Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

13. بیبی لِگز

اشتون روی تخت غلت زد. ذهنش خیلی شلوغ بود ولی پوچ. انگار به همه چیز فکر میکرد ولی به هیچ چیز فکر میکرد. خیلی پیچیده ست، نه؟ بله. در عین سادگی پیچیده ست

خوابش نمیبرد

وقتی در اتاق باز شد، اشتون از جا پرید. میخواست بره زیر تخت که یه مرد هیکلی اومد داخل. اشتون فقط میتونست سایه ش رو ببینه. مرد در رو بست. اشتون زود دست به کار شد. وقتی میخواست بره زیر تخت و بعد فرار کنه، اون مرد دستش رو گرفت

"اشتون"

صدای لوک بود. اون لوک بود. وقتی اشتون با دقت بیشتری نگاه کرد، دید لوک یه پتو انداخته رو شونه ش که هیکلش رو بزرگتر نشون میداد

"تویی؟"

اشتون زمزمه کرد. نفس راحتی کشید. صورت لوک به طرز خطرناکی زیادی نزدیک صورت اشتون بود. لوک روی تخت نشست و شونه های اشتون رو بین دستاش گرفت. خیلی آروم دراز کشیدن و لوک پتوی خودش رو روی اشتون هم انداخت. سر پسر موفرفری روی بازوی لوک بود و صورتش تو سینه ش

لوک اشتون رو محکم نگه داشت...انگار که اگه یه کم دستاشو دورش شل کنه هر دو میمیرن. لوک تو موهای اشتون نفس کشید

"چرا اومدی؟"

"خوابم نمیبرد"

"به من ربطی نداره!"

اشتون تو گردن لوک حرف زد. لوک به خودش لرزید و لاله ی گوش اشتون رو بوسید

"پسره ی گستاخ..."

لوک روی پلک اشتون رو بوسید...بعد گونه ش و بوسه هاش تا کنار لبای اشتون جلو رفتن. اشتون ترسید...لوک داشت مثل اون شب میشد. یه چیزی توی چشماش اشتون رو میترسوند...

"لوک...نه..."

"بیبی بوی...انتظار نداشته باش من تحریک نشم وقتی هاتی و خیلی مظلوم"

"لوک"

اشتون خواست خودش رو جدا کنه. لوک محکم گرفتش. اشتون تقلا کرد

"بس کن!"

لوک بلند گفت. روی اشتون چنبره زد و الان روی اشتون دراز کشیده بود. اشتون به چشمای آبی لوک که الان تو تاریکی طوسی روشن دیده میشد نگاه کرد. ترس رو میشد تو تک تک اجزای صورت پسر کوچیکتر دید

"لوک...تو سنگینی!"

اشتون ناله کرد. لوک پوزخند زد و جلوتر رفت. این تا زمانی بود که لبای لوک روی لبای اشتون فرود اومدن...لوک هرگز پسر کوچیکتر رو اینطوری نبوسیده بود. اشتون حرکات لوک رو کپی کرد و به بوسه شون ادامه داد. لوک کنار کشید و یه بوسه ی ملایم روی لب پایینی اشتون گذاشت. اون از روی اشتون کنار رفت و پسر نفس بریده رو بین دستاش و نزدیک به خودش نگه داشت. اشتون نفس عمیقی کشید...این احساس...این احساس دیگه چی بود؟

***

"چی؟"

روز بعد، کلوم روی تخت اشتون و لوک نشسته بود و اشتون داشت براش تعریف میکرد دیشب چی شد

"آره...و بعد وقتی صبح بیدار شدم نبود"

اشتون جواب داد و سرخ شد. کلوم خندید و دوستش رو بغل کرد

"من مطمئنم لوک بیشتر از این بهت اهمیت میده"

"اون فقط دنبال یه عروسکه برای بازی دادن" اشتون گفت و نفس عمیقی کشید، "من میترسم"

"اشتون! تو کسی نبودی که بترسی...الان چی شده که میترسی؟"

کلوم گفت. اشتون میخواست بگه من از این حس لعنتی میترسم ولی چیزی نگفت

"من متوجه شده م تو زیاد غذا نمیخوری...اینطوری ضعیف تر میشی"

کلوم گفت. اشتون شونه هاش رو بالا انداخت. اون روی تخت دراز کشید

"یادم بنداز مایکل رو دیدم ازش تشکر کنم"

اشتون گفت و کلوم سرشو تکون داد. اون دایجستیو و آبمیوه هایی رو که خریده بود تو یخچال کوچیک توی کمد اتاق گذاشت و گونه ی اشتون رو بوسید

"مایکل رفته به یه سفر...وقتی برگشت بهت میگم"

کلوم گفت و رفت. اون کار داشت. اشتون نفسش رو فوت کرد و پشت اون میز نشست. خودکارش رو برداشت. میدونین، خودکار چیز جالبیه. حداقل مثل دوات همه جای آدم رو جوهری نمیکنه. اشتون به مادرش و پدرش فکر کرد...

دستبندش هنوز هم دور مچش بود. حداقل این خوشحالش میکرد...انگار اون دستبند، خودکار، کلوم و مایکل تنها چیزهای رنگی توی این زندگی خاکستری بودن. لوک؟ لوک بزرگترین نقطه ی سیاهی بود که تو این زندگی وجود داشت

و وقتی در اتاق باز شد، اشتون فهمید این نقطه ی سیاه حالا حالاها ول کنش نیست. اشتون نیم نگاهی به سمت در انداخت و کله ی بلوند لوک رو دید. لوک بدون هیچ حرفی از کمد چیزایی برداشت و رفت حمام. اشتون نفس حبس شده ش رو فوت کرد و روی کاغذ خط هایی کشید. خط هایی که حرف شدن و افکار آشفته ی پسرک رو روی کاغذ ریختن

"اشتون!"

لوک از حمام صدا کرد. اشتون اخم کرد؛ زود کاغذها رو چپوند تو کشوی میز و به سمت در رفت

"بله؟"

"آممم...میتونی حوله ی منو از کشوم بدی؟"

اون پرسید. فقط سرش و کمی از شونه هاش بیرون در بود. پوستش سفید بود و قطره هایی از موهای خیسش روی شونه هاش و سینه ش میچکید. اشتون زود چشماش رو دزدید و رفت سمت کشو. حوله رو برداشت و به سمت حمام رفت. لوک پوزخندی زد و اشتون رو با خودش کشید داخل. اشتون خواست حرفی بزنه که لوک لباشو روی لبای اشتون گذاشت و عمیق بوسیدش. حوله رو گذاشت کنار، درواقع اون حتی باکسرش رو هم درنیاورده بود و فقط زیر آب ایستاده بود. اشتون لوک هل داد عقب

"داری چیکار میکنی دیوونه؟"

اشتون فریاد زد. لوک بوسه هایی روی گردن اشتون گذاشت. پسر کوچیکتر عقب تر رفت تا پشتش به دیوار چسبید. بدن خیس لوک به سینه ش چسبید و اون رو بین دیوار و خودش نگه داشت

"لوک...ب-بذار من برم"

"ناه پرینسس...ما خیلی کارا داریم که میتونیم باهم انجام بدیم ولی من اینبار برات آسون میگیرم"

لوک با بوسه ش جیغ اشتون رو خفه کرد. اشکای اشتون ریختن روی گونه هاش...لوک به صورت پسر نگاه کرد

"اش..."

لوک اشکای پرینسسش رو پس زد. اشتون به گریه ش شدت داد و تنها کاری که لوک کرد بغل کردن پسر گریون بود. کمی بعد که اشتون آروم تر شد، لوک کنار کشید

"بیبی بوی...دیگه نبینم گریه میکنی"

"تو باعث میشی"

اشتون جواب داد و لوک دردی توی سینه ش احساس کرد...اون فقط اشتون رو به سینه ش چسبوند، درست جایی که درد گرفته بود

"اینقدر گستاخ نباش"

لوک گفت. اون پیشونی اشتون رو بوسید و کنار رفت

"خب...اگه میخوای جاهای دیگه رو نبینی برو"

لوک گفت و خندید. اشتون سرخ شد. میخواست چیزی بگه ولی رفت بیرون. دوباره کاغذا رو بیرون آورد. لوک یه دوش سریع گرفت و وقتی اومد بیرون اشتون رفت داخل. یادش رفته بود کاغذا رو برگردونه تو کشو. لوک لباساشو پوشید و به کاغذهای روی میز نگاه کرد میخواست برداره بخونتشون که اشتون با باکسر و یه پیرهن که بزرگ بود از حمام اومد بیرون. لوک از سر تا پا بهش نگاه کرد

"لطفا به وسایلم دست نزن"

"خیلی خب...باشه..."

لوک دستاشو برد بالا به علامت تسلیم شدن. اشتون کاغذاش رو برداشت و توی کشو گذاشت بعد قفلش کرد و کلیدش رو برداشت. لوک خندید

"یه مشت چیزای خط خطی که قفل کردن نمیخواد...بیبی لِگز"

لوک با پوزخند به پاهای اشتون اشاره کرد

"تو یه منحرف پروِرتی، نه؟"

"اَوچ!"

لوک صورتش رو مچاله کرد، ولی بعد لبخند بزرگی زد، "فقط برای تو پرینسس" لوک چشمک زد. اشتون چشماشو تو حدقه چرخوند و رفت داخل حمام که شلوار و دستبندش رو برداره. وقتی برگشت، لوک روی تخت دراز کشیده بود

"من. حوصله م. سر رفتهههه"

لوک نالید. اشتون کنارش نشست. لوک هم بلند شد و نشست. اشتون فقط با چشمای درشت عسلی-سبز بی گناهش به لوک نگاه کرد. لوک خندید و گردن اشتون رو بوسید. اشتون کنار رفت ولی لوک دستاشو برد پایین و شروع کرد به قلقلک دادن اشتون

"لوک!"

اشتون بین خنده هاش جیغ کشید و لوک هم باهاش خندید. اشتون روی تخت افتاده بود و لوک دست از قلقلک دادنش نمیکشید. کمی بعد لوک کنار کشید و اشتون خنده هاش رو به یه لبخند ختم کرد. لوک روی لبخند اشتون رو بوسید

"بیشتر لبخند بزن"

لوک گفت. اشتون نفس عمیقی کشید و نشست. دستی توی موهاش کشید

"انتظار زیادی از من داری...گریه نکن، لبخند بزن. بعد خودت یه کاری میکنی که هم گریه م بگیره هم لبخند نزنم. بعد هم که برعکس! من به این همه احساسات عادت ندارم، لوک"

اشتون اعتراف کرد. لوک دستاش رو دور اشتون انداخت و اونو به سینه ش چسبوند. با موهای فر و طلایی اشتون بازی کرد

هیچ کدوم چیزی نگفتن...کمی بعد لوک به ساعتش نگاه کرد. اخم کرد.

"پرینسس، من امشب برنمیگردم، اگر هم اومدم نزدیکای صبح میام، منتظر من نمون و راحت بخواب"

لوک روی سر اشتون رو بوسید و از جا بلند شد. اشتون چیزی نگفت و فقط به پسر بزرگتر که داشت کتش رو برمیداشت نگاه کرد. لوک دوباره برگشت و گونه ی اونو رو بوسید. اشتون بی اختیار دستاشو دور گردن لوک انداخت و سرش رو توی گودی گردن پسر بلوند قایم کرد. لوک آروم خندید و آهسته دستای اشتون رو کنار زد

"من خوب برمیگردم، تو هم بیشتر حرف بزن"

لوک گفت و اشتون چشماش رو تو حدقه چرخوند. لوک دوباره آروم خندید و روی گونه ی پسر کوچیکتر رو بوسید؛ و رفت. اشتون نفسش رو رها کرد. به دور و بر نگاه کرد...

هیچ.

اشتون دوباره تنها بود.


***خودمم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم، مثل همیشه >.<

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro