Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

16. بی عُرضه

"مطمئنی؟ شرط میبندم یه هرزه بوده که میخواسته به فاکش بده!"

کلوم گفت و اشتون احساس کرد شکمش درد گرفت

"منظورت اینه که-"

"آره اشی بِر، اون یه منهور عه"

"خیلی خب کافیه..."

اشتون نفس عمیقی کشید. پسر مو مشکی خندید و روی تخت دراز کشید. لوک دیگه زیاد نمیذاشت اشتون بره بیرون. کمی بعد پسر کیوی گونه ش رو بوسید و رفت تا کاراش رو انجام بده. اشتون همونجا نشست و به زمین خیره شد. کمی بعد در باز شد. لوک.

"اشتون، میخوام با یه نفر آشنا بشی"

لوک با لبخند گفت و کنار رفت. یه آقایی که سی، سی و دو ساله میزد اومد داخل. قدش بلند بود و هیکلش گنده. یه عینک روی چشماش بود و یه لبخند نرد روی لباش. اشتون با تعجب بهش نگاه کرد

"اشتون، این معلم جدیدته. فکر کردم شاید بهتره درس بخونی تا اینجا تنها بمونی"

لوک با لبخند گفت. اشتون لبخند زد. این خیلی خوب بود...اون از جا بلند شد و با لبخندش به لوک نگاه کرد

"جدی؟"

"البته، بیبی!"

لوک چشمک زد. اشتون کمی سرخ شد و با معلم جدیدش دست داد. اسمش جیمی کوپر بود. لوک گفت میتونن کلاسشون رو تو اتاق طبقه ی بالا دایر کنن. اون قبلا اونجا رو آماده کرده بود. آقای کوپر گفت بالا منتظر اشتونه...پسر ایمیش زود لباساش رو توی رختکن عوض کرد. وقتی بیرون اومد، لوک دستش رو براش دراز کرد. اشتون دستش رو گرفت و اونا از اتاق بیرون اومدن. نرسیده به اتاق، لوک روی پیشونی اشتون رو بوسید

"اگه کاری کرد، که نمی کنه، به من بگو...یا، برو به اتاق ته راهرو، اونجا یه نفر هست که مراقبت باشه"

"اوهوم..." اشتون زمزمه کرد. لوک روی پیشونی پسر کوچیکتر رو بوسید. "ممنون" اشتون با لبخند کوچیکش گفت و لوک خندید. یه جورایی خوشحال بود که اون باعث شده اشتون خوشحال باشه

"خب، در رو ببند و بنشین، اشتون."

آقای کوپر گفت. اشتون همونکار رو کرد و روی صندلی ای که پشت یه میز تحریر بود نشست. یه وایت برد روی دیوار بود، معلم پشت یه میز ساده نشسته بود و یه قفسه ی کوچیک گوشه ی اتاق بود برای کتابا.

"خب اشتون، شما چیا میخوندی؟ چه واحد هایی رو داشتی؟"

*******

بعد دو ساعت، آقای کوپر گفت اشتون میتونه بره. اون باید فردا صبح ساعت هفت و نیم همونجا توی اتاق میبود. وگرنه، جریمه میشد. اشتون یه ذره اذیت شد، ولی این بهتر از حبس شدن توی اتاق و نگاه کردن به در و دیوار بود، مخصوصا که آقای کوپر یه سری تمرینات به اشتون داد...

ریاضیات، ادبیات انگلیسی، جغرافیا

اشتون وارد اتاقشون شد و دفتر کلاسوری رو باز کرد...فنری بود! این برای اشتون جدید بود ولی اون تکالیفش رو خیلی زودتر از اونچه که انتظارش رو داشت تموم کرد. چند تا سوال رو ننوشت چون اونا نخونده بودنش. درس کافی بود! پسر کوچیکتر یه دوش گرفت و وقتی بیرون اومد، لوک داشت به دفترش نگاه میکرد

"هی؟"

"اوه هی پرینسس، روز اول چطور بود؟"

"جالب...؟"

اشتون گفت و بینیش رو چین داد. لوک خندید. خنده ی واقعی

"خب، امروز زود اومدی...؟"

اشتون پرسید. لوک که انگار یه چیزی یادش افتاده باشه لبخندش باز شد. اون حوله ی سر رو روی موهای اشتون انداخت و سعی کرد موهای طلایی پسرک رو خشک کنه. اشتون خندید و برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه، به تیشرت لوک چنگ زد. لوک هم آروم خندید

"خودمم میتونستم این کار رو انجام بدم، درضمن، موهامم کشیده نمیشد و به هم نمیریخت!"

اشتون با خنده گفت و تازه متوجه شد دوتا چشم درشت آبی تا ته روحش رو دارن کاوش میکنن. خنده ش خشک شد. اون دوباره بیش از حد به لوک نزدیک شده بود و شکمش این کارای عجیب رو میکرد. لوک فاصله رو از بین برد و اشتون رو اونقدر عمیق بوسید که انگار میخواست جونش رو از لباش بکشه بیرون. لبهای دوتا پسر جوون، روی هم، با ریتم خاصی حرکت میکردن. چون پسر جوون تر حرکاتش رو از روی پسر دیگه تقلید میکرد

وقتی لوک کنار کشید، یه بوسه ی کوچیک روی لبای باز اشتون گذاشت و اشتون نفس عمیق و لرزونی کشید

"انتظار داری خودم رو کنترل کنم؟"

لوک زیر گوش اشتون گفت و پسر کوچیک بین دستاش لرزیدن. یه "نه لطفا لوک" آروم از بین لبای اشتون خارج شد ولی پسر بلوند انگار با جادوی خواهش طلسم شده بود

"لوک، نه..."

اشتون نالید وقتی لوک روی گردنش رو بوسید و اونو به سمت تخت هدایت کرد

"لوک تو داری میترسونیم!"

اشتون کمی بلندتر گفت. لوک آروم کنار کشید و اخم کرد. به پسر رنگ پریده جلوش نگاه کرد

"چرا از این کار من میترسی؟"

"خودت باعثش شدی..."

"منو مقصر همه چیز میدونی...چرا یه کم به خودت فکر نمیکنی؟" لوک زمزمه کرد بعد پوزخند زد، "اونقدر بی عرضه بودی که نتونستی به پلیس خبر بدی"

لوک با نفرت گفت. سینه ی اشتون درد گرفت. اون از جا بلند شد. لوک دستش رو گرفت

"کجا پرینسس؟"

"ولم کن!"

اشتون داد کشید و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. در اتاق مایکل رو زد...امیدوار بود اون تو اتاقش باشه

"اش، برگرد"

پسر اِیمیش هیچ جوابی نداد. در اتاق مایکل باز شد و مایکل با دیدن اشتون زود در رو بست

"ماری جواناست، اش، متاسفم، برگرد پیش شوهرت!"

مایکل با خنده از پشت در گفت و اشتون بدون نگاه کردن به لوک وارد اتاق شد. پسر قد بلندتر پوزخندی زد و اشتون رو هل داد به سمت دیوار

"اوه پرینسس کوچولوی لوسمون به ماری جوانا حساسیت داره!" لوک با صدای ریز و قیافه ی مسخره ولی درعین حال ترسناکش گفت، "پرینسس کوچولو نمییییدونه، نمیتونه از دست لوکی در بره" اون خم شد زیر گوش اشتون و موهاش رو بوکشید، "ولی پرینسس همه ی اینا رو میدونه" اون با صدای خودش غرید

"میدونه یا نه؟"

لوک هیچ جوابی نشنید. این باعث شد لبخند شیطانی بزنه

"عزیزم ترسیدی؟"

"لو-لوک..."

"این قیافه ی مظلومت روی من اثر نداره، مای لیدل بیچ"

لوک خندید و اشتون رو بیشتر بین خودش و دیوار حبس کرد

"لو-عک"

اشتون احساس کرد استخوناش دارن میشکنن. لوک فشار رو بیشتر کرد، اگه ممکن بود!

"لوک!"

اشتون جیغ کشید وقتی لوک دستش رو پیچ داد. مطمئن بود الان دستش در رفته یا ترک برداشته. درد امون پسر اِیمیش رو بُرید و نفسش رو ربود

"اوه پرینسس درد داری؟"

"لوک خواهش میکنم!"

اشتون با اشکایی که صورتش رو میشستن به پسر نگاه کرد. لوک ولش کرد و اشتون روی زمین زانو زد. مچ دستش خیلی درد میکرد. پسر بلوند رفت یه دوش بگیره. تو این فاصله اشتون از اتاق بیرون رفت. رفت طبقه ی بالا...اتاقی که کلاسشون بود. اشتون با دست سالمش در رو باز کرد. امیدوار بود از بیرون باز شه، ولی نه...نشد. به ته راهرو نگاه کرد. آیا میتونست به اون پسری که اون توئه اعتماد کنه؟

نه.

پس زود برگشت به اتاق خودشون. جیب های لوک رو گشت...شیر آب باز بود و اون حیوون هنوز زیر دوش بود، اشتون فکر کرد. وقتی یه دسته کلید پیدا کرد احساس کرد دنیاش خراب شده. هیچ راهی نبود...نمیتونست یکی یکی کلیدا رو امتحان کنه. پس کلید ها رو زود گذاشت سر جاش و زیر پتو ها خزید. دستش خیلی درد میکرد ولی اشتون تحمل کرد...

اون نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست. مچ دستش خیلی درد میکرد و نمیتونست بره بیرون. نمیخواست مثل بچه های کوچیک به مایکل پناه ببره، این کارش آوارگی و بی عرضگیش رو نشون میداد...در ضمن، نمیخواست بیشتر از این صدمه ببینه

لوک بهش گفت بی عرضه...راست میگفت. اون داشت مثل یه انسان منفور رفتار میکرد...اون اجازه میداد لوک بهش زور بگه، اون اجازه میداد لوک شکنجه ش کنه ولی...لوک بلندتر و قوی تر و صد البته بزرگتر از اشتون بود. پسر اِیمیش یه پسر کوچیک گوگولی بود که زیادی معصوم بزرگ شده بود. این خاصیت اشتون بود...

لوک بدون هیچ حرفی کنار اشتون دراز کشید. چشمای پسر کوچیکتر بسته بودن. لوک کمی به پسر که آروم خوابیده بود نگاه کرد. میدونست که بدون لمس اشتون حتی نمیتونه بخوابه چه برسه به کارای دیگه ش برسه ولی نمیتونست خودشو کنترل کنه و به پسر آسیبی نرسونه

"متاسفم، اش..."

اون آروم زمزمه کرد. لوک زیاد عذرخواهی نمیکرد...ولی اینجا، باید عذرخواهی میکرد، اونم هزاران بار. اون اشتون رو زیاد اذیت میکنه...

در واقع اشتون نخوابیده بود...


***وتف

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro