Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

آغاز


《هیچ‌ کس نمی تواند جاده های خاکی را که آنها بر رویشان قدم میزنند شرح دهد. 》

جوان‌ ترین عضو گروه، جیون جنکوک، از فرط خستگی و تشنگی دیگر نمیتوانست به راحتی راه برود. او که به تازه گی ۲۱ ساله شده بود،  سخت از اشتراک در این جنگ لعنت شده پشیمان بود. احساس میکرد، او برای زمین گلی و پر سنگ و خاشاک هست نشده، بلکه بخاطر ذهن خوبش باید ادامه تحصیل میداد.
ولی حالا نه نمرات خوبش به دادش می رسند و نه ذهنش به درک و فهم این همه بدبختی در یک قرن، کمک میکند.
...

تا جایی که چشم کار میکند جاده خالی و عاری از خطر بود. جنکوک نمیداند تا چه سر حد این بینایشش او را امید وار نگه می دارد. فعلا هر قدمی را که بالا میکند برایش سنگین است. لباسهایش با عرق خیس شده. فکر میکند، اگر برای یک ساعت دیگر این کلاه مسخره را بر روی سرش انتقال دهد، دیگر نمی تواند او را از پیشانیش جدا کند.
"لعنت بر شیطان." او با خود زمزمه کرد.

"ما اینجا خستگی میگیریم." سر گروه اعلان میکند و جنکوک از خوشحالی کیف و کلاهش را به یک سو پرت میکند و روی زمین دراز میکشد‌. از پشت سرش صدای خنده دیگران را می شنود ولی حوصله ندارد که به جمع آنها ملحق شود‌، فقط میخواهد استراحت کند. چشمانش را به آرامی میبندد و نفسی عمیق میکشد. اعضلاتش کسل شده اند.
"جنکوک، بیا پیش ما بشین." سیوک جین صدایش زد.
او از جایش تکان نخورد چون نمی خواست وقت استراحت کردن را تلف کند. از جین هم زیادی خوشش نمی آید چون او اعتماد به نفسی بلند ولی بیجا دارد. در طول یک هفته آشناییشان، جنکوک متوجه همه کارهایشان بوده و کما کم میداند، کی چطور رفتار  میکند و در این میان، اگر او یک روزی بخواهد وقت خوابش را بخاطر کسی تلف کند، او سیوک جین نمی باشد!
"ای بابا! ولش کن. او همیشه دوست دارد تنها و تکه باشد. شاید هم افسرده است. بیا،" کیم تای هیونگ با لحن مسخره کننده جین را از او دور کرد. با وجود اینکه او از تای هیونگ هم خوشش نمیآید، حاضر است از او بخاطر این کارش تشکری کند.

جنکوک میخوابد.
...

امروز جنکوک خیلی خوش شانس بوده، چون فرمانده شان برای سر بازان وقت اضافه داده، و آن هم برای یک شب کامل. این بهترین اتفاق است که تا حالا رخ داده. جنکوک میتواند بیشتر بخوابد. اما، بعد از ۳ ساعت، او دیگر نمی تواند مثل یک لاشه بر زمین پهن بماند. معده او غر غر و سوزش میکند.
او به زحمت صورتش را دور میدهد تا ببیند چی گیرش میآید. متاسفانه اولین آدمی را که میبیند سیوک جین میباشد. یک آغاز فروتن!
جین در حال خوردن نان خشک است، وقتی کیم نامجون جلوی او زانو میزند و آخرین لقمه نان را از دستش می قاپد.
"دیوانه شدی؟" جین داد میزند و گوشهای جنکوک درد میگیرد.
"تو تمام روز فقط غذا میخوری و ما را کمک نمیکنی. بیا، بس است. بیا چادرت را درست کن." نامجون به خونسردی جواب داد. ولی به هر صورت آن لقمه را بلعید و سرو صدای جین را کشید.
"این که جنکوکه! مرده؟" تای هیونگ گفت. وای که چقدر این پسر روی اعصاب جنکوک بود. پسره خل و چل فکر میکند که دختر شاه پریان است. خاک!
جنکوک تکان نمیخورد، ولی وقتی به یکباره گی پهلویش با چنان شدت درد میگیرد، میداند که کار کی است و از جایش میپرد. تای هیونگ که لبخندی بر لب دارد پایش را از پهلوی جنکوک دور میکند و حالا رو به روی جنکوک ایستاده.
"مشکل تو چی است؟" جنکوک گفت.
"این جا تو زنده نمی مانی، بچه." تای هیونگ گفت و پوزخند زد. جنکوک آماده است که با مشت بزندش تا آن پوزخند احمقانه اش را از صورتش پاک کند.
جنکوک دستش را بالا کرد ولی تای هیونگ سریعا مچش را گرفت و چنان برایش پیچ داد که‌گویی دستش را میخواهد بشکند‌. حالا او لبخند نمی زند بلکه ابرو هایش در هم فرو رفته.
جنکوک کوشش میکند خودش را آزاد‌کند.
"هنوز خیلی جوجه هستی." تای هیونگ به گوشش میخواند.
"میدانم. ولی حداقل آن پوزخند بز مانندت را ازت گرفتم." جنکوک نفس زنان میگوید. تای هیونگ دندان هایش را روی هم فشار میدهد و جنکوک را پرت میکند. او بر زمین میخورد.
او تای هیونگ را میبیند که نزدیک میشود و خدا میداند چه شیطنتی در سر دارد.
"کیم تای هیونگ و جیون جنکوک! این چه بساط است که شما پر پا کردید؟" فرمانده یونگی داد زد.
تای هیونگ زود عقب رفت و صاف ایستاده شد.
"شما نمی دانید ما کجا استیم؟" فرمانده پرسید و به هر دو یشان نگاه میکرد. جنکوک که هنوز از ضربه تای هیونگ به پهلویش پخش زمین بود و دستش درد میکرد، از روی زمین به فرمانده گوش میداد و سرش را پایین انداخته بود.
باورش نمی شد که تای هیونگ قلدر اشکش را به این آسانی در آورده. او همچنان به‌زمین خیره شده بود و خدا را شکر میکرد که هوا تاریک است و کسی گریه او را نمی بیند.
حرف‌های یونگی تمام شده بود و برای دفعه آخر با نگاه نفرت انگیز هر دو را دید.
"گم شوید!" او فریاد زد.
تای هیونگ پایش را کوبید و دوید طرف خیمه خود. اما جنکوک به سختی از جا بلند شد و با چشمان خیس فرمانده را میدید. او پایش را کوبید و با نفس های سنگین و تند تند شروع به ساختن خیمه کرد‌.
او دید که یونگی پشتش را به او کرده و میرود. او خوش چانس است که فرمانده یونگی بی رحم نیست و او را تنبه نکرده به حال خودش رها کرده.
واقعا شانس آورده.

آن شب، قبل ازین که جنکوک بخوابد جین وارد خیمه او میشود.
"چی میخواهی؟"
"متاسفم. حالت چطور‌است؟ تای هیونگ... او بعضا نمیداند که چه‌میکند." جین بر روی زمین زانو میزند.
"و تو میدانی؟" جنکوک با لحن کنایه آور میگوید. جین میخندد.
"خیر! من هم مثل همه نفهمم. جنکوک، تو خیلی جالبی!"
"چی کار داری اینجا؟"
جین یک نفس عمیق میگیرد و به جوانتر نگاه میکند.
"میخواستم بگویم.... لازم نیست اینقدر با همه‌اخم کنی. معلوم نیست تا چند روز دیگر با‌هم‌میمانیم."
جین از جایش بر می خیزد و لبخند میزدند.
"امیدوارم فهمیده باشی چی میگویم، جنکوک." جین گفت. "اوه، راستی این هم حق تو است. معلوم است حسابی گشنته.من برایت نگه داشتم."
جنکوک با تعجب جعبه را گرفت و سرش را به‌نشان تشکری تکان داد.
"شب بخیر."
جین میرود.
خیمه ساکت میشود و جنکوک اشتها ندارد.

==========
26.06.19

Note: این داستان به زبان دری نوشته میشود. اگر میخواهید در مورد زبان دری بیشتر بدانید، گوگل در خدمت شماست!

همانطور که گفتم، این داستان بیشتر جنبه تاریخی و ماجراجویانه دارد. من خیلی خوشحال میشوم اگر کسی حاضر شود تا‌مرا با نوشتن این کمک کند. یافتن معلومات موثق خیلی سخته.

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro