15. باور کن
"اشتون؟"
صدای کلوم بود. اشتون چشماش رو باز کرد. گردنش رو کمی چرخوند تا کلوم رو ببینه. کلوم اخم کرد
"عوضی..." اون زیر لب گفت. بعد برگشت پشت سرش، "ببین چیکارش کردی! این بود مراقبت؟ این بود چیزی که به مایکل گفتی؟"
کلوم پرخاش کرد. لوک پشت کلوم بود. اون اومد جلو
"پرینسس؟ یه چیزی بگو!"
لوک دستور داد. اشتون میخواست ولی نمیتونست. لباش قفل شده بودن و احساس میکرد صداش مُرده
"خدای من! تو یه وحش-"
"کلوم! اگه میخوای تا آخر هر چی دهنت میاد بارم کنی پاشو برو! همه ش زیر سر توئه!"
"خیلی خب بابا! به من چه! چه خودشم قانع میکنه!"
کلوم با حرص گفت و برگشت سمت اشتون
"اش...میتونی بلند شی؟"
"وات؟ من که کمرشو نصف نکرده م!"
لوک با قیافه ی گیجش پرسید و کلوم چشم غره رفت. اون کمک کرد اشتون بشینه. کل بدن اشتون درد میکرد
"حتما بدنت خشک شده، اگه یه دوش بگیری درست میشه"
کلوم گفت و به اشتون کمک کرد بلند شه. چشمای پسر گود افتاده بود و لباش خشک شده بودن. کلوم دوباره به لوک چپ نگاه کرد و لوک شونه هاش رو بالا انداخت. بعد این که اشتون با کمک کلوم وارد حمام شد، پسر کیوی اومد بیرون
"چرا این کار رو باهاش کردی؟ من کبودی های روی گردنشو دیدم، میخواستی خفه ش کنی؟"
کلوم بازجویی کرد. لوک روی صندلی نشست
"من...من عصبی بود-"
"اشتون کیسه بوکس تو نیست که عصبانیتت رو روی اون خالی کنی!"
کلوم بلند گفت. لوک اخم کرد
"اون زیادی گستاخه!"
"اون همینطوریه، تو نمیتونی خفه ش کنی فقط چون گستاخه!"
کلوم گفت. سرش رو تکون داد
"من باید برم، شیت! لوک، خواهش میکنم مراقبش باش"
کلوم خواهش کرد و دستاش رو روی شونه های لوک کذاشت. پسر بلوند شونه هاشو تکون داد و پسر کیوی دستاش رو کنار کشید
"به خواهش کردن تو نیازی نیست، من خودم میدونم باید چطورمراقبش باشم، تو هم برو!"
لوک طعنه زد و کلوم بعد یه چشم غره از اتاق بیرون اومد. کمی بعد اشتون با موهای نم، یه سوئت پنتس و هودی بیرون اومد. چشماش که به پسر بلوند افتاد، زود اونطرف رو نگاه کرد. روی تخت نشست و به دستاش خیره شد...لوک به پسر موفرفری نگاه کرد...
"هی..."
هیچ جوابی از اشتون نیومد. لوک اخم کرد. رفت و کنار اشتون نشست. اشتون کمی اونطرف تر رفت تا رون هاشون به هم نخوره. لوک ولی نزدیک تر رفت و دستش رو دور شونه ی پسر انداخت
"زبونت رو گربه برده؟"
لوک با خنده آرومی زمزمه کرد. اشتون به خودش لرزید
"سردته؟ ولی هوا خوبه"
لوک گفت. احساس حماقت میکرد چون اشتون جوابش رو نمیداد
"هی پرینسس یه حرفی بزن"
لوک کلافه گفت. اشتون چشماشو بست. راه گلوش بسته شده بود. لوک سر پسر رو به سینه ش فشار داد و پسر کوچیک تر آروم شد. لوک روی موهای نم اشتون رو بوسید و اشتون دستش رو روی سینه ی ستبر لوک گذاشت...میتونست تپش قلب لوک رو زیر دستش احساس کنه
"من...متا- نمیخوای حرفی بزنی؟ حداقل ازم شکایت کن!"
لوک گفت. اشتون جوابی نداد. اون نمیتونست حرف بزنه...لازم به یادآوری نیست
"چیکار کنم که دوباره یه چیزی بگی؟"
لوک به پسر کوچیکتر بین دستاش نگاه کرد. اشتون با موهای نرم و پوست رنگ پریده ش مظلوم جلوه میداد ولی چشمای درشت عسلی-سبز و کبودی هاش اون رو صد برابر بی گناه تر نشون میداد
اشتون فقط به چشمای آبی لوک نگاه کرد. لوک لبخند زد و روی پلک های اشتون رو بوسید
"من...من دیگه بهت صدمه نمیزنم، باور کن!"
لوک آه کشید و اشتون فقط صورتش رو توی سینه ی لوک پنهان کرد. لوک به کیوت بودن اشتون لبخند زد و دیگه چیزی نگفت. خب...اون یه جورایی زیاده روی کرده بود. اشتون حق داشت
***
قبل اینکه لوک از حمام بیاد بیرون، اشتون توی خودش جمع شده و خوابیده بود. وقتی لوک رفت کنارش دراز کشید، چشماش نرم شدن. به اشتون دست نزد. اون حتما به این خواب نیاز داره. ولی پسر بلوند نتونست وسوسه ی لمس موهای نرم طلایی اشتون رو از خودش برونه پس یه حلقه از موهای اشتون رو آروم بین انگشتای سفیدش گرفت. و حتی خودش هم نفهمید که درحالی که دستش روی صورت اشتون بود خوابش برد.
صبح، لوک رفته بود. مثل همیشه. اشتون یه دوش صبحگاهی گرفت و دوباره روتین زندگی خسته کننده ش شروع شد. اون آماده ی هرچیزی از طرف لوک بود. منتظر کلوم نبود چون انتظار تنهایی رو بدتر میکنه. تنهایی مثل یه تیکه چوب خشکه که از درخت کنده شده و مُرده...و وقتی انتظار که مثل آتیش میمونه رو بهش اضافه میکنی، همه چیز خاکستر میشه و دود. و تو دیگه وجود نداری!
اشتون اینها رو نوشت...نوشت که چقدر دلش میخواد از ته دل زار بزنه تا همه ی دق و دلیاش بریزن بیرون. نوشت میترسه، ولی نمیذاره زندگیش اینطوری تباه بشه. اشتون روی کاغذها رو خط خطی کرد، با خودکاری که شده بود مثل اکسیژن براش. اون حتی دو تا پیکر از پدر و مادرش کشید و بهشون خیره شد...دقیقه ها...ساعت ها...
تنها چیزهایی که باعث شده بودن اشتون دووم بیاره، روح بزرگش، تنها دوست عزیزش و آغوش آرامشبخش لوک بود. نمیدونست چرا مورد آخر اصلا وجود داره، ولی نمیتونست به خودش دروغ بگه، اون کلا هرگز دروغ نمیگه!
وقتی پسر موطلایی صدای قدم های محکم یه نفر توی راهرو رو شنید، برای احتیاط چیزهایی که نوشته بود رو توی کشو گذاشت. فقط موند یه ورق کاغذ و خودکار که جزو تنهاترین رنگها تو این اتاق لعنتی خاکستری بود
در که باز شد، اشتون خداش رو شکر کرد که کاغذ ها رو به موقع تو کشو گذاشت چون اون لوک بود. فقط لوک کلید داشت. پسر بلوند به محض دیدن اشتون لبخند بزرگی زد و سلام داد. در رو بست و روی موهای اشتون رو بوسید. بعد رفت که لباساش رو عوض کنه. اشتون حرفی نزد...
"چیکار می کنی پرینسس؟"
لوک هیچ جوابی نگرفت. آهی کشید و خودش رو روی تخت پرت کرد. اشتون لبش رو گزید
"خب بیبی، کسی که نیومد پیشت؟ کلوم؟ مایکل؟"
لوک پرسید. اشتون اخم کرد. مایکل برگشته بود؟
"مایکل برگشته؟"
اشتون زمزمه کرد. صداش گرفته بود چون حرف نزده بود. لوک ایستاد و به سمت اشتون رفت. لبخند زد ولی لبخندش ناپدید شد...اون بخاطر مایکل حرف زده بود
"آره"
لوک با لحن سردی جواب داد. اشتون سرش رو پایین انداخت. یه تک سرفه کرد
"من...متاسفم"
"هاه! تو نباید متاسف باشی، نکنه کاری کردی که من نمیدونم؟"
لوک بلند و با حرص گفت. اشتون اخم کرد
"چرا اینطوری میکنی؟ البته که من کاری –سرفه کرد- کاری نکرده م"
"کسی چه میدونه؟ این کلافه م میکنه، پرینسس!"
پسر عصبی از بین دندوناش غرید. اشتون اخم کرد
"کلید اینجا رو کلوم یا مایکیِ عزیزت ندارن؟"
لوک خیلی ترسناک پرسید و اشتون فقط تونست سرش رو در جواب تکون بده. این پسر یه روانیه! اشتون برگشت به تنها کاغذ و ته مونده ی خودکارش. لوک هم روی تخت نشست و گوشیش رو بیرون آورد
"هی مایک...میخواستم به یکی زنگ بزنی...آره همونی که اونروز بهت گفتم...چی؟ نه اون دختره نه مایکل خودت میدونی که چه قشقرقی به پا شد!...کدوم؟ نه اون دختره هم خیلی نچسبه و فکر میکنه خیلی قلدره، نمیشه حتی بهش دست زد چه برسه- هاه؟...باشه همون...اون جدی تره...فقط، اگه مشکلی پیش بیاد من میدونم و تو! تا فردا میخوامش"
لوک بدون خداحافظی قطع کرد. اشتون چیزی نپرسید...ولی تو فکر بود که این یه نفر که لوک میخواستش کی بود...؟ آیا این ربطی به اشتون داشت؟ پوففف
***برای خودم متاسفم که قبلا مرینا اند دایمندز و همینطور پنیک ات دِ دیسکو رو دوست نداشتم -_-
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro