Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

26. پروانه های سوخته


"پروانه های سوخته"

اشتون به کتاب نگاه کرد. این یکی از ناراحت کننده ترین و آرامش بخش ترین کتابهایی بود که تا حالا خونده بود. تو تک تک کلمات این داستان غم رو میشه حس کرد، اونقدر پرفکت ترکیب بندی شده که وقتی به آخر خوش میرسی، هیچ تضادی بین ناراحتی طول داستان و خوشحالی آخرش حس نمیکنی...

البته که این کتاب اثر ام.آر عه!

ام.آر از شونزده سالگی مینوشته...شایدم زودتر از اون! اولین کتابش "خوشی های من" بود که یکی از پرفروش ترین هاست؛ اکثرا کتابای ام.آر پرفروش هستن. اون کتابش رو تو شونزده سالگی نوشته، برای همینه که اشتون چنین حدسی میزنه. ام.آر هیچوقت مصاحبه نمیکنه و یا مقاله نمینویسه. اون حرفاشو تو کلمات داستان هاش جا میده...بهترین کار!

"اش..."قو" ی من نیست!"

لوک در رو زد و وارد اتاق شد. اشتون کتابش رو بالا برد

" "پروانه های سوخته"؟ اون کتاب قدیمی رو از کجا پیدا کردی؟"

"پشت کتابای دیگه بود...فراموشش کرده بودم!"

اشتون با لبخند گفت. لوک لبخند بزرگتری زد و کنار اشتون نشست

"مقدمه ش رو برام میخونی؟"

"خودت بخون"

اشتون کتاب رو روی پاهای لوک گذاشت. لوک لبخند بزرگی زد و کتاب رو باز کرد. اشتون گفت یه لحظه صبر کنه. اون کتاب رو برداشت و چشماشو بست...

و بعد، طبق عادت، اون یه صفحه ی تصادفی انتخاب کرد و کتاب رو باز کرد. به صفحه نگاه کرد و لبخند زد. دادش به لوک تا بخونتش

 "هرولد از شنیدن خبرهای جدید هیچ خوشحال نشد. مرگ پدر نزدیک بود و مرگ مادر تازه گذشته بود. این که قرار است پدر بشود، زیاد خوشحالش نکرد؛ بدتر ناراحتش کرد! او دو زانو روی زمین نشست...روی زمین سخت و سرد بیمارستان. جایی که همیشه سفید است و هیچ رنگ و نشانه ای از امید ندارد. هرولد منتظر مرگ پدرش بود. نمیخواست حرف های آخرش را بشنود. آن حرف ها باعث میشدند عذاب وجدان بگیرد...و نگران آینده شود. آیا میتواند خود پدری خوب باشد؟ آیا فرزندش خوب به بار خواهد آمد؟ آیا همسرش، همسر عزیزش، بلا، تا آخر کنارش میماند؟ نمیدانست. ندانستن چیزی که باید بدانی مانند شکنجه ای برای فردی زخمی است. تامس، پدر پیر و فرتوتِ در آستانه ی مرگ، او را صدا زد. "پسرم" او با صدای گرفته اش گفت

 "مرد خوبی برای فرزندت باش، برای بلا...من کنار مادرت خوشحال خواهم بود" درحالی که پیرمرد بیچاره داشت این حرف ها را میزد، هرولد به گریه افتاد. همسرش عزیز بود، ولی نه عزیزتر از جان. هرولد هرگز عاشق بلا نبود، نشد و میگفت نخواهد شد. او مرد بالغی بود، نباید چنین حرفی را به زبان می آورد. ذهنش به سمت خاطرات پرواز کرد...طوری که با پدرش تفریح میکرد، میخندیدند، کارهای مردانه میکردند، اگر چیزی خراب میشد، فوری درستش میکردند و از کار دوتایی خوشحال میشدند و لذت میبردند

 "دوستت دارم، هرولد" این آخرین کلمات پدر بود و بعد، هری احساس کرد سنگی به وسعت بریتانیا روی قلبش افتاد. آهی که پدرش درحال مرگ کشید تا آخر عمر در ذهن او ماند. مرد بور، از جا بلند شد و هق هق هایش را کشت. پیشانی پدر را بوسید. زمانی که به یاد آورد هیچ مادری نیست که او را در آغوشش بفشارد، هق هق هایش زنده شدند...آیا این بود معنی زندگی؟ کشتن و  زنده شدن هق هق ها؟"

"فاک"

اشتون اشکاشو پاک کرد و لوک کتاب رو بست. آهی کشید...اون این حس ها رو تجربه نکرده بود ولی میستر اونقدر زیبا احساسات مرد رو روی کاغذ آورده بود که باعث میشد لوک هم درد رو حس کنه. اشتون کتاب رو برداشت...دیگه نمیخواست اونو بخونه

"متاسفم...باید برای تو سخت باشه"

"ههه" لوک خنده ی مُرده ای کرد، "البته که نیست. من حتی پدر و مادرم رو یادم نمیاد. از وقتی یادم میاد با عموم و پسر عموم زندگی کرده م. دکتر ونتز هم که پدرخونده مه درست باهام رفتار میکنه، گفتم که اون مثل پدر دوممه! البته اگه عموم رو نادیده بگیریم که نمیشه"

لوک گفت. اشتون اخم کرد...پدرخونده؟ دیگه لوک و دکتر ونتز رو شیپ نمیکنه!


< خانواده ی لوک >

مریلا.

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro