26. احمقِ کودن
***هر وقت کاری رو برای دریافت چیزی در عوضش انجام بدی، هیچ وقت نمیتونی اونو به صورت عالی و بی نقص تکمیل کنی***
"خدای من شما برق ندارین! چطوری آخه؟"
مایکل غرغر کرد. شارژ گوشیش داشت تموم میشد و اون در حد فاک حوصلش سر رفته بود
"مایکی، غر نزن. فردا برمیگردیم"
لوک گفت. اشتون برگشت تا پسر بلوند رو ببینه. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی کلوم زودتر از اون دست به کار شد
"آره بریم یه شهر کوچیک که این طرفاست. میتونیم کمی هم اونجا بمونیم تا آبا از آسیاب بیفته"
کلوم گفت. اشتون دوباره میخواست چیزی بگه که مایکل هورای بلندی کشید. اینبار وقتی اشتون دوباره میخواست چیزی بگه، کلوم به مایکل گفت آروم باشه
"دِ یه لحظه بذارین ببینم پرینسس چی میخواد بگه!"
لوک سر کلوم و مایکل داد کشید و اون دوتا سرجاهاشون آب رفتن. لوک واقعی داشت برمیگشت
"آم- من- آه من هنوز نتونستم پدر و مادرم رو ببینم"
اون گفت و با پایین بلوزش ور رفت. لوک خنده ی ریزی کرد و از جا بلند شد. دست اشتون رو گرفت و اونا از کلبه بیرون رفتن
"تقصیر من بود که همین دو روز پیش نتونستیم بریم دیدن پدر و مادرت. الان راه رو نشون بده تا بریم اونجا"
لوک گفت و دستش رو دور کمر اشتون حلقه کرد. پسر کوچیک تر تو ذهنش یه سیلی به خودش زد که چرا باید دلش برای این حرکت لوک تنگ شده باشه؟
اشتون دست لوک رو کنار زد و به سمت خونه ی پدر و مادرش رفتن. حتما یه سوالی براتون پیش اومده، جاناتان کجاست؟ اون از دور اشتون رو تماشا میکنه. چون میترسه اشتون دوباره خردش کنه...البته که اون از اشتون متنفر شد- اوه هاها، مشکلی نیست.
اشتون الان دوستای دیگه ای هم داره...به جز جاناتان
"اوه عزیزم بالاخره اومدی!"
مادر اشتون زود بغلش کرد. داشت های های گریه میکرد. پدرش پشت مادرش ایستاده بود. لوک رفت جلوتر و باهاش دست داد. یادشه اشتون بلد نبود دست بده. لبخند کوچولویی به خاطراتش زد و خوب شد! چون پدر اشتون فکر کرد داره به اون لبخند میزنه و زود لبخندش رو برگردوند و خودش رو معرفی کرد
"از آشناییتون خوشبختم. منم لوکاس رابرتم. اشتون با من زندگی میکنه"
لوک با لبخند فریب دهنده ش گفت و خودش رو مظلوم ترین آدم روی زمین نشون داد تا اعتماد والدین اشتون رو جلب کنه. پدر اشتون لبخند بزرگتری زد و بعد اشتون رو بغل کرد، یه آغوش پدرانه. چیزی که لوک تو زندگی خیلی کم داشت...خیلی کم.
"خب بشینید پسرا"
مادر اشتون گفت و رفت تا براشون شیر گرم بیاره. خونه ی پدری اشتون بزرگ بود. درسته اونا ساده زندگی میکردن ولی تابلوهای چوبی که روی دیوارها بود یا فرش کوچیکی که روی کف خونه بود، نشون میداد خانواده ی اشتون فرق میکنن. مثل خود اشتون که با بقیه ایمیش ها فرق میکرد
"خب آقای لوکاس...ممنون که مراقب پسرمون بودی. من و مادرش یه جورایی امیدوار بودیم اون میمونه تو شهر، چون اینجا نمیتونست پیشرفت کنه"
پدر اشتون گفت. لوک لبخند زد. پیشرفت؟ آه یعنی بازیچه ی رئیس مافیا بودن؟ محض رضای فاک، لوک حتی پیشنهاد دوستی هم به اشتون نداده!
"خب آهاها درسته. باید بگم شما و پسرتون، اشتون عزیز، واقعا روشن فکرید. با اینکه جایی مثل اینجا بزرگ شدین و زندگی کردین"
"درسته، چون من یه زمانی علاوه بر آهنگری معلمی هم میکردم، کمی از افکار دیگه سر درمیارم، برای همین من و مادرش سعی کردیم مثل بقیه ی ایمیش ها کور ذهن یا متقلب نباشه"
پدر اشتون با نفرت خاصی تو صداش گفت. مادر اشتون با چهارتا ماگ فلزی پر از شیر داغ آورد. کمی با هم حرف زدن. برای لوک خیلی جالب بود که پدر اشتون از ایمیش ها خوشش نمیومد و خودش یه ایمیش بود. پس، یه جرقه تو ذهنش زد...میدونست از این کارش پشیمون میشه ولی از پدر و مادر اشتون خیلی خوشش میومد...
"آه...ما فردا میریم به یه شهر کوچیک. شما میتونین با ما بیاین. منظورم-"
"-لوک، پدر و مادر من کار دارن، مگه نه پاپا؟"
"-اش! بذار بگم!"
"لوکاس..."
اشتون چشماشو از حرص بست. لوک پوفی کرد. لبخند زد
"من واقعا از شما و همسرتون خوشم اومده، ما فقط چهارتا پسریم که تو سفریم. میتونین ما رو همراهی کنین؟"
لوک پرسید. اشتون سعی کرد خودشو مضطرب نشون نده
"آهاها...برای یه مسافرت کوتاه چرا که نه، ولی گویا مسافرت شما طولانی تر از حد توان ماست. ما اینجا مسئولیت هایی داریم که باید انجام بدیم"
پدر اشتون گفت. مادر اشتون تائید کرد
"درسته، و اینکه، ما به هوای شهر عادت نداریم؛ هرچند تمیز باشه"
لوک به مرد و زن میانسالی که روبروش بودن نگاه کرد. چند تا پلک زد. میخواست حقیقت رو بهشون بگه
"آه...راستیتش...این مسافرت ما اجباریه"
"چی؟"
اونا پرسیدن. اشتون صورتشو با دستاش پوشوند
"من میخوام راز بزرگی رو بهتون بگم، ولی...خواهش میکنم اشتون رو از من نگیرین"
ایمیش ها شوکه شده بودن.
"خب، لوکاس...بگو پسرم"
"آه من...من لوک همینگزم. رئیس یکی از گروه های مافیای بزرگ نیویورک. بخاطر یه جدل که با یه گروه دیگه داشتیم، مجبور شدم پایگاه و خونه م رو ترک کنم. چون داشتیم فرار میکردیم من فکر کردم خوبه بیایم اینجا. هم نمیتونن اینجا پیدامون کنن هم اشتون میتونست دوباره بیاد خونشون و شماها رو ببینه. من سعی کردم مراقب اشتون باشم، با اینکه کلی اذیتش کردم. ولی- باور کنین من اونو یه جای خیلی امن نگه داشتم تا-"
"که اینطور..."
پدر اشتون با اخم به لوک نگاه کرد. بخاطر برقی که تو چشمای لوک بود میدونست این پسر شیاد داره راستشو میگه. حاصل دست رنج یک عمرش افتاده بود دست یه مافیا؟
"اشتون...تو با ما میمونی"
"چی؟ چ-چرا؟"
اشتون با ترس پرسید. نمیخواست بمونه. اون میخواست بیرون از اینجا باشه...تو همین حین، یه تقه اومد که همه از جا پریدن. لوک به پنجره نگاه کرد و وقتی دید یه نفر فرار کرد، از جاش بلند شد
"یه نفر حرفامونو شنید"
***اوه شیت
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro