8. عروسکِ جدید
وقتی به هتل رسیدن، مایکل و کلوم رفتن بیرون و لوک تو لابی نشست. اشتون و جاناتان رفتن به اتاقشون...
کمی که گذشت و هر کدوم از پسرا دوش گرفتن، اشتون توفکر فرو رفت...میتونست همین الان بره به آقای کرام بگه، مطمئنه لوک الان برگشته خونه ش. ولی...لوک حتما کلوم رو میکُشه! آره، اون یه روانیه...ولی اشتون مجبوره با اون روانی بمونه. نمیتونه فرار کنه...پس...نمیدونه باید چیکار کنه
وقتی اشتون به خودش اومد، دید گونه هاش خیسن. جاناتان کنارش نشسته بود
"چرا گریه میکنی اشتون؟"
"من...من میخوام همینجا بمونم ولی...دلم برای خانواده م تنگ میشه"
اشتون با هق هق گفت. انتظار داشت جاناتان بغلش کنه و با موهاش بازی کنه تا اشتون آروم تر بشه ولی جاناتان فقط زد روی شونه ش
"متاسفم"
"من میرم هوای تازه بخورم"
اشتون زیر لب زمزمه کرد و از اتاق بیرون رفت. جاناتان هیچ حرفی نزد و روی تختشون دراز کشید و فوری خوابش برد. اون حتی بعد هم دنبال پسر دیگه نرفت! اشتون از پله ها پایین رفت. خوشبختانه اتاق اونا طبقه ی اول بود و مجبور نبودن از اون وسیله ی ترسناک به اسم "آسانسور" استفاده کنن. اشتون رسید به لابی و خواست بره به محوطه که بوی تند چیزی باعث شد بینیش رو جمع کنه
"اشتون"
یه صدای گرفته صداش کرد. اشتون جلوتر که رفت توی دود لوک رو دید. اون دود از دهن لوک بیرون میومد
"کجا میری؟"
لوک پرسید و یه نفس از اون میله ی کاغذی گرفت. دوباره از دهنش دود بیرون اومد. اشتون وقتی فهمید به لبای لوک خیره شده سرشو انداخت و سرفه کرد. سینه ش میسوخت و گلوش انگار آتیش گرفته بود
"مُح-اوهو اوهو- محوطه"
لوک اون میله که سرش روشن بود رو روی یه ظرف فشار داد و یکی از دستاش رو باز کرد. اشتون کنارش نشست و لوک اونو به سینه ش فشار داد
"این چیه؟"
اشتون که چشماش اشکی شده بود پرسید و چند تا سرفه کرد
"سیگار"
"سیگار؟ اوه...اون یه جور سمه؟"
"اونطوری بهتون گفته ن؟"
لوک با پوزخند پرسید و اشتون سرشو تکون داد. لوک نوک انگشتاشو روی گونه ی اشتون کشید
"گریه کردی؟"
"یه کم"
لوک اشتون رو بغل کرد. اشتون سرش رو روی سینه ی لوک گذاشت. آره...اون هر قدر هم که پَست باشه میدونه چطوری باید اشتون رو آروم کنه. چیزی که اشتون رو آشفته کرده بود لوک بود و الان چیزی که آرومش میکرد آغوش همین لوک بود
"جاناتان بغلم نکرد که آروم شم"
اشتون فکرش رو زمزمه کرد. لوک خندید. روی موهای اشتون رو بوسید
"جاناتان دوست خوبی نیست!"
"تو هم نیستی، تو حتی دوستم هم نیستی!"
اشتون جواب داد. لوک خندید. یه آقایی اومد
"آقا ببخشید من گفتم-" لوک حرف مرد رو قطع کرد، "گفتی سیگار کشیدن ممنوعه منم خاموشش کردم! الان دیگه چی میخوای؟"
"اینجا تجمع نکنین"
مرد گفت و یه نگاه چپ تحویل اشتون داد. اشتون سرشو انداخت پایین و لوک اخم کرد
"هی هی! به اون چرا چپ نگاه میکنی؟" لوک از جا بلند شد و فک مرد رو گرفت، "آخرین بارت باشه حتی نگاتو روی اشتون میندازی، شنیدی؟" لوک تو صورت مرد غرید و مرد ترسید. اون سرشو تکون داد
"متاسفم آقا"
اون گفت و زد به چاک. لوک دست اشتون رو گرفت و اونا از هتل بیرون رفتن
"کجا میریم؟"
"نمیدونم..."
لوک زمزمه کرد و اشتون دیگه چیزی نگفت. اونا تو خیابونا چرخ زدن تا اینکه هوا کم کم تاریک شد. لوک اشتون رو برد به یه مغازه که بوی های خوب ولی عجیبی داشت
"اینجا میتونی بهترین پیتزاها رو بخوری"
"چی؟"
"الان میبینی!"
لوک خندید و اونا پشت یه میز نشستن. لوک یه بیر با یه کوک سفارش داد و اشتون با کنجکاوی به دور و بر نگاه کرد
"اینجا شاید کوچیک باشه ولی جَوِش خیلی صمیمیه..."
لوک با خنده گفت و اشتون به سمت جایی که داشتن فریاد میکشیدن نگاه کرد
"صمیمی؟"
اشتون پرسید وقتی یه مرد با مشت زد تو دهن اون یکی و بقیه تشویقش کردن. لوک خندید و سرشو تکون داد
"زیاد بهشون خیره نشو"
لوک گفت و اشتون به میز نگاه کرد. یه زن چاق جلوی میز ایستاد
"لوک! پسرم!"
"خاله کتی!"
لوک بلند شد و اون زن بغلش کرد. اشتون به زن نگاه کرد و وقتی لوک معرفیش کرد از جا بلند شد و با زن دست داد. خاله کتی گفت الان نوشیدنی هاشون رو میارن ولی خودش داره میره اون مردا رو آروم کنه
وقتی اشتون با دقت نگاه کرد، خاله کتی اصلا هم چاق نبود. اون فقط خیلی هیکلی بود با یه نقشهایی روی دستاش. خب، میشه گفت زن ترسناکی بود
"اون خاله ته؟"
"نه...من از بچگی همین دور و برا بزرگ شده م برای همین خاله صداش میکنم. کلوم و مایکل هم خاله صداش میکنن"
لوک گفت و اشتون اخم کرد
"پس کلوم و مایکل با تو بزرگ شده ن؟"
"چی؟ نه!...تو خیلی موذی هستی!"
لوک با چندش گفت و اشتون شونه هاش رو بالا انداخت. نوشیدنی هاشون که اومد، لوک سفارش دوتا پپرونی رو داد و اشتون کمی از نوشیدنی گازدارش خورد
"آهق...نمیشه این رو عوض کنن؟"
"چی میخوای پرینسس؟"
"فقط آب"
اشتون گفت و سرفه کرد چون گازِ کُوک اذیتش کرده بود. لوک خندید و به گارسون که اون رو هم میشناخت گفت برای اشتون آب بیاره. خودش از بیرش خورد
"اینجا خیلی عجیبه..."
اشتون نفسش رو فوت کرد و به دور و بر نگاه کرد. لوک خندید
"هی پرینسس، زیاد اینور اونور رو نگاه نکن، میگیرن کتکت میزننا!"
لوک هشدار داد و پسر کوچیکتر با چشمای گرد بهش نگاه کرد. اوه خدای من! اشتون دستی تو موهاش کشید و وقتی دو تا چیز گرد و زرد-سفید با گردالی های قرمز روش جلوش گذاشتن، کمی عقب تر رفت. لوک دوباره خندید...اون همش میخنده!
"نترس پرینسس، این فقط پیتزاست"
"آه، نه ممنون...این یه جوری به نظر میرسه"
"ولی خوشمزه ست. یه تیکه بردار!"
لوک دستور داد. اشتون یه تیکه از غذای چسبناک داغ برداشت و یه گاز کوچیک زد. وقتی پنیر تو دهنش آب شد و مزه ی پپرونی رو حس کرد، فکر کرد واو پسر این محشره. چشماش برق زدن ولی همون یه تیکه رو هم گذاشت روی کاغذ نچسب
"چی شد؟"
"این غذا همه جای آدمو کثیف میکنه!"
اشتون گفت و لوک بلند خندید. اون کمی از بیرش رو خورد و از جا بلند شد
"زود برمیگردم، کسی اومد بهش جواب نده"
یه مرد اونطرف رستوران/بار داد کشید: "لوک همینگز یه عروسک جدید پیدا کرده!"
اشتون اخم کرد...لوک همینگز؟ همین لوک؟ لوک برگشت و نشست. چاقو و چنگال رو داد به اشتون و اشتون تشکر زیرلبی کرد
"آ-یه، همینگز؟"
"خفه شو بروس"
لوک خیلی جدی گفت و اون مرد دیگه چیزی نگفت. همه به کار خودشون ادامه دادن و اشتون به لوک نگاه کرد
"منو میگفتن...من عروسک جدیدتم!"
اشتون با طعنه گفت و از جا بلند شد. اون از رستوران بیرون اومد. اون عروسک نبود، لوک میدونست اون دوست نداره عروسک خطاب بشه. لوک با غضب به مرد نگاه کرد و دنبال اشتون رفت
"ممنون خاله کتی"
لوک داد زد و از رستوران بیرون اومد. آرنج اشتون که داشت به سمت مسیری که ازش اومده بودن میرفت رو گرفت و برگردوندش سمت خودش
"گاش! نمیتونی یه لحظه با خوبی و خوشی با من یه جا بشینی؟ یا باید یکی مزاحم شه یا تو اداهای لوست رو دربیاری!"
لوک سر اشتون داد کشید
"من لوس نیستم! هر کسی بود تا الان لوت داده بود! من یه اِیمیشم! درست زمانی که باید برای زندگیم تصمیم بگیرم سر و کله ی لوک همینگز پیدا میشه و منو میدزده! بعدم تا حد مرگ شکنجه م میکنه و بعد بهم میگه تو لوسی!"
اشتون متقابلا داد کشید...لوک نفس عمیقی کشید
"خیلی خب آروم با-"
"آروم باشم؟ تو منو مثل خودت کردی! یه گناهکار! تو کلی بهم ضربه زدی و الان میخوای منو با خودت نگهداری که بیشتر بهم ضربه بزنی!"
اشتون دوباره داد کشید
"سر من داد نکش! هیچکس حق نداره سر من داد بکشه!"
"هیچکس حق نداره منو عروسک خطاب کنه و هر بازی ای داره سرم بیاره!"
اشتون بلندتر داد کشید و لوک یقه ش رو گرفت
"من میخواستم رابطه مون مثل دوتا دوست باشه که خودت خرابش کردی!"
لوک غرید و اشتون هُلش داد عقب
"من نمیخوام با آدمی مثل تو دوست باشم!"
اشتون متقابلا غرید و لوک نفسش رو با حرص داد بیرون. اون اشتون رو محکم هُل داد و به سمت مخالف هتل رفت. اشتون روی زمین افتاد ولی بلند نشد. میتونست برگرده هتل...آره...
اشتون از جا بلند شد. لوک داشت ازش دور میشد ولی اشتون نمیخواست صداش کنه. اشتون دید که لوک دستاشو برد سمت گوشش و با خودش فکر کرد اون یه احمقه! وقتی یه مرد که تو حالت طبیعیش نبود از رستوران کهنه بیرون اومد، اشتون ترسید...اون به سمت هتل راه افتاد ولی دو سه قدم بیشتر برنداشته بود که مرد دستشو گرفت
"ولم کن!"
"عزیزززم!"
"ولم کن آقا!"
اشتون نمیتونست فرار کنه...لعنتی! یعنی همه تو این شهر فگ- گی ان؟ وقتی مرد هر دوتا دست اشتون رو گرفت، اشتون با زانوش زد زیر شکم مرد...مرد خم شد و اشتون تونست از دستش فرار کنه. اون به سمت هتل نرفت، به سمت لوک رفت. مرد داشت دنبالش می اومد ولی نمیتونست مثل اشتون بدوئه، اون تعادلش رو از دست داد و افتاد. اشتون لوک رو دید که داشت بی خیال راه میرفت. بی اختیار لوک رو از پشت بغل کرد
لوک فریادی از سر غافلگیری سر داد ولی زود اشتون رو بغل کرد. هندزفریش رو از گوشاش درآورد
"چیشده پرینسس؟"
"اون مرد...داشت..." اشتون نتونست گریه ش رو نگه داره و بغضش ترکید. لوک بغلش کرد و موهاش رو نوازش کرد
"اون داشت منو با خودش میبرد"
اشتون بیشتر گریه کرد. کمی اونطوری موندن و بعد اینکه اشتون آروم شد، لوک بدون هیچ حرف اضافه ای دست اشتون رو گرفت و کشید. اونا تو خیابونای تاریک و خلوت راه رفتن. وقتی رسیدن هتل، لوک بدون هیچ حرفی روی پیشونی پسر کوچیک با چشمای درشت عسلی رو بوسید و با کارتی که اون داشت در رو باز کرد. پسرِ اِیمیش وارد شد و درحالی که لوک به چشماش خیره بود و اون هم به چشمای لوک خیره بود در رو بست
"کجا بودی؟"
***اوکی فاک
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro