسم بخوره که چشم‌های زن برق زد."کارتون خوب بود... خیلی خوب! دروازه کاملا متعلق به شماست!" زن به جلو قدم برداشت و دست‌هاش رو به سمت کیسه دراز کرد اما لویی اون رو عقب برد و لب‌هاش رو جمع کرد. ظاهرش گستاخ و با اعتماد به نفس بود اما از درون به خودش مطمئن نبود که چطور باید کارش رو انجام بده. لب پایینش رو نامحسوس گاز گرفت و سعی کرد چیزی رو برای ادامه بحث پیدا کنه.

مادر گاتل عصبی بهش نگاه می‌کرد و باعث می‌شد لویی مضطرب‌تر بشه. 

<بگو چیزهای بیشتری از طرف خواهرش براش آوردی. بهش بگو بزرگ‌تر از چیزیه که می‌تونه حتی تصور کنه. دروغ بگو لویی!>

"صبر کن!" لویی گفت و ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت. "این تمام چیزی نیست که به دست آوردیم."

"منظورت چیه؟" گاتل اخمی کرد. "فکر کنم میشه گفت که... ما چیزهای بیشتری از هولدای عزیز گرفتیم." درست مثل هری که نگاهش رو با حالت از خودراضی‌ای به ناخن‌هاش می‌انداخت، به ناخن‌هاش زل زد.

(نه اینکه فکر کنه هری قابل تحسینه...نه! به هیچ‌وجه! بیشتر به خاطر این بود که داشت مثل یه آدم لوس و گستاخ رفتار می‌کرد و هری بهترین نمونه برای الگوبرداری بود.)

"چیزی که چنان باارزشه که تا وقتی زنده‌ای دیگه نیاز نیست نگرانی‌ای بابت پول داشته باشی‌." لویی ادامه داد و حرفش اخم ناراضی صورت گاتل رو محو کرد. "کجاست؟" زن با چشم‌هایی گشاد شده پرسید و اطرافش رو نگاه کرد، انگار که اون چیز باارزش قرار بود از وسط هوا ظاهر بشه. لویی لبخندش رو خورد. <توی مشتت داریش! حالا به سمت پنجره هدایتش کن.> صدای هری شیطنت‌بار بود.

"پایینِ برجه. مجبور بودیم اون بیرون بذاریمش چون نمی‌تونستیم تا این بالا حملش کنیم." لویی نگاهی به لیام که بی‌صدا اون‌ها رو تماشا می‌کرد، انداخت. "لیام بهت نشونش میده. مگه نه لیام؟"

"درسته." لیام شونه‌هاش رو عقب داد و سرش رو تکون داد. "درست از این طرفه مادام."

احتمالا گفتن 'مادام' یکم زیادی بود اما به غیر از اون، کار لیام خوب بود. گاتل بی‌حواس به دنبال لیام به سمت پنجره رفت. "درست... همون‌جاست. می‌بینیش؟" گاتل عصبی و گیج به نظر می‌رسید."نه! کجاست؟"

"احتمالا باید یکم جلوتر بری. به دیوار برج تکیه‌اش دادیم." و گاتل خیلی ساده به جلو خم شد و حتی یکی از پاهاش رو بلند کرد تا بتونه بیشتر خم بشه. و قطعا لویی می‌تونست از خوشحالیِ اینکه گاتل باورشون کرده، گریه کنه.

نفسش رو حبس کرد و منتظر شد تا هری ظاهر بشه و کار رو تمومش کنه. پسر خیلی زود جلوی چشم‌هاشون ظاهر شد.

گاتل با پیچیده شدن یه بدنِ دیگه دور بدنش فریاد وحشت زده‌ای سر داد. هری اون زن رو همراه خودش از پنجره پایین انداخت. لویی می‌تونست صدای جیغ زن رو بشنوه که بعد از چند ثانیه قطع شد.

نه اون و نه لیام جرات نداشتند تا پایین برج رو نگاه کنند و نتیجه کاری که با کمک هم انجام داده بودند رو ببینند. لویی فقط می‌تونست جسم پیر گاتل رو تصور کنه که با افتادن روی بوته‌های خارِ پایین برج از هم پاشیده... با تصورش حالت تهوع گریبان گیرش شد.

خیلی زود هری به برج برگشت. موهاش کمی آشفته شده بود و لب‌هاش رو جمع کرده بود. "به محض اینکه قلبش ایستاد تبدیل به خاکستر شد." با اخمی رو به اون دو نفر گفت. تیلور با چشم‌های گرد از گوشه دیوار بلند شد. "فکر کنم بالاخره حرص و طمع زیادش گریبانش رو گرفت." لبخند کوچیکی گوشه لب دختر نشست.

لویی می‌تونست ببینه که دختر سعی داره جلوی خوشحالیش رو بگیره و از اینکه تیلور خوشحال بود، ته دلش گرم شد. "هی..." لویی با لبخند گفت و به سمت دختر رفت و کیسه پول رو به سمتش گرفت. "این برای توئه."

دهن تیلور باز موند و با حیرت به پسر پری و کیسه پول نگاه کرد."چی؟"

"بگیرش دیگه!" لویی با بی‌صبری تکونی به کیسه پول داد."بگیرش!بگیرش!بگیرش!"

"خدایا! خیلی‌خب... باشه." تیلور تسلیم شد و سعی کرد تا ناراحت به نظر بیاد اما مشخصا بیش از اونی که بتونه تظاهر کنه خوشحال بود! با لبخند بزرگی که روی صورتش نشسته بود، پول رو پذیرفت. کیسه انقدر سنگین بود که تقریبا نزدیک بود از دستش بیفته. لویی نخودی خندید. عاشق دیدن خوشحالی بقیه بود.

"ممنونم." دختر نگاهی به اون سه انداخت. "خیلی خیلی ممنونم."

کیسه رو روی زمین انداخت و خودش رو توی بغل لویی پرت کرد. لویی رو به راحتی از روی زمین بلند کرد و این قطعا باید باعث آزار لویی می‌شد اما توی اون لحظه اهمیتی نمی‌داد. این چیزی بود که عاشقش بود. عاشق افراد خوشحال و قدرشناس بود که ارزش کارش رو می‌دونستند و ازش تشکر می‌کردند. حسش فوق‌العاده بود.

دختر خیلی سریع اون رو رها کرد و به سمت لیام دوید، توی بغلش پرید و دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد. لیام شوکه شده چند قدمی به عقب تلوتلو خورد. به محض اینکه تعادلش رو به دست آورد، اون هم دختر رو در آغوش کشید و لویی می‌تونست از روی شونه‌ی تیلور چین خوردن کنار چشم‌های لیام از روی خوشحالی رو ببینه.

وقتی که تیلور تصمیم گرفت کاملا ناگهانی توی بغل هری بپره، همه چیز جالب‌تر شد.  به محض اینکه دست‌های دختر دورش حلقه شد، چشم‌های هری به سرعت گرد شد و خشکش زد. کاملا مشخص بود که هری استایلز بغل‌های زیادی رو توی عمرش تجربه نکرده که این، هم برای لویی قابل درک بود و هم دردناک. اگر می‌خواست صادق باشه حتی نمی‌تونست تصور کنه که هری از بغل کردن بقیه لذت ببره. به شخصیتش نمی‌اومد.

البته... بعد از چند ثانیه هری دست‌هاش رو بلند کرد و متقابلا اون‌ها رو دور تیلور حلقه کرد. حالا دیگه اون حیرت توی نگاهش نبود و در عوض لبخندی روی لبش بود که چال گونه‌اش رو به رخ می‌کشید. لبخند ملایمی بود. یکی از اون لبخندها که به طرز عجیبی اون رو... خجالتی و شیرین نشون می‌داد. یکی از اون مدل لبخندها بود که لویی تا حالا روی صورت هری ندیده بود.

همون موقع بود که لویی متوجه شد تیلور فقط با بغل کردن هری باعث لبخند صمیمانه‌اش شده. لویی -که بابت خوشحال کردن بقیه همیشه به خودش افتخار می‌کرد- حتی موفق نشده بود لبخندی روی اون لب‌ها بنشونه که تلخ یا کنایه آمیز نبوده باشه.

برای چند ثانیه لویی با خودش فکر کرد که شاید نفرت‌ورزی به هری دیگه کافی باشه. شاید بهتر بود که دیگه با اون پسر بحث نمی‌کرد. شاید اگر اون دست از دعوا کردن باهاش برمی‌داشت هری هم دیگه کاری به کارش نداشت. شاید این دشمنی بینشون غیرضروری بود و فقط نتیجه سوءبرداشت‌هاشون بود. شاید لویی هم می‌تونست در آینده باعث بشه که هری این‌جوری لبخند بزنه. یه‌جورایی دوست داشت این کار رو بکنه.

خدای من! نه نه نه نه... این قرار نبود اتفاق بیفته! نه حالا و نه هیچ‌وقت! لویی توی ذهنش به خودش سیلی زد. این دیگه چی بود؟ این افکار احمقانه بودند.

هری و تیلور بالاخره از هم جدا شدند و تیلور برای بار آخر نگاهی به اطراف برج انداخت. برق‌ جدید و خاصی توی نگاهش بود.

"یه چیزی هست که می‌خوام انجامش بدم." دختر گفت و بلافاصله به سمت اتاق گاتل دوید و بعد از چند ثانیه با قیچی نقره‌ای رنگی برگشت. "می‌خوام این کابوس رو کوتاه کنم!" تیلور به موهای قشنگش اشاره کرد.

لویی، لیام و هری به دختر کمک کردند تا موهاش رو ثابت نگه داره و بعد، دختر مشغول قیچی کردنشون شد. با هر سانتی که قیچی جلوتر می‌رفت، انگار که بدنش سبک‌تر می‌شد و با هر تار مویی که از سرش جدا می‌شد، انگار باری از روی دوشش برداشته می‌شد.

بعد از کوتاه شدن گیسوان طلایی و بلندش و افتادنشون روی کف اتاق، حالا موهای دختر تا بالای شونه‌هاش بود. تیلور بهشون توضیح داد که قصد داره با موهاش طنابی درست کنه و برای پایین رفتن از برج ازش استفاده کنه.

"شماها خیلی مهربونید و خیلی بهم لطف کردین. و درک می‌کنم اگر که می‌خواین خیلی زود از اینجا برید اما... اگر بمونید و کمکم کنید واقعا ممنون میشم."

"البته که کمکت می‌کنیم!" لیام بلافاصله پاسخ داد و روی زمین نشست. "چطور می‌خوای انجامش بدی؟"

لویی می‌خواست جلو بره و کمکشون کنه که متوجه چیز مهمی شد. اون خسته بود. هیچ‌وقت توی عمرش تا اون حد خسته نشده بود. احتمالا به خاطر این بود که بیشتر از 24 ساعت بود که نخوابیده بود یا شاید هم به خاطر آدرنالینی بود که از روز گذشته که وارد برج گاتل شده بودند توی بدنش جریان داشت. در هر صورت از خستگی داشت غش‌ می‌کرد و بابتش حس بدی داشت اما رسما نمی‌تونست پلک‌هاش رو باز نگه داره.

"خدایا... خیلی خسته‌ام!" لویی زیر لب گفت. "متاسفم من..." حرفش با خمیازه‌ای که کشید، قطع شد."دوست دارم کمکتون کنم اما من- واقعا باید بخوابم. فقط یه کوچولو. باشه؟ یه چرت کوچولو می‌زنم. اگر به کمک بیشتری نیاز داشتید بیدارم کنید لطفا!"

"حتما لویی!" تیلور لبخندی به روش زد. "مشکلی نیست."

"در واقع- آم..." هری ناگهان گفت و باعث شد تا اون سه نفر به سمتش برگردند. "من- داشتم فکر می‌کردم..."

"به چی؟" لویی پرسید و شاید کمی لحنش تند بود. هری واقعا نمی‌تونست حالا نظرش رو عوض کنه! حالا که این همه کار انجام داده بودند، نمی‌تونست تصمیمش رو تغییر بده. پسر شبح لب‌هاش رو گاز گرفت. به نظر می‌اومد چیزی گیجش کرده و نمی‌دونه که باید چیکار کنه. با این حال نگاهی به همراهانش انداخت و توضیح مبهمی داد. "یه کاری هست که باید انجام بدم. خیلی خیلی زود برمی‌گردم... قول میدم! فقط همین‌جا بمونید، باشه؟ منتظرم بمونید! برمی‌گردم!"

و بدون اینکه منتظر جوابی باشه، توی هوا ناپدید شد. لیام و تیلور گیج به نظر می‌رسیدند و لویی درکشون می‌کرد، چون خودش هم همین‌طور بود اما بیشتر از اون عصبی بود. این فقط احتمالا یه بهانه بود تا به تیلور کمک نکنه.

"چی میشه اگه..." لویی قبل از اینکه چشم‌هاش رو ببنده زیر لب زمزمه کرد. "اون موجود قبل از خودش بقیه رو هم در نظر بگیره..."

آره... قطعا قرار نبود دوست بشن. به هیچ‌وجه!
___

خیلی طول نکشید که هری خونه جسی رو پیدا کرد. یه‌جورایی بابت کاری که می‌خواست انجام بده، خجالت‌زده بود. کارش قطعا نشونه‌ای از ضعف بود که هیچ‌وقت توی عمرش انجامش نداده بود. این... کاری که قرار بود بکنه یه‌جورایی خوب بود.

چرا داشت انجامش می‌داد؟ مطمئن نبود. به هیچ عنوان مطمئن نبود. در واقع هیچ وقت توی عمرش در مورد کارهاش انقدر گیج نشده بود. این فقط... حس درستی نداشت. چیزهایی که از موقع ورود به گریم شنیده و دیده بود باعث این حالش شده بودند و اینکه بدون انجام این کار بره، حس درستی نداشت.

شاید این چیزی بود که مردم بهش حس هم‌دردی می‌گفتند. شاید برای همین بود که مادرش بهش اجازه نمی‌داد بیشتر از چند ساعت کنار موجودات خوب بمونه... شاید حس هم‌دردی یه جور بیماری واگیردار بود!

هری در نزد و تا موقعی که وسط آشپزخونه جسی نایستاده بود، به حالت انسانیش برنگشت. اون دختر داشت شام درست می‌کرد. مشخصا برای دو نفر بود. احتمالا برای خودش و نجات دهنده‌اش.

به محض اینکه به بدن انسانیش برگشت، سرفه آرومی‌ کرد تا توجه دختر رو جلب کنه.

جسی جیغی از روی ترس کشید و به سرعت به عقب‌ چرخید و دستش رو روی قلبش گذاشت. با دیدن هری که وسط آشپزخونه‌اش ایستاده بود، حالت چهره‌اش از ترسیده به گیج تغییر کرد.

"هری..." دختر‌ نفسی گرفت. "هری بودی دیگه، درسته؟" هری فقط سرش رو تکون داد، فرصتی برای مکالمه‌های دوستانه نداشت. "ببین، خیلی اینجا نمی‌مونم نگران نباش. همه چیز هم خوبه. حال ما هم خوبه. به دروازه دسترسی پیدا کردیم." جسی که خیالش راحت شده بود با جمله آخر گیج شد."پس‌ چرا-"

"تا حالا چیزی راجع به نارکولپسی(حمله خواب) شنیدی؟" هری تصمیم گرفت که مستقیم سر اصل مطلب بره. جسی چینی به پیشونیش انداخت و سعی داشت مقصود پسر رو متوجه بشه. "نه."

"یه جور اختلال عصبیه." هری توضیح داد. "زمانی اتفاق می‌افته که گروهی از سلول‌های عصبی توی مغز که کارشون تنظیم چرخه‌ی خواب و بیداریه، از کار بیفتند. فکر کنم- فکر کنم این چیزیه که باهاش سر و کار داری."

"خیلی‌خب." جسی به آرومی‌ گفت. "حالا این یعنی چی؟"

"گاهی احساس فلج بودن بهت دست میده؟" هری می‌دونست که خیلی هم محتاطانه صحبت نمی‌کنه اما اهمیتی نمی‌داد. فقط می‌خواست این لحظه بگذره و اون احساس سوزن سوزن شدن استخوان‌هاش از بین بره. به علاوه، باید هر چه زودتر پیش لیام و لویی برمی‌گشت. اعتماد اون‌ها بهش به اندازه‌ی کافی ضعیف بود، لازم نبود که با ناپدید شدن طولانی مدت بهونه دستشون بده. "مثلا جوری که یه بخشی از بدنت بی‌حس بشه یا عملکردش ضعیف‌تر بشه... مثلا وقت‌هایی که زیادی احساساتی میشی یا موقع خواب و بیدار شدنت؟"

جسی پلکی زد."آره آره. گاهی این‌جوری میشم. گاهی اوقات که از خواب بیدار میشم اتفاق میفته."

هری نفسی گرفت. این‌ها نشونه‌های کاتاپلکسی(بی‌اختیاری عضلات)بودند. قبلا این رو توی زمین دیده بود. مجبور شده بود با مبتلایانش سر و کله بزنه. مشکل عذاب آوری بود.

"این تا حدودی شبیه نارکولپسیه... حداقل حدس می‌زنم که این‌طور باشه. واضحا من حرفه‌ای نیستم اما می‌دونی... چندباری نمونه‌هاش رو دیدم. اگر پامون به زمین برسه احتمالا بتونم برم و... یکم کمک برات بگیرم؟" اون کلمات حس ناخوشایند و غریبی داشتند اما به هر حال اون‌ها رو به زبون آورد. "مثلا یه سری دارو یا برنامه برای مقابله باهاش یا چیزی شبیه به این... دقیق نمی‌دونم که برای این چیزها چیکار می‌کنند اما هر چی که هست می‌تونم وقتی که لیام به اینجا برگشت برات بفرستمش. تو نباید به خاطر چیزی که قابل درمانه توی خونه خودت زندانی بشی."

جسی برای چند ثانیه سکوت کرد تا چیزهایی‌ که شنیده بود رو هضم کنه. هری می‌تونست احساسات مختلف رو توی صورت دختر ببینه. گیجی، راحتی خیال، ترس، تعجب. و در نهایت، حس رضایت به چهره‌اش حاکم شد. "خوبه... باشه. اگر مایلی که این کار رو بکنی." هری سرش رو تکون داد. نمی‌تونست با خودش کنار بیاد تا توی چشم‌های دختر نگاه کنه، پس همون‌طور که به کفش‌هاش زل زده بود دهنش رو باز کرد. "خیلی‌خب." دستی پشت گردنش‌ کشید. "فقط... فقط فکر کردم اینکه بدونی تنها نیستی خیالت رو راحت‌تر کنه... اینکه امکاناتی برای کمک بهت وجود داره."

"ازت ممنونم هری." لحن جسی صادقانه بود و هری نمی‌دونست چه حسی باید داشته باشه. احتمالا حس رضایت... اما این شرایط انقدر براش ناآشنا بود که حسی جز معذب بودن نداشت.

"مشکلی نیست." لبخند کوچیکی زد. "من- آم... با غذاهات تنهات میذارم. راستی... اگر یه روزی با یه دختری به اسم تیلور برخورد کردی به نظرم با دوست شدن باهاش لطف بزرگی بهش‌ می‌کنی. فکر کنم شما دو تا خوب با هم کنار بیاین. در هر صورت، ملاقاتت باعث خوشحالی بود. خداحافظ."

هری می‌خواست مسیر برگشت به برج رو در پیش بگیره که جسی آخرین سوالش رو ازش پرسید. "این ربطی به جوری که اون پری ناراحت بود، داره؟ اسمش لویی بود؟" هری اخمی‌ کرد و نگاه مشکوکی به دختر انداخت. "نه." پوزخندی زد."چرا باید به اون ربطی داشته باشه؟"

جسی شونه‌ای بالا انداخت. "نمی‌دونم. به نظر می‌رسید نگرانش شده باشی."

"این مسخره‌ست." هری گفت و فرصتی برای ادامه بحث‌ نداد. "لویی دوست من نیست و قطعا کسی نیست که به خاطرش کاری انجام بدم! خداحافظ."

تصمیم گرفت ناپدید بشه تا از نگاهِ دقیقِ جسی دور بمونه و بعد با عجله پیش دو موجودی برگشت که منتظرش بودند. جسی دلیلی‌ نداشت که فکر کنه کارهای هری به خاطر لوییه. این خنده‌دارترین چیزی بود که توی عمرش شنیده بود.

تنها چیزی که با عقل جور در می‌اومد این بود که این کارِ هری یه نوع تشکر در برابر حرف‌های پسر‌ بالدار پیش‌ مادرهولدا باشه. تازه شاید! اما مشخصا لویی اون‌جا فقط می‌خواست خودش رو نجات بده. این رو برای هری‌ مشخص کرده بود. هری سرش رو تکون داد. قطعا مضحک بود.

○●○●○
شاید (شاید!) قبل از عید یه آپ دیگه هم داشته باشیم اما مشخص نیست. به هر حال اگر نشد عیدتون مبارک خوشگل‌های من🫂

دوستتون دارم💚
مراقب خودتون باشید.

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro