•10•
ووت و کامنت فراموشتون نشه قشنگا🌿
○●○●○
خونهای که مقابلشون بود بزرگ و سفید و خیلی خوشگل بود و با یه نگاه کوتاه به باغچهش میشد متوجه شد که صاحبش، هر کسی که هست، حسابی موردعلاقهی پریهاست. اون هیچوقت قبلا توی دهکده نیومده بود و هیچوقت احساس نکرده بود لازمه که به اونجا بیاد، پس تمام اینها براش جدید بود. به هر حال باید تصمیمش برای نیومدن رو از این به بعد عوض میکرد. اون دهکده به شدت کیوت بود، درست مثل یه خواب شیرین صبحگاهی، مثل یه داستان شبِ قشنگ یا مثل قدم زدن موقع طلوع. همه خیلی خوش برخورد بودند و با خوشحالی از همدیگه استقبال میکردند و لویی حالا متوجه میشد که برای چی افراد بدجنس توی اعماق جنگل زندگی میکردند. احتمالا این حجم از مهربونی برای اونها سمی بود.
حرف از چیزهای سمی شد... هری هم به نظر میاومد از باکلاس بودن خونه متعجب شده، چون با دیدنش سوتی زد، دستهاش رو توی جیبهاش فرو برد و چشمهای گرد شدهش رو به لیام دوخت. "خب... اینجا خونهی کیه؟"
لیام لبخند کجی به روش زد."اینجا خونه دوستمه. اون یهجورایی... یه تجربیاتی راجعبه کسایی که جادوی سیاه تمرین میکنن، داره."
"عالیه!" هری نیشخند دیگهای به روی لویی زد. از وقتی که لویی تصمیم گرفته بود باهاشون همراه بشه، اون پسر دست از این کار برنداشته بود. لویی تقریبا میخواست نصف موهاش رو بکنه.
هر سه وارد اون خونه عظیم شدند و حتی زحمت در زدن هم به خودشون ندادند. لیام حالا که توی یه محیط آشنا بود، آرومتر به نظر میرسید. چند باری اسم دوستش رو صدا زد و منتظر پاسخی از طرفش یا شنیدن صدای قدمهاش شد. "جسی؟" پسر فریاد کشید. "جسی؟"
وقتی که جوابی نگرفت آهی بلندی کشید."عالیه. احتمالا باید خواب باشه."
هری و لویی نگاهی رد و بدل کردند و دوست جدیدشون رو دنبال کردند. (لیام یه دوست بود، درسته؟ آره دوستشون بود. لویی دوست داشت اون پسر رو دوست خودش بدونه.) به سمت پلکانی مرمرین و سفید رفتند که نردهی چوبی و براقی داشت.
اونها دوست لیام رو روی یه صندلی پیدا کردند و همونطور که لیام حدس زده بود، دوستش غرق خواب بود. لویی با نگاه کوتاهی به اون دختر، متوجه شد که اون زیبای خفتهست. از وقتی که چند سال پیش یه شاهزاده اون رو از خواب بیدار کرده بود، اون دختر به یه موضوع محبوب برای صحبتِ محافل تبدیل شده بود. لویی با خودش فکر کرد که اون دختر مثل یه سلبریتی محبوبه و بعد گونههاش گل انداخت.
وقتی که لیام به سمت دوستش رفت و شونهش رو به آرومی تکون داد، اون و هری گوشهای ایستادند."جسی؟" لیام به آرومی صداش زد."هی جسی!" دختر با اخم گیجی روی صورتش از خواب بیدار شد. چشمهاش به سرعت اطراف رو بررسی کرد. وقتی که متوجه شد هنوز توی خونهی خودشه و لیام کنارشه، آهی کشید و لبخند عذرخواهانهای زد. "هی لی... چه خبر؟" صدای دختر به خاطر خواب، گرفته و خشدار بود. "ببخشید که بیدارت کردم اما واقعا به کمکت احتیاج دارم." لحن لیام مهربون بود.
"البته! مشکلینیست." دختر کش و قوسی به تنش داد و آهی کشید. لیام لبخند کوچیکی زد. "خیلی خب... جسی میخوام هری و لویی رو بهت معرفی کنم. اونها... دوستان جدید من هستند." جسی پلکی زد و سر تا پای اون دو رو با تردید نگاه کرد.
"تو اهل اینجا نیستی." احتمالا منظور دختر هری بود، اما به هر حال لویی جوابش رو داد. "نه." لحن پسر بالدار کمی مضطرب بود."من از اهالی جنگلم و این یکی، اهل یونانه. ما از دانشگاه سهگانه به اینجا اومدیم." دختر هومی گفت. "از دروازههای خراب اومدید؟" هر دو پسر با تکون سرشون تایید کردند.
"حالا که حرفش شد..." هری لبخند معصومانهای که چال گونههاش رو نشون میداد، به روی دختر زد. "ما واقعا باید به دانشگاه برگردیم اما متاسفانه تمام دروازههای اصلی مسدود شدند."
"در واقع، جس... دلیلی که براش اینجاییم-" لیام وسط حرف هری پرید. "اینه که تو کسی رو میشناسی که یه دروازه شخصی داشته باشه؟" پسر امیدوارانه به دوست خوابآلودش خیره شد. جسی ابروهاش رو بالا انداخت. "میدونی که اون دروازهها هم قرار نیست به درستی عمل کنند، نه؟"
"آره... در واقع موضوع همینه!" لیام گفت. "این قراره یه ماجراجویی باشه، میدونی؟ و... منم یهجورایی میخوام باهاشون برم؟"
"تو... چی؟!" جسی به پسر خیره شد. "لیام تو میدونی چه اتفاقاتی ممکنه بیفته؟ چی میشه اگه سر از جهنم در بیاری؟ یا تارتاروس؟ میدونی توی تارتاروس با مردم چیکار میکنن؟"
هری سرفهی معذبی کرد. "من میدونم... من... آم- من مال اونجام. مطمئن میشم که مشکلی برامون پیش نیاد." جسی شقیقههاش رو مالید. "عالیه... واقعا این حرفت حالم رو بهتر کرد!"
"ببین..." لویی شروع به صحبت کرد تا شاید بتونه شرایط رو بهتر کنه. "منم مثل تو از این کار خوشم نمیاد. اما ما میتونیم از خودمون مراقبت کنیم... و اگر نیاز بشه میتونیم از همدیگه هم مراقب کنیم." کاملا مطمئن بود که جمله آخرش دروغی بیش نیست. هری قرار نبود لویی رو نجات بده. "اگر لیام نتونست از خودش مراقبت کنه ما مواظبشیم! صادقانه، ما فقط میخوایم به دانشگاهمون برگردیم."
"مطمئنم که همینطوره لاو اما..." دختر هنوز مردد به نظر میرسید. "نمیخوام تشویقتون کنم کاری که شامل جادوی سیاه میشه رو انجام بدید. چون اون چیزا خطرناکن." دختر سعی کرد تا منظورش رو براشون شفافتر کنه."منظورم اینه که... به من نگاه کنید. من گرفتار یه جادوی خوابم و از وقتی که بیدار شدم دائما خستهام. همیشه و در هر شرایطی خوابم میبره و نمیتونم کاری در موردش انجام بدم. گاهی برای خرید توی شهر میرم و ناگهان روی زمین پخش میشم. اما وقتی که واقعا میخوام بخوابم قادر به انجامش نیستم. گاهی اوقات انقدر توهماتم واقعیه که نمیدونم خوابم یا بیدارم. نمیتونم هیچ کاری انجام بدم." دختر آهی کشید و لبخند غمگینی زد."این چه جور زندگیایه آخه؟"
لویی به خاطر حال دختر ناراحت بود. حتی با شنیدن لرزش صدای جسی کمی لب پایینش با بغض لرزید اما خودش رو بابت ضعفش سرزنش کرد و لبش رو گاز گرفت تا جلوی لرزشش رو بگیره. تلاش کرد تا احساس بدی نداشته باشه اما نتونست. اون فقط نمیتونست ناراحتی دیگران رو ببینه، ناامیدی توی وجودش رخنه میکرد و اون رو از هم میپاشوند. "این وحشتناکه..." لویی گفت و لحنش لرزون بود. "این واقعا وحشتناکه! واقعا متاسفم که مجبور شدی این شرایط رو تحمل کنی. این... این درست نیست. تو مستحق اینی که آزاد باشی. که یه زندگی عادی رو تجربه کنی... که-"
سرفه کوتاهی رو از پشت سرش شنید و حرفش رو قطع کرد. درسته... داشت از هدفشون دور میشد. چند بار پلک زد تا اشک رو از چشمهاش دور کنه و فینفین آرومی کرد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه.
بچه نباش لویی! هری بعدا قراره به خاطر این مسخرهت کنه. نذار هری گریهت رو ببینه.
"بگذریم." لویی دستی به گردنش کشید. "من... آم- جادوی سیاه رو میشناسم. البته نه مثل تو اما محض احتیاط چیزهای پایه رو بهمون یاد دادن. من مراقبم... میدونم باید از چی دوری کنیم. باشه؟ مشکلی برامون پیش نمیاد."
"ازت خواهش میکنم جسی!" لیام التماس کرد. "لطفا بهمون بگو که دروازه کجاست. من همیشه آرزوی چنین چیزی رو داشتم، یادته؟ سالها در موردش بهت گفتم. این شانس من برای رسیدن بهشه."
سکوتی بینشون به وجود اومد و به نظر میرسید که جسی داره به حرف لیام فکر میکنه. در نهایت دختر آهی کشید. "خب..." با تردید زیر لب زمزمه کرد. "شنیدم که مادر گاتل یکی توی برجش داره اما فکر کنم یه طلسم روش گذاشته که انسانها نتونن ببیننش."
لویی مغرورانه صاف ایستاد و تمام ناراحتیش رو فراموش کرد. "من اونجا رو بلدم. برج راپونزل(گیسوکمند) منظورته دیگه، نه؟" تلاش کرد تا خیلی از خود راضی به نظر نرسه.
جسی برای چند لحظه خیره نگاهش کرد. "درسته. اما مراقب باشید، خب؟ واقعا دلتون نمیخواد که گاتل مچتون رو بگیره."
"حتی یه ذره هم نگران نباش!" لویی با خوشحالی گفت و تمام انرژی منفی توی بدنش رو دور انداخت. "من حواسم هست." البته اگر به عقب نگاه میکرد میتونست چشم چرخوندن هری و نگاه مردد لیام رو ببینه، اما جسی به پسر پری لبخندی زد. "پس براتون آرزوی موفقیت میکنم. مراقب لیام باش، باشه؟" لویی صادقانه قول داد که این کار رو میکنه.
وقتی که برگشتند تا از اونجا بیرون برن، هری مکثی کرد انگار که میخواست چیزی بگه اما بعد سرش رو تکون داد و به راهش ادامه داد. لویی به خاطر کار اون پسر با گیجی اخمی کرد اما چیزی نگفت.
____
برج راپونزل منزوی و قدیمی بود و واقعا پیدا کردنش سخت بود. لویی پنج بار به هری و لیام گفته بود که اونها خوش شانسن که اون رو دارن تا راه رو نشونشون بده و میخواست مطمئن بشه که کاملا متوجه این موضوع شده باشن! البته بیشتر به خاطر این بود که نمیتونست تحمل کنه که لیام از هری خوشش بیاد و مشتاق بود تا ثابت کنه که دوستداشتنیترین موجود اون دور و اطراف فقط و فقط خودشه. چون واقعا هم همینطور بود. لویی فوقالعاده بود.
البته هنوز مطمئن نبود که چطور باید شرایط رو به نفع خودش عوض کنه. فعلا هری دست بالاتر رو داشت و کاری کرده بود لیام بهش بپیونده و دو نفر در برابر یه نفر بشن. لویی متاسفانه کاملا آگاه بود که شانسش رو از دست داده و کاری که باید میکرد این بود که راهی پیدا کنه تا مطمئن بشه که این ماجراجویی تبدیل به بهترین خاطرهش میشه. این جوری میتونست به هری ثابت کنه که اون چیزی بیشتر از یه موجود کیوت و یه کارگر طبیعته اما یهجورایی نمیخواست فقط به هری این رو نشون بده. در واقع میخواست به همه این رو بفهمونه. میخواست موجودات خوب و بد، دوستان و خانوادهش، مردهها و زندهها نتونن اسمش رو فراموش کنن. میخواست توجه خدایان رو برای چند لحظه هم که شده به خودش جلب کنه.
این همیشه آرزوی شماره یکش بود. میخواست توی یادها بمونه، میخواست دوستش داشته باشن و ستایشش کنند. میخواست تمام اون چیزهایی که انسانها توی دهکده در موردش حرف میزدند رو تجربه کنه.
همون موقع بود که با بشکنی جلوی صورتش از رویاهاش بیرون کشیده شد.
"لویی؟ رفیق، خیلی وقته که داریم راه میریم. لطفا بگو که اون برج مخروبه همونیه که دنبالشیم." حق با هری بود، اونها بالاخره به مقصد رسیده بودند.
لویی لبخندی زد. "آره. خودشه. ببینید کاری که باید بکنیم اینه که یکم صبر کنیم تا مادر گاتل برای کارهای روزانهش از برج خارج بشه. بعدش باید بریم و با راپونزل حرف بزنیم و امیدوار باشیم که کمکمون کنه."
هری پوزخندی زد."چی؟ وقت بیشتری رو هدر بدیم؟ من میتونم از پس مادر گاتل بربیام. مشکلی پیش نمیاد."
"نه نمیتونی." لویی جواب داد."تو قدرتی نداری. الان نمیتونی از پس هیچکسی که قدرت جادویی داشته باشه، بربیای."
"پس لیام میتونه با یه گاز سرش رو بکنه. تمام!"
"من واقعا آدم خشنی نیستم." لیام به آرومی وسط بحثشون پرید.
لویی نگاه منظورداری به هری انداخت و با سر به لیام اشاره کرد."دقیقا. پس باید صبر کنیم." هری نفسش رو بیرون داد اما چیزی نگفت.
اون سه پسر پشت چندتا درختچه پنهان شدند. هری و لویی به آرومی بحث میکردند و لیام چشمهاش رو براشون میچرخوند. در نهایت تصمیم گرفتند به نوبت حواسشون به برج باشه و توی شیفت لیام بود که بالاخره اون اتفاق افتاد. لیام گلوش رو صاف کرد. "رفقا..."
"برام مهم نیست چی میگی. خدایان ازگارد از خدایان المپ خیلی بهترن!"
"الان جدیای؟ خدایان شما محتاج سیبهای طلاییشونن تا پیر نشن. اگر این به معنای ضعف نیست پس نمیدونم چی نشونشه. خدایان نباید ضعف جسمانی داشته باشن!"
"رفقا..."
"حاکم شماها یه متجاوزه!"
"خودم میدونم. باور کن افراد کمی وجود دارن که من بیشتر از زئوس ازشون نفرت دارم."
"خب پس... به نظر میاد سر یه مورد توافق کردیم."
"کردیم، مگه نه؟"
"چقدر عالی!"
"مرتیکه لوس پرمدعا!"
"مایهی ننگ مفتضح!"
"اوه ببینید دیکشنری سخنگو چی میگه!"
"رفقا!" لیام رو بهشون غرید. اون دو پسر لرزیدند و به سمت لیام برگشتند. پسر چشم قهوهای با بیحوصلگی بهشون نگاه میکرد. یه گرمای آشنا گونههای لویی رو در آغوش گرفت.
"میخواستم بگم که..." لیام شروع کرد. "مادر گاتل رفت. چند دقیقه پیش توی اون جنگل رو به رو غیبش زد."
"اوه..." لویی چتریهای پرمانندش رو مرتب کرد."خب پس، منتظر چی هستید؟ بیاید بریم!"
با احتیاط به برج نزدیک شدند و لیام زیر لب چیزی شبیه به اینکه اون دو تا غیر قابل تحملن زمزمه کرد و لویی با بخشندگی تصمیم گرفت تا حرفش رو نشنیده بگیره.
هری درست پشت سرش قدم برمیداشت و قدمهاش تقریبا بیصدا بودند و لویی سعی کرد به خاطر بسپاره که همیشه حواسش به هری باشه تا اون پسر نتونه غافلگیرش کنه.
مقابل خونهی بلند راپونزل ایستادند و به نظر میرسید که لیام یکم نگران شده، چون برای کمک به لویی خیره شده بود.
"چطور باید بریم بالا؟"
"خب..." هری قبل از اینکه لویی فرصتی داشته باشه، شروع به صحبت کرد. "برای من که مشکلی نیست. لویی هم که پرواز میکنه. سعی کن ازش بالا بری رفیق!"
"عوضی نباش." لویی چشمهاش رو چرخوند. "اصلا تا حالا چیزی در مورد راپونزل شنیدید؟ فقط کافیه داد بزنی تا موهاش رو بندازه پایین. و بعد میتونی بری بالا." پوزخندی تحویل هری داد. "احمق!"
هری تک خندهای کرد. "صبر کن... واقعا؟ فکر میکردم فقط مردم زمینن که خلاق و دیوونن. این عالیه!" چشمهای پسر برق میزد."خب پس... انجامش بده لیام."
لیام نگاه آزردهای به هری انداخت و لویی خوشحال بود که تنها کسی نیست که دید بدی به هری داره. شاید بعد از این لویی موردعلاقهش بشه! واقعا نمیتونست تصور کنه که کسی بودن کنار هری رو به بودن کنار پریای مثل خودش ترجیح بده. این درست نبود!
در هر صورت، لیام کاری که پسر شبح گفته بود رو انجام داد و نگاه مرددی به تک پنجرهی برج انداخت و فریاد زد. "راپونزل... موهاتو بنداز پایین؟"
ابتدا اتفاق خاصی نیفتاد اما بعد صدایی شنیده شد و ناگهان دستهای موی طلایی، ابریشمی و به طرز غیر قابل باوری بلند از پنجره به پایین پرت شد و کمی بالاتر از سطح زمین چمن کاری شده ایستاد.
هر سه اونها با ناباوری به تصویر مقابلشون خیره شده بودند اما بعد لیام نفس عمیقی کشید و قلنج انگشتهاش رو شکست."خیلی خب..." آهی کشید. "بیاید انجامش بدیم!"
○●○●○
جوری که تمام خاطرات و داستانهای بچگیم با این بوک میاد جلوی چشمم>>>
بیاید یه قراری با هم بذاریم. شما کامنت بذارید و بوک رو به بقیه معرفی کنید منم زود به زود آپ کنم. قبوله؟😄
دوستتون دارم🧡
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro