Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

24. نیرویِ قلب

"هی پرینسس...؟"

صدای لوک بود. اشتون چرخید و روی پهلوش خوابید

"اش؟"

"همم؟"

اون تو خواب و بیداری جواب داد

"رسیدیم یه جایی، بیدار شو"

اون گفت. پسر خواب آلود از جا بلند شد و کُتش که لوک بهش داد رو تنش کرد. موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد و به بیرون نگاه کرد...یه دشت سبز و وسیع جلو روی چشماش بود. آفتاب تازه از پشت کوه زده بود بیرون و نورش چشم رو کور میکرد. آفتاب بی رحم!

"اینجا کجاست؟"

اشتون پرسید درحالی که داشت از تختش میومد پایین. لوک موهای پراکنده ی پسر کوچیکتر رو پخش و پلا تر کرد. یه لبخند کوچولو زد و به چشمای سبز اشتون نگاه کرد که کم کم داشتن به عسلی تبدیل میشدن. چشمای اون رنگ عوض میکنن...دیوونه کنندست!

"یه دشته. مایکل خسته بود پس کمی اینجا میمونیم تا خستگیش بره. کلوم گفت اون میرونه ولی مایکل یه بیچ لوسه، پس، چاره ای نیست"

لوک آروم و نرم جواب داد و اشتون بهتر متوجه شد چقدر دلش برای صدای لوک تنگ شده بود. چرا؟ اون فقط اشتون رو اذیت کرده بود و تا به امروز این پسر کوچولو از میترسید. لوک یه مافیا بود، یه مافیای سایکوپث، کی میتونه همچین احمقی رو دوست داشته باشه؟

"صبح بخیر اش! بیا ببینننن!"

کلوم از بیرون کاروان داد کشید و سر خوش خندید. اشتون نگاهش رو از روی فیروزه های لوک برداشت و از کاروان بیرون رفت. کلوم خوشحال بود..خیلی خوشحال. اون دست اشتون رو گرفت و کشید تو چمنا. اشتون میدونست اینجا رو یه بار دیده...شایدم بیشتر

خیلی آشنا بود

"حالا میفهمم چرا بیشتر میخواستی برگردی. منم بودم اینجا رو به شهر ترجیح میدادم"

اشتون گیج شد و دستاش رو از بین انگشتای بلند کلوم کشید بیرون

"آ-آره فکر کنم..."

اون با شک گفت. الان دیگه نمیتونست به کسی اعتماد کنه. حتی کلوم هم چیزی بهش نمیگفت. اشتون میخواست بدونه اون مدت چی شد...چه بلایی سر دوستاش و لوک اومده؟

یه چیزی درست نیست...نه یه چیز، خیلی چیزا درست نیستن

"اش؟ درباره خاله کتی بهم بگو...کریستال، کریگ، کورتنی...اونا چطور بودن؟"

کلوم پرسید. اشتون شونه هاشو بالا انداخت و سعی کرد لبخند بزنه

"خوب بودن. کریستال میتونه دوست خوبی باشه، کورتنی مهربونه و کریگ خیلی کوله..."

اشتون مختصر جواب داد. کلوم دوستش رو محکم بغل کرد

"پسر، نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!"

کلوم گفت. اشتون خنده ی آرومی کرد و متقابلا پسر کیوی رو بغل کرد. اونم دلش برای کلوم تنگ شده ولی همه چیز اونقدر پیچیده و سریع اتفاق افتاده بود که خودش هم تو خودش گم شده بود. ذهنش پر بود از سوال و هیچ کس اونجا نبود که واقعا بخواد بهشون جواب بده.

مثل یه ربات که اشتباه برنامه ریزی شده و سازنده هاش ولش کردن...غافل از اینکه این ربات سنسور احساسات هم داره

"اینجا دقیقا کجاست؟"

"آه...یه جایی بیرون از شهر، خیلی دورتر"

کلوم جواب داد و روی سبزه ها دراز کشید. نفس عمیق توی ریه هاش داد و چشماشو بست. اشتون کنارش دراز کشید. کمی بعد لوک روی سینه ی هرکدوم یه ساندویچ کره بادوم زمینی انداخت

"کمی بعد مایکل بیدار میشه و میتونیم برسیم به مقصد"

"مقصد کجاست؟"

اشتون پرسید. لوک اخم کرد

"پرینسس! چقدر سوال میپرسی؟"

"خب جواب بده!"

اشتون از جا بلند شد و روبروی لوک ایستاد. چشمای عسلی و گستاخشو دوخت به چشمای تیره و آبی لوک

"آه بازم دارین مثل زن و شوهرای پیر دعوا میکنین!"

کلوم گفت و گاز بزرگی به ساندویچش زد. اشتون و لوک هردو بهش چپ نگاه کردن و بعد دوباره برگشتن به مسابقه زل زدن کوچیکی که بین خودشون بود

"جواب؟"

"داری زیادی کنجکاوی میکنی"

"لوک بهم بگو! داری چیکار میکنی؟"

اشتون بلند پرسید. کلوم که انگار داشت یه فیلم عادی میدید یه گاز دیگه به ساندویچش زد

"اشتون داری اذیتم میکنی"

"بهم بگو! اینجا چه خبره؟"

لوک دستی تو موهاش برد و نفسش رو فوت کرد. کلافه بود. این پسر کوچولوی گوگولی و گستاخ باعث میشد لوک بزنه به سیم آخر

"ببین نمیخوام بهت صدمه بزنم ولی کاری میکنی کنترل-"

اشتون لوک رو هل داد و حرف لوک قطع شد

"اهمیتی نمیدم! فقط میخوام بدونم داری با زندگی من چیکار میکنی!"

اشتون داد کشید. لوک سعی کرد دستای اشتون رو بگیره و اون پسر سرسخت تر از این حرفا بود، فقط داد میزد و لوک رو هل میداد. بالاخره لوک تونست پسر رو بچسبونه به سینه ی ستبرش و دستاش رو پشتش محکم نگهداره. اشتون که خسته شده بود نفس نفس میزد. سرش رو روی سینه ی لوک گذاشت و هیچکدوم چیزی نگفتن

"آووو"

کلوم بی احساس گفت و ازجا بلند شد. پشتش رو تکوند و رفت تو کاروان. لوک چونه ش رو گذاشت روی سر اشتون

"فرفری...به وقتش همه چیزو بهت میگم، خب؟"

اشتون بدون هیچ انتخاب دیگه ای سرش رو تکون داد. از این احساسش متنفر بود. با اینکه لوک بهش زور میگفت و هرکاری دوست داشت میکرد، بازم اشتون توان مقابله باهاش رو نداشت. اینا به آمادگی جسمانی و یا نیروی جسم ربطی ندارن...اینا همه به قلبن. قلبه که نیروی فیزیکی رو زیاد یا کم میکنه و اشتون...این فکت دربارش صدق میکنه

خیلی هم زیاد


***بالاخرهههههه به زور اونم :/

ببخشید T_T

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro