Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

37. ماه عسل


مایکل یه پتو دور لوک کشید، و بعد دور اشتون. اشتون داشت با خواب آلودگیش مبارزه میکرد چون فکر میکرد اگه بخوابه همه چیز یادش میره. همه ساکت بودن. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدن و به سمت خونه حرکت کردن. مایکل هر از چند گاهی آه میکشید. ام.آر بهش گفته بود به دریاچه سری بزنه و وقتی رسیده بود، لوک و اشتون رو پیدا کرده بود.

نمیدونه چطور، ولی اون نویسنده ی جادوگر یه چیزایی حالیش میشد.

"چرا رفته بودین تو آب؟ چادرتون کجاست؟ چرا به ما نگفتید میاید پیک نیک؟" مایکل پرسید وقتی داشتن به خونه نزدیک میشدن. اشتون آهی کشید و لوک فقط نگاش کرد.

"دعوا کردید؟"

و باز هیچ جوابی شنیده نشد. معلوم بود اشتون خیلی عصبانیه پس مایکل بدون هیچ حرف دیگه ای اونا رو پیاده کرد. دوتا مرد گنده با بدن لخت و پتویی که دورشون پیچیده بود. موهای هردو کمی خیس بود و لوک دعا میکرد سرما نخورن.

اشتون در خونه رو باز کرد و وقتی هر دو داخل بودند، لوک در رو براش بست. همین که سرش رو برگردند، یه مشت روی گونه ش فرود اومد.

اشتون لوک رو زد.

یه مشت زد زیر چشمش.

مهم نبود درد داشت یا جاش کبود میشد، فقط میخواست لوک بدونه چقدر کار اشتباه انجام داده.

"توی عوضی! توی عوضی فکر کردی با دروغ میتونی منو زندانی کنی؟ فکر کردی میتونی با گول زدن من و دوستام علاقه ی منو بخری؟" کم کم داشت فریاد میکشید، "الان چجوری زنده ای؟ مگه نمیخواستی بمیری؟ مگه خودتو نکشتی؟"

"اش.."

"خفه شو! تا وقتی که یه دلیل درست و حسابی برام نیاری حق نداری اسم منو به زبون بیاری." کلمات رو تو صورت پسر قد بلندتر پرت کرد و بعد رفت تو اتاقش، در رو محکم بست و صد در صد قفل کرد. لوک آهی کشید و رفت تا یه دوش بگیره و لباس بپوشه.

پاهاش درد میکرد و احساس ضعف داشت. قبل اینکه بفهمه روی تختش بین پتو خوابش برده بود.

و چند ساعت اونطوری گذشت.

وقتی بیدار شد، انتظار داشت یه روز گذشته باشه اما با کمال ناباوری همش سه ساعت گذشته بود. ته دلش یه جرقه از امید زد، ممکنه که اینسامنیا اینبار بدن انسانیش رو همراهی نکرده باشه؟ میدونست سری قبل بی خوابیش از عوارض تغییر ماهیتش بود، اما اینبار که تو دنیای دیگه "مُرده" بود انگار که اوضاع فرق میکرد.

دوش گرفت و لباس پوشید. تصمیم گرفت بره و غذا بخره. میخواست اشتون رو تنها بذاره، شاید خواست از اتاقش بیرون بره.

"من میرم بیرون، زود برمیگردم." آروم جلوی در اشتون خبر داد و بعد از خونه بیرون زد. اشتون که با موهای خیس روی تختش دراز کشیده بود آه بی صدایی کشید. آرومتر شده بود. دیگه عصبانی نبود؛ کی میتونه برای مدت طولانی نسبت به اون چشمای آبی جادویی خشم داشته باشه؟

سعی کرد از جا بلند شه ولی بدنش خیلی درد میکرد. اون دوش گرفته بود اما هنوزم حوله به تنش بود. حوصله ی لباس پوشیدن یا هر چیز دیگه ای رو نداشت. کمی بعد از کلنجار رفتن با خودش از جا بلند شد و موهاش رو خشک کرد. بیرون اومد و یه مسکن خورد. یخچال خالی بود. خونه سرد و کثیف بود، انگار که ماه ها کسی تمیزش نکرده بود –که درست بود. کسی اینطرفا نیومده بود چون صاحب خونه مشغول بازی تو یه جور فیلم بود.

هنوز باورش نمیشد.

همه ی این اتفاقات.. همه این اتفاقات دیوانه وار بودن. انگار که یه خواب بد باشه. اون همه چیز رو به یاد داشت. میفهمید، همه چیز رو درک میکرد. اون به یه پری تبدیل شده بود و برای مدتی فکر میکرد هرگز انسان نبوده. اسمش آیوان بود. اسم لوک، لامار بود. لامار، همون پسر جادویی که بار اول که اشتون دیدش تنها یه پری معصوم بود که میخواست به پسر عموش کمک کنه.

میلا. آره میلا هنوز اون زیره- و تیفـ.. تیفانی..

تیفانی رو کشتن.

اشتون پشت میز ناهارخوری نشست و آبغوره گیری هاش رو شروع کرد. تیفانی، از دوستای صمیمیش کشته شده بود. فقط بخاطر اینکه پری ها رو دست کم گرفته بود. آخه این چجور عدالتیه؟ خیلی شاکیه، خیلی زیاد.

میلا حتی نفهمید اون خواهر دوقلوشه که داره جون میده، جلوی خودش، جلوی اشتون.

وقتی در آپارتمان زده شد، اشتون بی اختیار رفت در رو باز کرد و با دیدن کلوم خودش رو پرت کرد تو بغل پسر کوچیکتر. های های گریه میکرد پس کلوم سریع رفت داخل رو در و بست تا همسایه ها نفهمن. برای چند دقیقه دوستش رو محکم بین دستای قویش گرفت. سعی کرد آرومش کنه.

و وقتی موفق شد، اشتون یادش افتاد کلوم هیچ چی نمیدونه.

روحشم خبر نداره.

"مایکی گفت رفته بودین دریاچه. اما من میدونم تنها اونجا نرفتید." کلوم با دلخوری گفت، اشتون دست و پاشو گم کرد، شاید کلوم میدونست؟ "کَل ما-"

"اش، میدونم رفته بودین مسافرت. کجاش مهم نیست اما هیچی به ما نگفتید. گوشیاتونو جواب نمیدادید و آخر سر مایکل تونست با یکیتون ارتباط برقرار کنه- البته رئیسش از شما بهمون خبر داد."

"رئیسش؟" اشتون گیج شد. کلوم فقط شونه هاشو بالا انداخت. اون جزئیات رو نمیدونست، پس اشتون هم نپرسید. کلوم روی مبل نشست و با دست گرد و خاک دسته ش رو پاک کرد. "د فاک.." اون زمزمه کرد و اشتون روبروش نشست. منتظر بود چیزی بگه، چیزی بپرسه.

"خب، کجاها رفتید؟"

"آه.. دریا؟"

"اوههه واقعا متقاعد کننده ست!" کلوم با طعنه جواب داد ولی خندید، "مهم نیست اگه نمیخواستی کسی درباره ی ماه عسلت بفهمه."

"چی-؟"

"ماه عسل دیگه. تو و لوک." کلوم داشت میخندید. اشتون اخم کرد و یکی از کوسن های روی مبل رو پرت کرد روی دوستش. کلوم سرفه کرد و دهنش رو گرفت، "پر خاکه!"

اشتون آهی کشید و از جا بلند شد. "من میرم لباس تنم کنم." ئ بعد رفت. کمی بعد در خونه باز شد و لوک با کلی خرید وارد شد. "کلوم!!" اون با خوشحالی کیسه های خرید رو تو آشپزخونه گذاشت و رفت تا دوستش رو بغل کنه.

"چطوری پسر؟ حسابی ترسوندیمون! خوش گذشت؟"

"آخ خیلی زیاد!"

"اشتون که خوشحال به نظر نمیرسه، وقتی اومدم داشت گریه میکرد." کلوم با لحنی که توش نگرانی موج میزد گفت. لوک لپش رو گاز گرفت، "آره روز آخر دعوامون شد." اون گفت و کلوم چشماش رو گرد کرد، "پس اون زده زیر چشمت؟" لوک سرشو آروم تکون داد تا تائید کرده باشه.

به محض اینکه اشتون از اتاقش بیرون اومد، کلوم صداش کرد. "چرا بچه رو زدی؟"

"خورده به کابینت." اشتون دروغ گفت. کلوم اخم کرد، "دروغگو! لوک گفت تو زدیش." لوک چشماشو گرد کرد، از اشتون میترسید. "پشیمون نیستم، حتما حقش بوده."

"خیلی آتیشیه.." کلوم زمزمه کرد و لوک اونور رو نگاه کرد. اون مشت بیشتر از صورتش دلش رو به درد آورده بود. درسته اون نباید دروغ نمیگفت، اونم برای سالها. نباید مرگ ساختگیش رو از اشتون پنهان میکرد. "حق داره."

"ووه پسر.." کلوم از جا بلند شد. "من میرم، اکه برای تمیز کاری خونه به کمک نیاز داشتین به من بگین، میام.کلا اگه چیزی نیاز داشتید کافیه زنگ بزنین." اتشون و لوک اونو بدرقه کردن و بعد لوک مثل پسر بچه های شیطون که از کار بدی که کردن پشیمون باشن، به اشتون نگاه کرد.

"چیه؟"

"میخوام توضیح بدم."

"میشنوم." اشتون روی راحتی نشست و به دنبالش لوک.

"خب میدونی من، خب من- از اول بگم؟"

"بگو."

"من.."


مریلا.

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro