Part forty-six
-روز تاج گذاری-
همونطور که پیداست، درواقع برای نامجون و جین از اون زمانی که انتظار میرفت تا تحصیلات مورد نیاز برای پادشاه شدن رو دریافت کنند کمتر طول کشیده بود. و اون زمان تنها یک سال بود.
هردو مرد کنار هم توی بالکن ایستاده بودن و به نقطه دوری جایی بین چراغهایی که شهر رو به آذین کشیده بودن، خیره شده بودن.
نامجون از مردی که قرار بود به زودی به عنوان همسرش شناخته بشه سوال کرد:
_بنظرت میان؟
_کیا؟ جونگکوک و تهیونگ؟
نامجون در جواب سرش رو تکون داد.
_وای دلم خیلی براشون تنگ شده، حس میکنم از وقتی که دیدمشون یه سالی میگذره.
جین با خنده جواب داد:
_جون حواست کجاست؟ واقعا یه سال گذشته.
نامجون ابروش رو بالا انداخت و بعد از لحظهای فکر کردن، تکخندی کرد و سرش رو پایین انداخت.
جمعیت زیادی پشت دروازههای قصر صف کشیده بودن و مشتاقانه منتظر به تخت نشستن پادشاهان جدید بودن. برای اولین بار در تاریخ دو پادشاه برای اداره یک حکومت وجود داشت. جین و نامجون هردو مفتخر بودن که تونستن این اولین بار رو رقم بزنن.
_شما دوتا یه ساعته که عملا به 'هیچی' زل زدید، یعنی تا این حد حوصلهاتون سر رفته؟
صدای شخصی که با لحن رک و پوست کندهای سوالش رو پرسیده بود به گوششون رسید، و نامجون و جین بلافاصله فهمیدن که اون صدا متعلق به کسی نیست جز یونگی.
جین سرش رو چرخوند و درحالی که چشم غره میرفت از روی شونهاش نگاهی به یونگی انداخت.
_این طرز صحبت کردن با پادشاهت نیست.
یونگی حرف مرد رو تصحیح کرد:
_پادشاه آینده، هنوز پادشاه نشدی.
بعد از حرفش جلوتر رفت و به اون دو نفر نزدیک شد.
_هوسوک کجاست؟
نامجون در جواب آه کوتاه یونگی رو شنید که همین درواقع جواب سوالش رو داد.
_با همون کسی که میدونین کیه داره حرف میزنه.
نامجون و جین بلافاصله فهمیدن یونگی از کی حرف میزنه بخاطر همین دوباره به حالت قبلشون برگشتن و سعی کردن بحث رو عوض کنن.
نامجون همونطور که به نقطه نامشخصی خیره شده بود پرسید:
_ساعت چنده؟
یونگی نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بی حواس گفت:
_۱۱:۴۲
جین و نامجون باهمدیگه داد زدن:
_به این زودی؟!
جشن تاج گذاری دقیقا وسط ظهر برگزار میشد، و از اونجایی که این جشن برای اونها بود آخرین چیزی که اون لحظه میخواستن این بود که دیر کنند.
هیچکدومشون از یونگی که با خنده شاهد رفتار دستپاچهاشون بود، خداحافظی نکردن و تنها با عجله از پلهها پایین رفتن.
.
.
.
_لطفا همگی بشینید.
با بلند شدن صدای پادشاه همه شهروندان روی صندلیهای شیک و مجللی که در بخشی از باغ قصر قرار گرفته بودن، نشستن. حتی تهیونگ و جونگکوکی که تا اون لحظه منتظر بودن ببینن کسی متوجهاشون میشه یا نه، با خنده ریزی روی صندلیهاشون نشستن.
نامجون سعی داشت خیلی نامحسوس دنبال جونگکوک و دوست پسرش بگرده اما جوری که گردنش رو کشیده بود و چشمهاش رو دور تا دور حیاط میچرخوند، کاملا مشخص بود که دنبال چیزی میگرده.
جین که کنارش روی سکو ایستاده بود، وقتی متوجه رفتار مرد شد کمی خودش رو جلو کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
_بیب الان دقیقا شبیه اون جوجه اردکایی شدی که دنبال مامانشون میگردن.
نامجون فورا متوقف شد و تو همون حالتی که ایستاده بود، گونههاش کم کم از خجالت سرخ شدن.
پادشاه قبل از اینکه صحبت کنه صداش رو صاف کرد.
_هیچوقت فکر نمیکردم که درست همینجا و همین الان بخوام آشپز و خدمتکار وفادارم رو به عنوان پادشاه جلوی میلیونها نفر معرفی کنم، اما ظاهرا الان در شرف انجام این کارم.
صدای خنده جمعیت بلند شد.
درست لحظهای که مرد میخواست جمله دیگهای به زبون بیاره، از گوشه چشمش متوجه پسرش و تهیونگی شد که روی صندلیهای ردیف آخر نشسته بودن. لبخند بزرگی روی لبهاش نشست و دوباره میکروفن رو به صورتش نزدیک کرد.
_اما بیشتر از هرچیزی، واقعا خوشحالم که امروز پسرم رو در کنار خودم دارم. جئون جونگکوک میشه لطفا سر پا بایستید.
نامجون و جین هردو به همراه یونگی و هوسوک و تمامی حضار، لبخند ذوق زدهای روی صورتشون نشست.
جونگکوک بدنش رو به طرف تهیونگ کشید و با لحن مضطربی زمزمه کرد:
_چرا ازم میخواد بلند بشم؟
تهیونگ قبل از اینکه جواب بده به آرومی خندید:
_"فقط بلند شو و برو پیششون بیبی گنده بک."
با دستش کوک رو از خودش دور کرد و وادارش کرد تا بایسته.
وقتی که پرنس سابق کامل سر پا ایستاد، همه جا ساکت شد تا اینکه صدای تشویق بلند جمعیت این سکوت رو شکست. تقریبا دو سالی میشد که هیچکس جونگکوک رو ندیده بود، فقط خودش و تهیونگ بودن. البته که گاهی اوقات باهم دعوا میکردن اما بیشتر اوقات لبخند به لب داشتن و باهمدیگه میخندیدن.
تهیونگ وقتی دید جونگکوک با یه لبخند معذب مثل چوب فقط سر جاش ایستاده، چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و با گذاشتن دستش پشت کمر جونگکوک، پسر رو به طرف فرش قرمزی که روی زمین پهن شده بود هل داد. میدونست پدرش، نامجون و همینطور جین اون بالا انتظارش رو میکشن، بخاطر همین نگاهی به چهره مضطرب جونگکوک انداخت و بهش اشاره کرد که بره.
قبل از اینکه راهش رو به طرف استیج بکشه، هاله صورتی رنگی روی گونههاش نشست و با صدای تشویق جمعیتی که همچنان توی محوطه قصر طنین انداز بود به طرف پدرش رفت.
زمانی که به استیج رسید فورا توی آغوش پدرش فرو رفت. آغوشی که باعث خیس شدن پلکهاش میشد.
_خیلی خوشحالم که برگشتی پسرم.
با شنیدن صدای پدرش لبخند زد و با لحن پر مهری جواب داد:
_منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بابا.
همونطور که جونگکوک یک به یک همشون رو بغل میکرد صدای کف زدن حضار توی فضای عمارت میپیچید. بالاخره بار دیگه با همه افراد موردعلاقهاش دورهم جمع شده بودن.
_دلم برای قیافه بدردنخور و عبوست تنگ شده بود داداش کوچولو.
با جملهای که از دهن نامجون پرید، جونگکوک ابروش رو بالا انداخت و با تمسخر گفت:
_ببخشید؟!
_این روش من برای گفتن دوست دارمه.
نامجون با خنده گفت که باعث شد جونگکوک هم به خنده بیفته.
_منم دوست دارم مرتیکه آدم فروش.
تهیونگ در بین جمعیت با لبخند به هر اتفاقی که درحال رخداد بود نگاه میکرد. اون هم میخواست بره و به همه دوستهای قدیمیش سلام کنه اما تصمیم گرفت این کار رو برای بعد بذاره و تا پایان مراسم تاج گذاری صبر کنه.
وقتی که چاق سلامتی پرنس سابق با بقیه تموم شد، پادشاه هردو تاج رو در دستش گرفت و به طرف پسرش رفت. با لبخندی که روی صورتش بود پرسید:
_پسرم میخوای بهم کمک کنی و در افتخار تاج گذاری این دو نفر سهیم باشی؟
وقتی که جونگکوک با خوشحالی سرش رو تکون داد یکی از تاجها رو به دستش سپرد. هردو به سمت پادشاهان آینده رفتن و مستقیما جلوی اونها ایستادن.
وقتی حضار متوجه شدن تاج گذاری قراره به زودی انجام بشه، روی پاهاشون ایستادن و به صحنه مقابلشون لبخند زدن. مخصوصا تهیونگ.
پادشاه قبل از اینکه همراه پسرش تاجها رو روی سر هردو مرد قرار بده با صدای رسایی اعلام کرد:
_من بدین وسیله کیم نامجون و کیم سوکجین را به عنوان پادشاهان قلمرو جئون معرفی میکنم.
بعد از انجام این کار، تشویق شدیدی از طرف جمعیت به راه افتاد و باعث شد هر چهار مرد حاضر در صحنه لبخند بزرگی بزنن. جین و نامجون قبل از شروع رقص رو به حضار تعظیم کردن.
.
.
.
_"خیلی بهت افتخار میکنم کوو."
تهیونگ با خوشحالی رو به جونگکوک گفت که در جواب لبخندی دریافت کرد.
_اگه بخاطر تو نبود اصلا پامم اونجا نمیذاشتم.
با حرف پسر کوچیکتر، تهیونگ تکخندی کرد.
_"خب آره یجورایی تقصیر من بود، نه؟"
خندهای ضمیمه حرفش کرد و پشت گردنش رو مالید که باعث شد پسر کوچیکتر هم به خنده بیفته. حتی با گذشت روزها و سالها از نظر جونگکوک حتی ذرهای از دلنشینی و پرستیدنی بودن تهیونگ کم نمیشد.
میخواستن به طرف میز سلف برن که همون لحظه شخصی با انگشت به شونه تهیونگ زد. پسر بزرگتر با کنجکاوی همراه جونگکوک به پشت چرخید و وقتی دید چه کسی رو به روش ایستاده ضربان قلبش شدت گرفت.
_"جیمین؟"
_سلام ته-
جونگکوک از ترس اینکه جیمین دوباره قراره به تهیونگ صدمه بزنه جلوی پسر بزرگتر ایستاد و عصبی غرید:
_اینجا چه گوهی میخوری؟ مگه قرار نیست الان توی اون زندان لعنت شده باشی؟!
_آزاد شدم...ولی میخوام یه چند لحظه با تهیونگ صحبت کنم-
پسر کوچیکتر بازهم مانع حرف زدنش شد:
_حتی فکر نزدیک شدن بهش رو هم نکن چه برسه به حرف زدن.
تهیونگ آهی کشید و اون دو نفر رو از هم جدا کرد.
_"جیمین من باهات حرف میزنم ولی همینجا پیش جونگکوک. پس میتونی هرچی که میخوای بگی رو به جفتمون بگی."
جیمین بلافاصله بعد از شنیدن حرف تهیونگ سرش رو تکون داد. واقعا میخواست حرفهایی که روی دلش سنگینی میکردن رو به زبون بیاره.
_خب...اوم میدونستم که امروز اینجا میاید و امیدوار بودم پیداتون کنم تا بتونم عذرخواهی کنم..
_اگه قراره بابت تمام کارهایی که کردی عذرخواهی کنی باید کل روز و اینجا بمونیم.
جونگکوک دوباره وسط حرف جیمین پرید که باعث شد تهیونگ نگاه چپی بهش بندازه و ساکتش کنه.
_"جونگکوک من عاشقتم ولی لطفا خفه شو."
با جوابی که از تهیونگ گرفت، بزاق دهنش رو قورت داد و بعد از تکون دادن سرش به پایین نگاه کرد.
جیمین قبل از اینکه دوباره صحبت کنه چند لحظه مکث کرد.
_من میدونم کلمات هیچوقت نمیتونن کاری که من با شما کردم و جبران بکنن، خصوصا تو تهیونگ. اون مدتی که توی سلول بودم باعث شد بفهمم که چقدر آدم بدی بودم و نسبت بهش احساس وحشتناکی دارم.
با اینکه جونگکوک هنوز حرفهای جیمین رو باور نمیکرد اما در عوض تهیونگ، سرش رو به نشونه درک و فهمیدن حرفها و احساسات پسر تکون داد.
_من واقعا نمیتونم بابت تمام کارهایی که باهاتون کردم عذرخواهی کنم وگرنه همونطور که جونگکوک گفت باید تمام روز و اینجا بمونیم.
جیمین به تلخی خندید و ادامه داد:
_اما میخوام بدونی واقعا بابت همه چیز متاسفم و آرزو میکنم که کاش هیچوقت اون کارها رو انجام نمیدادم. تو هیچوقت مجبور نیستی که منو ببخشی یا دوباره باهام صحبت کنی، فقط میخواستم اینا رو بدونی.
قبل از اینکه جیمین دوباره صحبت کنه لحظهای سکوت برقرار شد.
_قبل از هرچیزی راستش، من واقعا میخواستم که فقط دوستت باشم. نمیدونم چه اتفاقی افتاد یا اصلا چی تغییر کرد، اما دوست بودن با تو بهترین چیزی بود که احتمالا برای من اتفاق افتاده و من خیلی احمقم که قدرش رو ندونستم. میدونم که دیگه لیاقت دوستی با تو رو ندارم اما خیلی برات توشحالم که بالاخره کسی رو پیدا کردی که بتونه خوشحالت کنه چون تو لیاقتش رو داری.
جیمین با شرم به پاهاش نگاه کرد.
_و جونگکوک..واقعا بابت کاری که با تو کردم هم متاسفم. هیچوقت نباید اون شب لوکاس رو میبوسیدم و این چیزیه که بیشتر از همه بابتش پشیمونم چون کاری که کردم رابطه رفاقتمون رو بهم زد. ما قبلا بهترین دوستهای هم بودیم و من این رابطه رو برای همیشه نابودش کردم. فقط میخوام توام بدونی که عمیقا بابت کاری که با تو و تهیونگ کردم متاسفم.
جیمین بالاخره نگاهش رو از پایین گرفت و با تهیونگی که لبخند ملایمی روی صورتش بود و جونگکوکی که همچنان سرش رو پایین انداخته بود مواجه شد، اما حداقلش پسر کوچیکتر دیگه عصبی به نظر نمیرسید. در واقع خیلی هم خوشحال بود اما سعی میکرد پنهانش کنه.
جیمین قبل از اینکه دستهاش رو از پشتش بیرون بیاره گفت:
_میدونم که هیچ موجود زنده یا دوستی رو نمیشه جایگزین کرد اما فکر کردم شاید این رو دوست داشته باشید.
جونگکوک و تهیونگ هردو گیچ شده بودن تا زمانی که دیدن جیمین یه قفس به اندازه توپ فوتبال دستش گرفته که در اون یه فاخته سفید رنگ کوچولو جا گرفته. انقدر کوچیک بود که انگار تازه متولد شده.
جیمین قبل از اینکه قفس رو به تهیونگ بده گفت:
_شب بالماسکه قبل از اینکه دستگیر بشم فاخته شما رو کشتم، عصبی بودم و حسادت میکردم و اون لحظه حس میکردم این بهترین کار برای خوابوندن خشم و عصبانیتمه. راستش نمیدونم به چی فکر میکردم، عقلم از کار افتاده بود اما الان میدونم که خیلی متاسفم که اون کار رو کردم و هیچوقت نباید تو وهله اول اصلا بهش فکر میکردم. امیدوارم این به نوعی جبرانش کنه.
تهیونگ بعد از دیدن اون فاخته کوچولو دلش میخواست دوباره گریه کنه. با گرفتن قفس از جیمین با لکنت زمزمه کرد:
_"پ-پیت..."
دلش خیلی برای اون پرنده تنگ شده بود و هنوز هم بعضی از شبها به یاد رفتارهای بامزهای که داشت گریه میکرد. میدونست که این پیت نیست اما براش یادآور این بود که فاخته از دست رفتهاش چه رفتارهای بامزه و خوبی باهاش داشت و این یجورایی خوشحالش میکرد.
بعد از اینکه تهیونگ و جونگکوک چند دقیقهای به اون فاخته کیوت و کوچولو زل زدن، توجهاشون رو معطوف جیمینی کردن که با لبخند محزونی نگاهشون میکرد.
_"من نمیبخشمت.."
تهیونگ گفت و در جواب جیمین سرش رو به نشونه درک تکون داد.
_"اما دیگه از دستت عصبانی نیستم."
جیمین قبل از اینکه به طرف جونگکوک بچرخه، به تهیونگ نگاه کرد و با لبخند ازش تشکر کرد.
جونگکوک با لحن بیپروا و بی اعتنایی گفت:
_امیدوارم بفهمی که یه روزه نمیتونم ببخشمت و احتمالا هیچوقت اون روز نمیرسه.
جیمین در جواب سرش رو تکون داد.
پرنس سابق بازدمش رو بیرون فرستاد و ادامه داد:
_ولی شاید آخر یه جاده طولانی توی آینده اگه به تهیونگ نزدیک نشی دیگه ازت متنفر نباشم.
_قول میدم که به هیچکدومتون نزدیک نشم. در واقع این تمام چیزی بود که میخواستم بگم و بهتون بدم. دیگه تنهاتون میذارم، ممنون که به حرفهام گوش کردید.
جیمین درحال رفتن بود که تهیونگ از پشت پسر رو متوقف کرد.
_"هی جیمین؟"
پسر بزرگتر فورا به عقب چرخید.
_بله؟
تهیونگ قبل از اینکه صحبت بکنه لبخندی زد.
_"از اینکه عذرخواهی کردی ممنونم."
لبخند لطیفی روی صورت پسر بزرگتر نشست، از طرفی دیدن لبخند جونگکوک باعث شد احساس بهتری داشته باشه.
جیمین برای آخرین بار لبخند متشکری زد و جواب داد:
_ممنون که گوش دادید.
و بعد دور شد و بین انبوه جمعیت گم شد. خوشحال بود که تقریبا بخشیده شده هرچند که خودش حس میکرد سزاوارش نیست.
.
.
.
بعد از پایان مراسم، تهیونگ و جونگکوک با همه خداحافظی کردن و قول دادن که به زودی برای دیدنشون برگردن. از اونجایی که دوستهای صمیمیشون به زور ولشون کرده بودن، اونها آخرین کسایی بود که از قصر خارج میشدن.
تهیونگ همونطور که با یه دست قفس رو نگهداشته بود و دست دیگهاش قفل دستهای دوست پسرش بود، با لحنی ذوق زده از جونگکوک پرسید:
_"اسمش رو چی بذاریم؟"
_پیت 2.0 ؟
تهیونگ با خنده جواب داد:
_"اون یه ربات نیست کوک."
جونگکوک یه تای ابروش رو بالا انداخت و پرسید:
_خب خودت نظری نداری؟
تهیونگ سعی کرد به یه اسم خوب برای اون فاخته فکر کنه اما چیزی به ذهنش نرسید، تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه پیت بود.
_"من فقط میخوام پیت برگرده بخاطر همین میخوام اسمش پیت باشه..اما نمیخوام جایگزینش کنم."
تهیونگ لبهاش رو آویزون کرد که همون لحظه یکی از ایدههای درخشان جونگکوک به ذهنش رسید.
_نظرت درمورد پیت دوم چیه؟ تازه اینطوری میتونه یه پرنس هم باشه.
جونگکوک با خنده گفت و باعث شد چشمهای تهیونگ برق بزنه و با خوشحالی فریاد بکشه:
_"این عالیه!"
میخواست از خوشحالی روی پاهاش بپره اما از اونجایی که قفس اون فاخته کوچولو رو نگهداشته بود نمیشد، در عوض گونه جونگکوک رو بوسید.
_"بخاطر همینه که دوست دارم."
قبل از اینکه تهیونگ حرفش رو ادامه بده و با صدای بلند بخنده، لبخند شیرینی روی لبهای پسر کوچیکتر نشست.
_"اما پیت دوم رو بیشتر دوست دارم!"
_هی!
جونگکوک تقریبا داد زد و درحالی که لبهاش رو جمع کرده بود، به آرومی با آرنجش به پهلوی تهیونگ زد که باعث شد صدای قهقهههای پسر بلندتر بشه.
'جدا دوباره دارم به یه پرنده لعنتی حسادت میکنم؟!'
THE END
_________________________________________
هی فرندز...کمک آشپز هم به پایان رسید. منو ببخشید اگه گاهی اوقات کوتاهی کردم و زیادی منتظرتون گذاشتم ولی الان که تموم شده واقعا حس میکنم یه باری از رو دوشم برداشتن
از صمیم قلب ازتون ممنونم که حمایت کردید چه با ووتاتون و چه با کامنتای شیرینتون💕
امیدوارم همونقدر که من از نوشتنش لذت بردم شما هم از خوندنش لذت برده باشید.
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro