27. مُشت
"تو عقلتو از دست دادی!"
اشتون سر لوک داد کشید. لوک دست اشتون رو چنگ زد و از خونه بیرون رفت. پدر اشتون دست دیگه ی پسرش رو گرفت
"ولش کن! لوکاس یا هر عوضی دیگه ای که هستی!"
"آقای ایروین خواهش میکنم!"
لوک التماس کرد، این اولین بار بود که اشتون تو این وضعیت میدیدش...لوک و التماس کردن؟ هرگز...
"خواهش میکنم! اگه پیدامون کنن جونش در خطره!"
"جون ما هم درخطره!"
"آقای ایروین-"
"-پاپا!"
اشتون پدرش رو بغل کرد...وقتی مادرش رو دید، فکری به ذهنش رسید. رفت عقب تر و نفس عمیقی کشید...یه مشت زد تو صورت پدرش
"اشتون!"
مادرش داد کشید
"متاسفم متاسفم- فقط- اگه اومدن بگیرنتون، بهشون بگین ما شما رو زدیم و فرار کردیم"
اشتون زود گفت و جای مشتش رو بوسید. از لب پدرش خون میومد...اون حتی نمیدونست این توانایی رو داره که به پدرش مشت بزنه، ولی الان ببینین کجاست!
"دوستتون دارم"
"ما هم تو رو دوست داریم، الان برو!"
مادرش آروم گفت. پدرش میخواست مانع بشه ولی اون نذاشت. خانم ایروین موهاش رو به هم ریخت و یه کم از لباس شوهرش رو پاره کرد. لوک دست اشتون رو کشید و اونا به سمت کلبشون دویدن.
"کلوم! لعنتی درو باز کن ببینم!"
در زود باز شد و دوتا پسر نفس نفس زنان وارد کلبه شدن
"وسایلا- وسایلامونو جمع کن باید بریم، زود!"
لوک کلمه ی آخر حرفش رو داد زد و کلوم از جا پرید. مایکل با چشمای نیمه بسته وسط نشیمن ایستاد
"مایکی اونا فهمیدن باید بریم!"
اشتون یقه ی مایکل رو گرفت و تکون داد. چشمای سبز مایکل گرد شدن
"هِل نو!"
اون داد کشید و زود همه دست به کار شدن. چند دقیقه بعد همه ساک به دست سوار کاروان شدن و مایکل زود روشنش کرد. وقتی مایکل وارد مسیر جاده شد، همه نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدن. لوک جدا ترسیده بود؛ اون هیچوقت نمیترسه. ولی اینبار شاید چون اشتون پیشش بود ترسید
"اش-"
"خفه شو! هیچی نگو!" اشتون داد کشید. لوک صورتشو با دستاش پوشوند...چرا اینطوری شد؟ انگار جای اشتون و لوک عوض شده...همین چند روز پیش اشتون بین دستای لوک تو نسیم دشت سرسبز داشت نفس میکشید...همیشه لوک بود که به اشتون دستور میداد
"من- من با مشت زدم تو دهن پدرم! میفهمی؟ هیچ متوجهی؟ اونا تو دردسرن! مافیای شهرمون میکشنشون!"
"چرا؟" لوک متقابلا داد کشید. نمیتونست ببینه کسی دامیننت وار داره باهاش حرف میزنه. کلوم رفت پیش مایکل باشه چون واقعا از چپ اومدنای این دوتا خسته شده بود
"چرا؟ تو یه احمقی!" اشتون گفت. جدا جوابی نداشت...دلیلی نمیدید که ایمیشای مافیا بخوان بخاطرش به پدر و مادرش صدمه بزنن. هرچی باشه اشتون قبل رفتنش صحنه سازی لازم رو انجام داده بود
"من احمق نیستم! کافیه دیگه!" لوک محکم گفت. اشتون تو خودش جمع شد. از این احساس متنفر بود. لوک به راحتی با یه لحن محکم ساده میتونست اشتون رو بزنه زمین. به همین راحتی اشتون مثل موم تو دستای لوک بود
"الان، آخرین بارت باشه سر من داد میکشی" لوک خیلی آروم گفت. موهای پشت گردن اشتون سیخ وایستادن. لوک برگشته بود، دیگه لوکاس رابرتی درکار نبود، دیگه لوک خوش خنده و یه کم مهربونی درکار نبود...لوک دوباره همون اسهولی شد که قبلا بود.
هوا تاریک بود. ستاره ها مثل الماس روی پیرهن مخمل شب میدرخشیدن. اشتون همونطور تو خودش جمع شده بود و زانوهاشو بغل کرده بود. هیچ احساسی نداشت، هیچ فکری نداشت جز درد توی سینه ش. احساس میکرد هر لحظه ممکنه تیکه های قلبشو بالا بیاره. نمیدونست چرا اینطوری شده...ولی خوب میدونست اینم یکی از اون احساسای عجیب غریبه که توسط لوک داره بهش دست میده. مطمئن بود لوک الان خیلی بی خیال تکیه داده به دیواره ی کاروان و داره بیرون رو تماشا میکنه. صدای حرف زدنای آروم کلوم و مایکل مثل وزوز تو گوشای پسر کوچیک و بی دفاع رو پر میکردن
بالاخره، یه اشک از چشم اشتون چکید، مثل پولک درخشید و افتاد روی بازوش و مُرد. اشتون زود رد اشک روی گونه ش رو پاک کرد...ولی یه اشک کافی بود تا هق هق های خفیف اشتون شروع بشن. قلبش بیشتر از هرزمان دیگه درد میکرد و وجودش یه چیز خاص رو میخواست
دو تا بازوی قوی که اونو به سینه ی صاحبش بچسبونه
ولی اشتون بدون هیچ امیدی سعی کرد ذهنشو پرت آرامش دیگه ای کنه. ولی آخر هرچیز ختم میشد به آغوش لوک. این دیوانه کننده بود. توجه پسر بلوند جلب اشتون شد. اخم کرد. رفت روی تخت، کنار اشتون نشست
"چرا گریه میکنی؟"
هیچ جوابی نگرفت. اشتون میترسید اگر جواب بده تنها کلماتی که از دهنش بیرون میان "بغلم کن" باشه؛ اون یه پسر بچه ی دماغوی لوس نیست...خب، شاید کمی لوس باشه...ولی این احساس چیزیه که فقط با لوک تجربه ش کرده. عجیبه؟
لوک ولی، بدون هیچ حرف دیگه ای، پسر کوچیکتر که داشت درد میکشید رو بین دستاش گرفت و به سینه ش فشار داد. قسم میخوره آه کشیدن اشتون از سر آسودگی رو شنید. گریه های اشتون قطع شدن و لوک بالاخره جرئت کرد روی موهای نرم پسر رو ببوسه...
خدای من، اینا دارن چه بلایی سر دل همدیگه میارن؟
کلوم به جلو نگاه کرد...داشتن به یه شهر میرسیدن. اینجا امن بود، اونقدر امن که میتونستن تا آخر عمر اینجا بمونن و هیچ کس هم پیداشون نکنه. کلوم سیمکارت های گوشیاشون رو پرت کرده بود تو یه دره...اینطوری امن تر هستن.
***عر داریم کجا میریم؟ هووهوو
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro