10. طوسیِ تیره
پسرا وارد شهربازی شدن. لوک میخواست دست اشتون رو بگیره ولی بخاطر نگاه های خیره ی چارلی بهش نمیتونست. کلوم و مایکل دست در دست جلو تر رفتن و لوک شونه به شونه ی اشتون حرکت میکرد
"تو کلانتری؟ یا یه محافظ؟"
چارلی طعنه زد. لوک فقط نفسش رو فوت کرد. اونا بلیط برای بازی ها رو گرفتن
"من کینگ این بازیم. اینو که ببریم میتونیم بلیط برای کل شبمون رو ببریم!"
مایکل گفت و وسیله ی پتک مانند رو تو دستش گرفت. چرخوند و بازی شروع شد...
تقتقتقتقتق تق...تق...
مایکل همه ی عروسکا رو زد و برنده شد
"یهههه"
اون بلند گفت و کلوم خندید. اونا رفتن سر دستگاهی که عروسک ها رو از توش شکار میکردن. لوک پولی که با بلیط ها گرفته بود رو توی دستگاه انداخت...اون یه عروسک ساده ی تدی رو برداشت و توی رسیور انداخت.
"این برای کلوم"
لوک با لبخند بزرگی تدی بر رو داد به کلوم
"آووو چه خوب! ممنون!"
کلوم تدی بر رو گرفت و به مایکل نشون داد
"خب...من پنج دقیقه اینجا فرصت میخوام"
لوک گفت و دوباره سمت دستگاه رفت. در عرض پنج دقیقه بزرگترین عروسکی که اونجا بود رو برداشت و توی خروجی انداخت. لبخند بزرگی زد وقتی عروسک تا نیمه بیرون اومد. تا نیمه بیرون اومد و بعد گیر کرد
"فاک!"
لوک زمزمه کرد و سعی کرد عروسک رو دربیاره. مایکل هم کمکش کرد ولی عروسک گیر کرده بود. لوک دیوونه شد
"لعنتی اصلا نمیخوام"
پسر بلوند گفت و بقیه سرشون رو تکون دادن. اونا جلو افتادن. وقتی همه رفتن، لوک چاقوش رو از توی جیبش درآورد و با بریدن دست عروسک تونست اونو بیرون بیاره. اشتون برگشت تا ببینه پسر قد بلند چرا نمیاد و دید اون چاقوش رو گذاشت تو جیبش. وقتی چشمای آبی لوک روی اشتون افتاد لباشو داد داخل دهنش. پسر کوچیکتر به عروسک پاره ی تو دست لوک نگاه کرد و فقط سرشو برگردوند و به سمت کلوم رفت. دست کلوم رو گرفت...
میترسید. لوک یه وحشی بود که روی عصبانیتش کنترلی نداشت. اشتون باید با این پسر میموند؟ مجبور نبود...ولی اونموقع کلوم رو میکُشت...اشتون میدونست که همچین کاری میکنه
"چیزی شده؟"
کلوم زمزمه کرد. اشتون با ترس به لوک که پوزخند زده بود و عروسک تو دستش بود نگاه کرد. دست عروسک قطع شده بود. پسر کیوی اخم کرد
"نمیتونی یه لحظه مهربون تر باشی؟ اون فقط یه عروسکه"
کلوم فوری لوک رو سرزنش کرد. لوک شونه هاشو بالا انداخت. اون عروسک رو بغل کرد
"خودم درستش میکنم، من فقط میخواستم درش بیارم"
لوک جواب داد و مظلوم به کلوم نگاه کرد...اونا سوار دستگاه های مختلف شدن و بازی های مختلف رو امتحان کردن تا اینکه خسته شدن و گفتن دیر وقته. چارلی فردا برمیگشت و اشتون برای همیشه با لوک میموند
هیچ کس نمیتونست ترس اشتون رو درک کنه. احساس میکرد کنار یه شیر درنده توی یه قفسه و کسی نیست کمکش کنه. زخمیه و شکسته.
اونا شام رو تو رستوران هتل خوردن و اشتون و چارلی بعد اینکه از پسرا خداحافظی و تشکر کردن، رفتن به اتاقشون. اون دوتا زیاد باهم حرف نمیزدن. اونا تو روستاشون هم زیاد برخورد نداشتن ولی اشتون کلا از پسره خوشش نمیومد
"تو چرا همیشه سفیید میپوشی؟"
بالاخره چارلی به حرف اومد. اشتون پلک زد
"چون از لباسای دیگه خوشم نمیاد"
اشتون آروم جواب داد
"جاناتان میگه تو میخوای بمونی چون خودت هم فگات شدی. ولی من فکر نمیکنم کلوم و بقیه فگات باشن. فگات ها آدمای کثیف و بی فرهنگی ان"
چارلی گفت و روی تخت دراز کشید. اشتون هم کنارش زیر بلنکت خزید
"نه اشتباه گفته. من گی نیستم، کلوم و بقیه هم شاید گی باشن ولی پسرای خیلی خوبین"
"لوک خیلی مراقب توئه"
"اون فقط شوخی میکنه"
اشتون جواب داد و خنده ی کوچولویی کرد
"امیدوارم اینجا زندگی خوبی داشته باشی"
چارلی گفت و اشتون آرزو کرد این حقیقت داشت
"منم امیدوارم اونجا زندگی خوبی داشته باشی"
***
آقای کرام پسرا و دخترا رو سوار ماشین کرد. اون اشتون رو بغل کرد همینطور یه نفر دیگه که میموند. اون یه نفر یه دختر بود که قرار بود بره خونه ی خاله ش. خاله ش قبلا اِیمیش بود و وقتی اومده بودن نیویورک همینجا مونده بود و یه شغل پیدا کرده بود. اون متاهل بود و دختره میگفت یه پسرخاله ی کوچیک داره...زندگی اون قطعا خوب بود ولی اشتون چی؟
وقتی همه رفتن، اشتون با کیفش جلوی در هتل ایستاده بود. یه اشک از چشمش افتاد پایین...زود پاکش کرد و کیفش رو برداشت. کلوم سر کار بود، و پسر اِیمیش قرار بود تنهایی با اون روانی سر کنه. بالاخره لوک از هتل بیرون اومد و کیف اشتون رو ازش گرفت
"بریم"
اون زمزمه کرد و اشتون سرشو تکون داد. وقتی داشتن به سمت پارکینگ لات میرفتن، لوک صدای فین فین های آروم پسر کوچیکتر رو شنید. ولی قصد داشت پسر رو به حال خودش رها کنه. خودش هم نمیدونست چرا اشتون رو نگه داشت، اون فقط میخواست یه کم بازی کنه ولی الان همه چیز جدی شده...
اونا سوار ماشین شدن و لوک نفس عمیقی کشید. اشتون پشت سوار شد
"از همین الان قانون ها رو بهت میگم...یک) داد کشیدن و اینجور مسخره بازی ها که اعصاب منو خورد میکنه نداریم!"
لوک جدی گفت. اشتون سرشو تکون داد ولی به لوک نگاه نکرد
"دو) وقتی دارم باهات حرف میزنم باید بهم نگاه کنی" اشتون سرش رو بالا آورد. "سه) وقتی سوالی میپرسم با زبونت جواب بده" اشتون بله ای زیر لب گفت. لوک چشماشو تو حدقه چرخوند
"چهار) تا من نگفتم از اتاقت بیرون نمیای، اون تو پر از آدمای کثافته، نمیخوام دم به دقیقه با یکی دعوا کنم!"
لوک گفت و از آینه به اشتون نگاه کرد
"دعوا؟"
"پنج) چیزی رو از من پنهان نمیکنی، مخصوصا وقتی یکی اذیتت کرده باشه، چون میدونم تو از اوناشی"
لوک با پوزخند گفت. اشتون اخم کرد
"کدوماش؟"
"از اوناش که خیلی گوگولی و مهربونه ولی دراصل همه ش دیگران حقش رو زیر پا میذارن"
لوک جواب داد. اشتون سرشو تکون داد
"شش) وقتی عصبانیم نزدیکم نشو"
"از کجا بدونم عصبانی ای؟"
"نمیدونم، اون به خودت بستگی داره"
لوک گفت و استارت ماشین رو زد
"فعلا اینا رو داشته باش تا بعد قانونای دیگه که یادم اومد بهت بگم"
"یعنی میگی بازم هست؟"
اشتون فکرش رو به زبون آورد. این کاریه که اکثر اوقات انجام میده ولی باید روش کار کنه
"مشکلی هست؟ این قانون ها همش بخاطر خودته، وگرنه من مریض نیستم که"
"باشه..." اشتون گفت و زیر لب ادامه داد: "البته اگه وحشیگری بیماری محسوب نشه"
"چیزی گفتی پرینسس؟"
لوک شنیده بود ولی میخواست ببینه اشتون تکرارش میکنه یا نه. که نه. اون گفت چیزی نبوده. البته که لوک از سسی بودن این پسر خوشش میومد!
وقتی رسیدن به اون ساختمون، لوک ماشینش رو پارک کرد و پیاده شد. اشتون هم کیفش رو برداشت و از ماشین پیاده شد. میدونست خیلی چیزا رو باید پشت سر بذاره تا یه روز از اینجا بیرون بیاد، ولی یه حسی میگفت همه چیز اونقدرا هم بد نیست چون لوک همیشه اونجاست که مراقبت باشه، البته یه نوت هم گذاشت پایینش که میگفت همونی که میتونه بهت صدمه بزنه بازم لوکه!
لوک کیف رو گرفت تو یه دستش و دست اشتون رو تو اون یکی دستش. اونا وارد ساختمون شدن و از دو سه تا پله بالا رفتن تا وارد اون راهرو شدن. خاطرات نه چندان دور توی ذهن اشتون جون گرفتن و دست لوک رو محکم تر گرفت. لوک نیم نگاهی به صورت رنگ پریده ی پسر انداخت و پوزخند زد
"تو گروگان من نیستی که اینجا بندازمت"
لوک گفت و اونا از پله های دیگه ای بالا رفتن. دو تا در بود
"این در، اتاق مایکله. در بغلیش اتاق توئه"
لوک گفت و در اتاق اشتون رو با کلیدی که توی جیبش بود باز کرد. اون کنار رفت و اشتون به داخل نگاه کرد. یه اتاق نه زیاد بزرگ با دیوارای طوسی تیره بود. یه تخت کینگ سایز گوشه ی اتاق بود که ملحفه هاش مشکی بودن. یه میز تحریر که مشکی بود و یه زیر پایی طوسی روی پارکتای قهوه ای تیره. اشتون ترسید
"خوشت اومد؟ اگر نه به من ربطی نداره، عادت کن"
لوک طعنه زد و کیف اشتون رو روی زمین گذاشت. بعد، در رو کوبوند. اش از جا پرید...با ترس به اتاق نگاه کرد. این اتاق زیادی براش تیره بود. روح اشتون سفید تر از این حرفاست.
پسر بیچاره روی تخت نشست...نه حرفی برای گفتن داشت، نه ذهنیتی برای فکر کردن. همه چیز مثل دیوارای اتاق جدیدش طوسی تیره ست...
***عَش T_T
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro